ویرگول
ورودثبت نام
Rain Man
Rain Man
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

همه مثل من یاکریم نیستند

سر صبح است و می خواهی با ماشین سر کار بروی. کمی ماشین رو گرم کرده ای و با دستمال افتاده ای به جان شیشه جلو که حداقل اگر ماشین تمیز نیست از شیشه جلو دید خوبی داشته باشی. خب همه چیز چک شد آماده حرکت می شوی. اما همین که وارد خیابان می شوی دو تا از آنها را می بینی که دارند چیزی را از روی زمین نوک می زنند مگر دانه ای چیزی اونجا هست ؟ جلوتر میروی و میگویی خودشون پرواز می کنند من فعلا برم جلو.

انقدر نزدیک میشوی که فکر میکنی چرا از این دو تا خبری نشد؟ چرا پرواز نکردن؟ بعد محض اطمینان پیاده می شوی تا چک کنی . آنوقت است که میبینی این دو زوج جوان آرام آرام از کنار چرخ ماشین رد می شوند و در نگاهشون اون بیخیالی و سادگی همیشگی موج میزنه .

با خودت میگی من رو نگاه کن که به فکر اینها بودم . خودشون به فکر نیستند . واقعا چرا این موجودات که باید وحشی باشن اینطوری رفتار می کنند.

از کودکی به این فکر میکردم که سال هزارو چهارصد کجا هستم؟ و به چه جایی رسیده ام؟

یا این که در دهه های بعد سرزندگی ام چکار انجام داده ام؟

بعضی اتفاقات در زندگی انسان می افتد که قسمتی از روح آدمی را می کشد شاید یکی از این اتفاقات خیانت اطرافیان باشه.

بله کسی که دوست گرمابه گلستان شما است می تواند به دشمن شما تبدیل بشه ولی این جمله را درک نمی کنید تا وقتی که برای شما هم اتفاق بیوفته.

در کتابی خواندم که قفل ها را برای این‌ نمی زنند که دزد ها وارد نشن بلکه برای این می زنند که آدم های دیگر دزدی نکنند چون دزد ها بالاخره راه باز کردن قفل هارو بلدن. درست مثل این کلیپ هایی که از سرقت ماشین نشون میدن.

بله خیانت

چیزی که فکرش رو هم نمی کردی.  جایی که نقطه اطمینان شما بود در یک لحظه فرو می ریزه و تمام معادلات ذهنتان رو به هم می ریزه، انگار مغز هنگ کرده باشه یا اطلاعاتش پاک شده باشه نمیدونی باید چیکار کنی.

البته مورد من خیانتی از نوع مالی بود که هرچند اون مقدار پول برام ارزشمند بود ولی دوست داشتم در حادثه یا هر جور دیگری از دست می دادم تا به این روش.

شاید دلیل نوشتن های اخیر من هم همین باشه. خب الان دیگه میتونم تو پرو فایلم بزنم و خدایی که به شدت کافیست.

اتفاقی افتاده  که برای برگشت به زندگی معمول نیاز داری با خودت خلوت کنی و کمی زمان بگذره.

هرچند که آدم مثل قبلش نمیشه، بله سال هزار چهارصد تو از دوستت رکب میخوری.

این اتفاقی بود که افتاد (لازم نیست که بگم تا چه حد دوست بودیم یا خانوادگی رفت آمد داشتیم. خودتون تصورش رو بکنید)

بزرگی میگفت فلانی اندازه اش رو نشون داده و تو باید خوشحال باشی.

منظورش این بود که ممکن بود بعد تر  ضربه سنگین تری به تو بزنه اگر اینجا خیانت نمی کرد.

که البته دیدگاهی ست که مطمئنا تجربه زیادی پشت سرش وجود داره

در همین رابطه چند دیدگاه و خاطره به ذهنم آمده که می خواهم با شما به اشتراک بگذارم

صحبتی از جناب دکتر مکری شنیدم که البته نقل به مضمون از من قبول کنید

انسان ها بسیار تحت تاثیر موقعیت اند خیلی بشتر از آنچه که فکر میکنید

من اینطور تفسیر میکنم فشار جمع (بیشتر روانی) و ایگو (آنچه درمورد خود فکر میکنید ) شمارا می سازد

پرده اول

مثلا ژاپنی ها که یک سال به ورزشگاه آزادی آمده بودن و تمام آشغال ها رو جمع کردن و رفتن ، این رو از کسای دیگه ای هم شنیدم که فلانی ایران بود مثل روانی ها رانندگی می کرد ولی الان که فلان کشوره با فاصله پنجاه متری از ماشین مقابل راهنما میزنه.

البته که تاثیر جریمه های سنگین هم در این مورد بی جا نیست ولی موارد دیگری هم وجود داره که بدون جریمه این قضیه تابعیت از جمع صدق میکنه.

پرده دوم

یکی از آشنایان بسیار مذهبی که در آلمان زندگی می کنند برای اختیار کردن یک زوجه به ایران می آیند گفته شده بود عروس خانم که از فلان خانواده هستند و نوه فلان شخص مشهور و به کل مناسب احوالات این آشنای ما.

بحث رو طولانی نکنم بعد از گرفتن شهروندی ، تغییر رویه در آداب زندگی همان و طلاق همان. چون محیط اثرش رو بالاخره داره.

پرده سوم: بازاری های قدیمی عادتی داشتن برای شناخت اولیه از یک شاگرد ، مثلا مقداری پول رو از روی قصد روی میز  میذاشتن و اینکه مثلا من هنوز نشمردم . یا یه دسته صدتایی پول به شاگرد می دادن و می گفتن بشمر و بعد  بریز به حساب  درصورتی که صد تا نبود ، صد و یکی بود

در واقع اینطور طرف رو در موقعیت میذاشتن.

البته خود این هم دلیل کافی بر درستی فرد نیست اما سربلند بیرون آمدن از این آزمون دلیل لازم است.

چه باید کرد:

به نظرم اول باید توقعات رو از دیگران پایین آورد.

دوم  به سمت مفهوم anti fragile در زندگی پیش رفت

متضاد شکننده محکم نمیشه در واقع مفهوم نا شکننده میشه شاید کلیپ های خرد شدن اشیا مختلف و حتی محکم رو توی اینستا دیده باشین

نا شکننده شاید چیزی باشه که دفعه دوم از اون طرق شکسته نمیشه

شاید مثل سیستم دفاعی بدن که پادتن تولید میکنه

شاید مثل لیوانی که انقدر شکسته و با چسب ژله ای دوباره چسبیده که الان بیشتر چسب شده

پس باید از هر کسی هر توقعی رو داشت دیگه توضیح ندم

سوم همون قضیه چرا عاقل کند کاری هست

آدم ها رو تو موقعیت دزدی قرار ندین این که طرف مسلمونه با اصل و نصبه  داداشمه   ینی کشک

چهارم

این شعر سعدی

واقعا حیفم اومد همش رو نیارم

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار

که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار

همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید

از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار

نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست

درختها همه سبزند و بوستان گلزار

چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟

چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار

ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین

به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟

زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن

که ساکنست نه مانند آسمان دوار

گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید

ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار

مخالط همه کس باش تا بخندی خوش

نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار

به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی

به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار

مثال اسب الاغند مردم سفری

نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار

کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟

کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟

چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند

چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟

خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست

چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار

وگر به بند بلای کسی گرفتاری

گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار

مرا که میوهٔ شیرین به دست می‌افتد

چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟

چه لازمست یکی شادمان و من غمگین

یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟

مثال گردن آزادگان و چنبر عشق

همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار

مرا رفیقی باید که بار برگیرد

نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار

اگر به شرط وفا دوستی به جای آود

وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار

کسی از غم و تیمار من نیندیشد

چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟

چو دوست جور کند بر من و جفا گوید

میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟

اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام

مباش غره که بازیت می‌دهد عیار

گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد

ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار

به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن

که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار

به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی

شب شراب نیرزد به بامداد خمار

به اول همه کاری تأمل اولیتر

بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار

میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن

چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار

زمام عقل به دست هوای نفس مده

که گرد عشق نگردند مردم هشیار

من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت

ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار

طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک

به گوش عشق موافق نیاید این گفتار

چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند

نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار

پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک

چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار

شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب

نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار

که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس

چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار

بسی نماند که روی از حبیب برپیچم

وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار

که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی

هزار نوبت از این رای باطل استغفار

حقوق صحبتم آویخت دست در دامن

که حسن عهد فراموش کردی از غدار

نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان

مکن کز اهل مروت نیاید این کردار

کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟

کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟

فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید

کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟

هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت

روا بود که تحمل کند جفای هزار

هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق

درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار

درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس

چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار

بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید

دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار

دهان خصم و زبان حسود نتوان بست

رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار

نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن

که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار

دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت

که قاضی از پس اقرار نشنود انکار

ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق

همه سفینهٔ در می‌رود به دریا بار

هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل

به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار

مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی

که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار

که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز

دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار

فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند

که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار

تو را که مالک دینار نیستی سعدی

طریق نیست مگر زهد مالک دینار

وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست

تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار

اعتمادخیانتدوستیاکریم
بدون رفرنس و هر چیزی که به ذهنم میاد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید