دو سه روز بود تو فکرم بود یه اکانت ویرگول بسازم و بنویسم ؛ پادکست علی بندری رو گوش میکردم داستان یه پسره از این نخبه ها بود که خیلی خفن بود و این حرفا ولی اخرش خودکشی کرد تو جوونی ؛ یه وبلاگ داشته توش اتفاقات زندگیشو مینوشته ؛ از رو همون هم تونستن داستان زندگیشو در بیارن
دیدم بد نیست منم بیام بنویسم ده سال دیگه بیام بخونم ببینم چی بوده چی شده اصلا خدارو چه دیدی شاید منم یه جایی رسیدم که ازم پادکست بسازن ؟
الان ساعت 4:35 صبح ؛ بابام کنارم خوابیده دراز کشیدم لب تاپ رو گذاشتم جلوم و چونه ام داره بالش زیرشو فشار میده و گردنم درد گرفته خب از امروز بگم ؟ تاریخ رو دقیق نمیدونم اوایل خرداد 1402 ایم ؛ یک ماه شده بود که دیگه پنیک نمیشدم فکر میکردم خوب شدم خیلی خوشحال بودم بعد 7 سال یک ماه تمام هیچ حمله ای بهم دست نداد تا همین 2 -3 روز پیش که به این دختره زنگ زدم و دوباره حملات شبانه پنیک شروع شد
کاش زنگ نمیزدم بهش اخه شب قبلش داشتم پادکست این یارو حسین عربزاده رو گوش میکردم داشت راجع عشق و این شرورایی که فلورانس اسکاول شین راجعش حرف میزنه صحبت میکرد حرفاش خوبه البته یه ساید از شخصیتم قبولشون داره و خب منم تصمیم گرفتم که به حرفاش گوش بدم بیام صفر تا صد بدون انتظار باشم و هیچکس رو قضاوت نکنم و خلاصه عیسی مسیح زمانه ام بشم ؛ با دختره کات کرده بودیم ولی هنوز با هم حرف میزدیم یعنی رابطمون کامل کامل بهم نخورده بود میگفت دوسم داره ولی عین کارد و پنیریم با هم نمیساختیم ولی خب جفتمون دلمون تنگ میشد و وابسته هم بودیم و تنها ؛ برا همین بعد کات هم یه چند روزی باز با هم صحبت های عادی میکردیم یعنی تقریبا عین دوست پسر دوست دخترا بودیم ولی مثلا کات بودیم !! ک&خلیم دیگه
بعد شنیدن این داستان های عشق بی حد مرز و انتظار نداشتن و قضاوت نکردن و این صحبتا یاد زمانی افتادم که انجیل میخوندم گفتم اقا بیا بزنم تو خط عشق و محبت معنوی تصمیم گرفتم برم باهاش اشتی کنم دوست شیم دوباره و من رفتارمو خیلی بهتر بکنم البته قبلشم رفتارم از نظر خودم خوب بود ولی خب میخواستم تیر اخرو بزنم اخه دوست ندارم رابطه از دست بدم همیشه میخوام تمام تلاشمو بکنم که اگرم نشد حداقل بگم من همه راه هارو رفتم
دختره خواهرش از ترکیه اومده بود پیشش و به من گفت یه هفته نمیتونه منو ببینه و دلش خیلی تنگ شده ولی باید پیش خواهرش باشه منم بهش گفتم بابا 2 -3 ساعت بپیجون بیا پیشم منم دلم تنگ شده گفت بخدا نمیتونم مگر نه از خدامه و این حرفا ... گفت ولی هروقت خواهرم بره مهمونی خونه فامیل میپیچم میام گفتم اوکی عزیزم ...
دختره هیچوقت ظهر و عصرا نمیخوابید 5 ماه بود میشناختمش اون روز لعنتی گفت من میرم بخوابم بعدش میخوام برم خونه فامیلمون گفتم باشه عزیزم ... ؛ ساعت 1 خوابید ساعت 4 شد هنوز بیدار نشده بود
همیشه وقتی زنگ میزدی بهش سه سوت از خواب بیدار میشد منم زنگ زدم بهش ولی جوابمو نداد گفتم خب خوابه دیگه حتما خیلی خسته است ؛ ساعت 6 شد گفتم بابا این هیچوقت انقدر نمیخوابید دوباره زنگ زدم دیدم اا رفتم پشت خطش !! یکم صبر کردم دوباره زنگ زدم ایندفعه برداشت ؛ گفتم بیدداری تو ؟؟ گفت اره نیم ساعته بیدار شدم گفتم خب چرا بهم نگفتی ؟ گفت چرا باید بهت میگفتم ؟ ( راست میگفت اخه ما که دوست پسر دوست دختر نبودیم ولی من تو تلگرام بهش پیام داده بودم " بیداری ؟ " ولی نه سین کرده بود نه جواب داده بود ) گفتم اخه پی ام دادم بهت ، گفت اره دارم حاضر میشم برم خونه عمم ندیدم پی ام تو ؛ خیلی تند تند حرف میزد ؛ منم که گند زبان بدن و روانشناسی و روانکاوی رو در اوردم ؛ قشنگ با جزئیات دقت کردم به نحوه صحبت کردنش ؛ گفتم مطمئنی خونه ای ؟ گفت وااا اره دیگه پس کجام دارم ارایش میکنم گفتم اخه انگار استرس داری گفت نه بابا عجله دارم دیرم شده گفتم اهان باشه پس به کارت برس ؛ اونم خیلی سریع خدافظی کرد و قطع کردیم
شما بهش میگید حس ششم من بهش میگم روانکاوی ؛ چراغش تو مغزم روشن شد این داره دروغ میگه این خونه نیست ؛ دوباره زنگ زدم بهش گفتم » فلانی ؟ خوبی ؟ گفت واا اره چطور مگه گفتم نمیدونم هممم مطمئنی خونه ای ؟
+ واا رامین چند بار میپرسی ارره خونه ام دیگه
منم شروع کردم بحث رو کش دادن که ببینم پشت گوشی صدای اضافی ای میاد یا نه شدیدا شک داشتم که خونه نیست ؛ الکی گفتم صدای چیه میاد ؟ گفت صدای تلویزیون !! گفتم اهان خب باشه بعد خودمو لوس کردم گفتم فلانی یه عکس نود بده از خودت گفت الان دیرم شده " برسم خونه " میدم گفتم چی !؟؟؟ مگه خونه نیستی ؟؟!!
گفت منظورم اینه از خونه عمم برگردم خونمون میدم گفتم حالا الان بده دیگه گفت میدم عزیزم الان نمیشه بابام و داداشم خونه ان ! گفتم ینی شب برگردی خونه بابا و داداشت چشاشون کور میشه ؟ فقط الان ممکنه ببینن ؟ ( من الکی داشتم بهونه گیری میکردم نود میخواستم چیکار وسط ظهر من میدونستم داره دروغ میگه فقط میخواستم دستشو رو کنم ) یکم بهونه اورد و گفتم ببین تو خونه نیستی چرا به من دروغ میگی یهو مثل همه ادمایی که لو میرن عصبانی شد از این رو به اون رو شد کلا و چهارتا بدو بیراه بهم گفت که اصلا به تو چه ربطی داره من کجام و سلیطه بازی و این حرفا سرتو درد نیارم تهشو بگم اخرش با عصبانیت و استرس اعتراف کرد گفت نه خونه نیستم !! گفتم کجایی ؟ گفت پیش دوستمم !! گفتم کجایی با دوستت ؟ خیلی وقیحانه با اینکه میدونست رابطمون هنوز کاملا قطع نشده هنوز یه دلبستگی ای بهم داریم و یه تعهد ریزی بهم داشتیم یه قانون نا نوشته ای بینمون بود که با اینکه اسما کات کردیم ولی جفتمون باید ادم باشیم ولی اون خیلی وقیحانه گفت : خونه دوستمم !!! گفتم دوستت کیه ؟ و وقیحانه تر اسم یه پسری که نمیشناسم رو اورد گفت من پیش کیوان ؟ کیان ؟ یه همچین پخی ام ؛ گفتم چرا بهم دروغ گفتی پس ؟ گفت چون گیر دادی کجایی
گفتم خب چرا باید دروغ بگی ؟ اگه با من انقدر جدی کات کردی که 3 روز بعد بری خونه پسر مردم لنگتو هوا کنی دیگه چرا دروغ بهم میگی ؟ از اول بگو دارم میرم فلانجا ... هیچی یکم شروور گفت بهم بی احترامی کرد و خلاصه چون پیش پسره بود کلا رفتارش عوض شده بود با یه لحن دیگه صحبت میکرد انگار داشت خودشو ثابت میکرد جلو پسره ... منم خیلی مظلومانه گفتم باشه ... و قطع کردم
نشستم رو صندلی دستام یخ کرد ؛ بابا این همین دیروز داشت میگفت دلم خیلی برات تنگ شده همین دیروز میگفت دوست دارم همین دیروز میگفت اولین فرصتی که خواهرم نباشه میام پیشت که زگز کنیم
همین دیروز با صد تا بوس و قلب و عزیزم و خوشگلم جوابمو میداد چطوری شد یهو ؟
بدبختی هم میشناختمش از اینا بود که هرجا بره لنگش رو میده هوا یعنی میدونستم رفته اونجا پسره هم ترتیبش رو داده اشتباه از خودم بودم که اجازه دادم به همچین ادمی دلبسته بشم از اولم قرار بود فقط برا رفع تنهایی و زگز و عشقو حال و این چیزا باهاش دوست شم ولی احساساتی ام دیگه دست خودم نیست
بعدم من " مرد " ام وقتی یهو یه نفر اینطوری طردت میکنه غرورت خورد میشه حالت بد میشه ناراحت میشی
و اینطوری شد که وقتی بعد 7 سال حملات پنیک ( حمله های شدید عصبی ) به مدت یک ماه کامل خوب شده بودم ؛ با این اتفاق دوباره حملاتم شروع شد ؛ احساس تنهایی ؛ طرد شدگی ؛ ناراحتی ؛ افسردگی ؛ حس ناکافی بودن و هممم از این جور چیزا سروکلشون پیدا شده و الان فقط به کمک زاناکس و قرصای ارام بخش تونستم حالمو کنترل کنم
اا افتاب زد بیرون ساعت 5:07 شد ؛ بسه دیگه زیاد نوشتم
خدافظ