کودکیهای من چندان پُرکتاب نبود. بهجز کتابهای درسی (آن زمان حتی کتاب کمکدرسی هم جرم تلقی میشد!) و کتب مذهبی هیچ کتاب دیگری نخوانده بودم. تا اینکه یکی از روزهای سالهای ابتدایی دهۀ دوم زندگیام – در مسافرتی به شهر تبریز، روبهروی مصلی – با دنیای کتابهای دستدوم آشنا شدم. عجیب بود! کتابهای ارزانقیمتی که پولتوجیبی مسافرتی خیلیخیلی محدود من هم بهخرید بعضیشان میرسید! حالا بعدها متوجه شدم که آن کتابهایی که پول من به خریدشان قد میداد، کتابهای کمارزشی بودند که نفسهای آخر قبل از خمیرشدن را میکشیدند! با اینحال دنیای من را زیروُرو کردند. هنوز هم تعدادی از آن کتابها را دارم: گیاهان دارویی شفابخش، طنزهای ملا نصرالدین، 9 ماه بارداری!
این برخوردهای نزدیکِ سالییکبار ادامه داشت و تنها دریچۀ من به جهان زیبای کتاب بود. جهانی که در جامعۀ اطراف من پذیرفته نمیشد. وضعیت اقتصادی طوری بود که خرید کتاب نمیتوانست اولویت سبد خانواده باشد؛ و کتابخریدن پولدورریختن بود.
آن روزها هم گذشت تا به سالهای سوم دبیرستان و پیشدانشگاهی رسیدیم. پیش از همه حضرت حافظ مسحورم کرد. دوستی برای کادوی تولدم یکی از این نسخههای گلوبلبل دیوان حافظ را هدیه داده بود. میخواندم، خوب نمیفهمیدم، امّا چیزی درونم بهجوشش میافتاد! پیش از دبیرستان، چندباری برای خرید کتاب – در هفتههای کتاب و کتابخوانی – به نمایشگاه مستقر در کتابخانۀ عمومی شهرمان رفته بودم. یکبار هم پول داشتم و کتاب ترسناک خانۀ ارواح را خریدم. خدا لعنتت نکند جناب آر. ال. استاین که تا مدتها کابوس میدیدم! این نمایشگاه هم پس از آنکه تصادفی زدم و گلدان بزرگ مدیر کتابخانه را شکستم برایم ممنوع شد!
میگفتم... رسیدیم به سالهای کنکور و چندباری برای تهیۀ کتابهای تست و نمونهسوالات کنکور به کتابخانۀ شهرمان رفتم. بله! خریدن کتابهای کنکوری هم حرکت پسندیدهای تلقی نمیشد و من از کتابهای سالهای پیش که بهامانت نزد کتابخانه بودند استفاده میکردم. یکبار که اجازه پیدا کردم وارد بخش مخزن شوم، با دنیای رنگآرنگی از کتابهای غیردرسی روبهرو شدم. داشتم دیوانه میشدم! چهقدر عنوان کتابها قشنگ بودند. همانجا بود که وارد هاگوارتز شدم.
در خانه درِ اتاق پذیرایی را بههوای اینکه دارم درس میخوانم و مزاحمم نشوید، میبستم و هری پاتر میخواندم. همۀ برنامههای تفریحی خانوادگی را – که سمت ما مرسوم بود و معمولا آخر هفتهها همه خاندان با هم اجرایش میکردیم – بهبهانۀ کنکور تعطیل کردم و هری پاتر خواندم.
نتیجه آن شد که سال 1386 کاردانی بهداشت محیط در دانشگاه علومپزشکی همدان قبول شدم. این اتفاق جهش بزرگی در دنیای من و کتاب بود. آن زمان کتاب ارزان بود و با وام دانشجویی میشد خرید کرد. روبهروی ورودی دانشگاه بوعلی – که چسبیده به دانشگاه ما بود – آقایی کتاب دستدوم میفروخت. متاسفانه اسمش از خاطرم رفته است. ترمهای اول و دوم دانشگاه فارسی صحبت کردن برای من مثل کار در معدن بود. تا 18 سالگی جملهای فارسی صحبت نکرده بودم و حالا قرار بود با این زبان ارتباط برقرار کنم. چهقدر هم خاطرههای خندهدار با لهجهام میساختم! نام کامل من این است: رحمان نقیزاده گرمی. هم قاف دارد و هم گاف! اینها را برای آن گفتم که بگویم آن آقای کتابفروش از ترکهای همدان بود و بهواسطۀ سالها همصحبتی با دانشجویان، به ترکی ما هم مسلط بود. برنامهام این بود که ساعتها پای بساط او میایستادم و دربارۀ کتاب صحبت میکردیم.
آنجا با دکتر علی شریعتی آشنا شدم؛ هم تعداد کتابهایش زیاد بود، و هم ارزانتر از بعضی کتابها بودند. هنوز آن 10-20 کتاب شریعتی را که آن زمان خریده بودم در کتابخانهام نگه داشتهام. امروز شاید با جهان فکری شریعتی میلیونها کیلومتر فاصله داشته باشم؛ اما انکار نمیکنم که آن سالها به تغییر نگاه و روشنشدن فکرم خیلی کمک کرد.
یکی از همان روزها بود که با چلچراغ آشنا شدم. پیشتر اسمش را از پسرعموی بزرگترم شنیده بودم. دکۀ روزنامهفروشی شهر ما جوانان امروز و خانوادۀ سبز داشت! من سالها جوانان امروز میخواندم و با مجهول و معلوم مکاتبه میکردم. ایمیل نبود! هر هفته نامۀ کاغذی مینوشتم و منتظر میماندم که در شمارههای بعدی به نامهام اشاره شود. خلاصه، جوانان امروز را کنار گذاشتم و چلچراغ خریدم. عجیب مینوشتند و زبانشان با آنچه که من یاد گرفته بودم فرق داشت. سالهاست که چلچراغ نخواندهام؛ ولی هنوز مثل یک دوست خوب و آموزنده و همراه بهیادش میآورم.
کاردانی هم تمام شد و با چمدانی پر از کتاب و مجله به خانه برگشتم. تلاشهایی هم برای نوشتن کرده بودم. یکی از آنها داستانی علمی-تخیلی بود که در ماهنامۀ دانشمند منتشر شد. باورم نمیشد. از اینجا دیگر کمکم کتاب در خانهمان پذیرفته شد؛ و منِ کتابخوان هم. پدرم نسخهای از آن شمارۀ دانشمند را خریده بود و به همه نشان میداد. حالم خوب شده بود. دیگر هیچچیز و هیچکس نمیتوانست من را از کتابهایم جدا کند.
سال دقیقش را یادم نیست؛ یک روز از پنجرۀ خانه دیدم که ماشینی جلوی در حیاطمان پارک شد و دو نفر یک کتابخانۀ فلزی بزرگ را پایین آوردند. مال من بود. پدر و مادرم برایم خریده بودند. تا آن روز کتابهایم را در طاقچه و کارتنها نگه میداشتم. هنوز هم آن کتابخانه را دارم و هر بار که به خانۀ پدریام برمیگردم ساعتها مرتب و تمیزش میکنم.
خلاصه اینکه آن سالهای سخت گذشت و مدتهاست که کتاب جزء جداناشدنی سبد خرید ماهیانهام بوده است. همیشه کتاب میخرم و همیشه کتاب میخوانم. هنوز هم به بازار کتابهای دستدوم وفادارم و خرید این کتابها را به کتابهای نو ترجیح میدهم.
دنیای من و کتاب تا آنجا رسید که تصمیم گرفتم در وبلاگم، عقاید یک گرگ، درباره کتابها بنویسم. همین شد که بخش معرفی کتاب را راه انداختم و سعی کردم دوستانم را با بهترین کتابهایی که میخوانم آشنا کنم.
حتماً شما هم داستانی از رابطهتان با کتاب دارید.