سایه جان، باز امشب اومدی کنارم بشینی؟
بازم همون سکوت همیشگیته، همون نگاه آرام،
که حرف نمیزنه اما انگار همهی دلخستگیامو بلده...
تو همیشه دقیقا موقعی سر میرسی که من حس میکنم غمگین ترین و تنها ترین آدمم
تو چطور انقدر من رو بلدی؟
سایه جان، همیشه همینطور آروم و بیصدایی، اما من میدونم که تو هم میفهمی. نگاهت، حتی وقتی که حرف نمیزنی، پر از حرفهاییست که نمیتونه توی کلمات بیفته. من همیشه از تو میپرسم چطور انقدر خوب منو میفهمی، اما شاید جوابش توی همون سکوتته، توی همون حضور بیکلام که بیشتر از هر حرفی آرامم میکنه. وقتی کنارم هستی، انگار همهچیز کمی سبکتر میشه، حتی در دل سنگینترین لحظات. تو همیشه اونجایی که باید باشی...