لحظات انتهایی روز بود. مردم در روستاها و شهرها آرام آرام و دسته دسته در حال بازگشت به خانههای خود بودند. کشاورز روستایی، دامدار عشایر و کارمند شهری هر سه خوشحال بودند و شوق رسیدن به خانه آرام خود را داشتند. هوا تاریک شد، شب بود، آرام بود، تاریک بود و سکوت مطلق. بوی غذای لذیذ کدبانوی خانه اهالی منزل را تا زمان پهن شدن سفره بیقرار کرده بود. بچهها تکالیف مدرسهشان را انجام داده بودند و خود را صاحب جهان هستی میدانستند. خانم روستایی یک کاسه آش محلی برای همسایه فرستاد و همسایه هم با سبزی تازه جواب این مهربانی را داد. عدهای مهمان بودند. صدای بگوبخندها کوچه را پر کرده بود.
پس از شب نشینیها، کم کم وقت خواب فرا رسید. هوا تاریک بود، شب بود، آرام بود. همه اهالی روستاها و شهرها به خواب رفتند. خواب عمیقی آنها را در بر گرفت. کسی قدرت باز کردن چشمش را نداشت؛ گویی در چای آخر شب، یک محلول خواب آور قوی ریخته شده بود. دختربچهها عروسک به بغل، و پسر بچهها ماشین به بغل بودند. همه در خواب بودند. شب بود و آرام. ناگهان سروکله جادوگر جاروسوار درست در عمیق ترین نقطه از شب پیدا شد. جادوگر پیر روستا به روستا و شهر به شهر را سوار بر جاروی خود پیمود. در دستش طلسمی قرار داشت. طلسم خود را محله به محله در هوا چرخاند. هیچ کسی از استشمام آن بینصیب نماند.
صبح شد. اهل روستا و اهل شهر از خواب عمیق خود بیدار شدند. احساس سنگینی داشتند؛ گویی به جای استراحت و خواب شبانه، روزهای مداومی مشغول به کار بودهاند. کشاورز روستایی، برای فعالیت روزانه وارد مزرعه شد و به هنگام چینش میوه در سبدهایی که برای فروش روانه بازار میشد، میوههای درشتتر را در ردیف اول سبد چید و میوههای کوچک و له شده را با زیرکی هر چه تمامتر در ردیف پایین قرار داد تا خریدار همه سبد را به قیمت میوه مرغوب خریداری نماید. دامدار عشایر، یک چهارم از شیر گاو و گوسفندش را با آب مخلوط کرد تا بتواند از این طریق درآمد بیشتری کسب کند. کارمند شهری، کار ارباب رجوع خود را به بهانه قطع بودن سیستم انجام نمیداد.
هر چه که بود، مردم در روستاها و شهرها دیگر خوشحال نبودند. دیگر چیزی ذوق زدهشان نمیکرد. انسانها جای خود را به نقابهای جورواجوری داده بودند؛ نقاب اندوه، نقاب بغض، نقاب کینه، نقاب پریشانی، نقاب طمع، نقاب زورگویی و نقاب تهاجم. جادوگر جاروسوار از دوردستها به تاثیرات طلسمش نگاه میکرد. از ساخته خود خشنود بود. مشخص نبود که این طلسم چه بود. اقتصاد بسته کشور بود، رکود بود، تورم بود، بیکاری بود، شکاف طبقاتی بود، اجاره نشینی بود، بیعدالتی سازمانی بود، ناامیدی از آینده بود، یا شاید هم برای هر شخص متفاوت از دیگری بود. راستی، جنس نقاب مخصوص شما از چیست؟
(توضیح اینکه نوشته حاضر، برداشتی بود آزاد از کتاب حرکت انسانم آرزوست، اثر سوزانا تامارو)
با تقدیم احترام
محمدرضا شیخی چمان
۱۴۰۳/۰۹/۰۵ – دوشنبه