هفته آخر فروردین ۱۴۰۰ بود که من برای بار اول کرونا گرفتم در توییتر از سختیها و بلاتکلیفیهایم نوشتم همان روزها بود که طاها هم کرونا گرفت من سولقان بودم و طاها استانبول طاها همان راههایی را میرفت که من دوست داشتم، برنامه نویسی شروع کرده بود و از یک شغل دیگر به سراغ برنامهنویسی آمده بود، از ایران کنده بود و رفته بود که من هم دوست داشتم بروم.
فروردین تقریباً ۶ ماهی میشد که با هم همکار شده بودیم البته بخش زیادی از این زمان را طاها تهران نبود. مدتهای زیادی بود که دوست داشتم با طاها همکار بشوم چیزهای زیادی ازش یاد گرفته بودم ولی بیشتر از همه منش و دقت نظرش را در هر کاری که میکرد، دوست داشتم. توییتهاش را با دقت میخواندم. چیزی در مورد لاراول مینوشت با دقت میخواندم با اینکه اصلاً زمینه کاری من نبود از نوشتههایش و دقتی که در تهیه و ویراستاری و ارائهاش به کار میبرد لذت میبردم مثل این بود که گاهی یک نجار را میبینی که به کار خودش مسلط است و مبهوت رقص دستها و نرمی حرکاتش میشوی. کارهای طاها برای من اینطور بود محو آن میشدم.
طاها را اتفاقی در توییتر دیده بودم و سر یک پروژهای که داشتم از همه مشورت میگرفتم روش برخورد جذابش و توضیحات دقیقش چنان بود بود که دعوت کردم بیاید و پروژه را قبول کند و این شد شروع دوستی ما.
هر وقت فرصت میکردم یا بهانهای پیدا میشد میرفتم دفترش و با هم گپ میزدیم.
برای طاها خوشحال بودم که خدمات پزشکی خوبی دریافت میکند و از وضعیت خودم خشمگین. بعد از یک ماه من سر پا شدم که البته بیماریم به نسبت ملایم بود طاها دیگر سرپا نشد و رفت. تلخ و دردناک بود تقریباً هر روزی که تکه کدی مینویسم پیش چشمم میآید. بیشتر از آنکه با هم حضوری حرف زده باشیم به هم پیغام دادهبودیم و چقدر پیغامهاش تمیز و بدون غلط بود. این تمیزی در گفتار و نوشتار در همه کارهاش بود جوهره زندگیش بود طنز بسیار لطیف و مودبانهای داشت. چقدر دلم میخواست ارتباط نزدیکتری با خانوادهاش میداشتم یا در خاکسپاریش بودم. انگار که تقسیم کردن این غم تحمل آن را سادهتر میکند ولی دور ماندیم.
طاها.
محمدعلی سه سال از من کوچکتر است از روزی که من متوجه شدم مریض شده تا روزی که رفت شاید کمتر از ۸ روز طول کشید. از تیرماه ۱۴۰۰ تا امروز تقریباً روزی نبوده که به یادش نبوده باشم.
همواره غم و رنجی مبهم و تیره پیش چشمم است که چرا به اندازه کافی به او توجه نکردم چرا اینقدر که برای برادرهای بزرگترم انرژی گذاشتم برای محمدعلی وقت نگذاشتم. زندگی سختش، نگرانیش برای دخترکانش و تنهاییش در روزهای آخر، آخ از این تنهایی. ذره ذره و بند بند وجود و روانم از هم پاره پاره میشود.
متاسفانه در بدترین روزهای کرونا که آمار روزانه تلفات یش از ۵۰۰ نفر بود امکان رفتن به خاکسپاریش را که در شهر دیگری بود نداشتم. به فاصله چند روز از این اتفاق برای بار دوم کرونا گرفتم و این بار بسیار سخت و شدید، که بیش از یک ماه طول کشید. انگار که همه غمها و غصهها شکل فیزیکی به خودشان گرفتند.
اما ماجرای محمدعلی برای من سویههای دیگری هم دارد مشخصاً افرادی را مسؤول مرگش میدانم که جلوی ورود واکسن را گرفتند. فقط سه ماه بعد و پس از توزیع گسترده واکسنهای خارجی تعداد کشتهها به شدت کاهش پیدا کرد.
غم از دست دادنش با خشم و نفرتی عمیق آمیخته شده که برای من تفکیکی ندارد.
محمدعلی.
من زهرا را ندیدهام حتی شاید تصویری هم از او ندیده باشم زهرا همسر اسمعیل دوست قدیم دوران مدرسه من بود. اسمعیل را من بعد سالها دوباره شناختمش مجموعه اتفاقاتی که نمیدانم دقیقاً از کجا آغاز شد باعث شد که در این ۶ یا ۷ سال اخیر بسیار عمیقتر و بیشتر همدیگر را بشناسیم.
با اسمعیل از هرچیزی از مدرسه و همکلاسیهای قدیمی گرفته تا سیاست و جامعه و برنامهنویسی و کار و روانشناسی و رواندرمانی حرف میزدیم و میزنیم. اما بحثهای روانشانسی همیشه برای ما محور اصلی بودهاند. هر دو ما از مدرسه و خانواده و جامعه زخمهای بسیار عمیقی خورده بودیم و خوب با هم جفت و جور شده بودیم.
اما حضور زهرا از حدود چند ماه قبلتر رنگ و بوی زندگی اسمعیل را دگرگون کرده بود. برنامه من و اسمعیل این بود که هر یک یا دو هفته یکبار یکی از ما پنجشنبه یا جمعه شب زنگ میزد و نیم ساعت یا یک ساعتی با هم گپ میزدیم. این تغییر مهم و لذتبخش در زندگی اسمعیل برای من هم جذاب بود و یک آرامش دلنشینی داشتم.
مجموعه اتفاقاتی باعث شد که زهرا هم به علت کرونا از دست رفت. درد و غمی که اسمعیل را در خود فرو برد برای من غیرقابل تصور و درک است. این همه سال تنهایی و سختی، ظرف چندماه چنین یار همراه و همدلی پیدا شود و ظرف چند روز چنین سخت و تراژیک از دست برود.
من همیشه به دنبال ریشهها و دلایل میگردم و از دست دادن زهرا را هم ناشی از وضعیت جامعه میدانم از سیستم درمانی فرسوده و خسته گرفته تا شرایط بد بیمارستانها و مشکلات اقتصادی. هرچند که میدانم ممکن است برداشت شخصی من از این وقایع کاملاً غلط و افراطی و به دور از واقعیتهای خود اتفاق باشد.
زهرا.
برای من تنها و تنها یک پدیده قابل اعتماد، واقعی و قطعی وجود داردِ؛ مرگ. سال گذشته واقعیترین و بیرحمترین سال در زندگیم بود.
بهار ۱۴۰۱