Ramin Najjarbashi
Ramin Najjarbashi
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

آمدم نبودید نیایید نیستم

بچه که بودیم ماهیت ارتباطات یک چیز انتزاعی نبود، بله به شکلِ بی‌رحمانه‌ای واقعی بود. هر ارتباطی حاصل حک شدنِ یک فیزیک بر فیزیکِ دیگری بود، چیزی از جنسِ نخستین تعاملاتِ بشری، بدوی و حقیقی، مثلاً اگر در خیابانی قدم می‌گذاشتی می‌دیدی لایِ درِ بعضی از خانه‌ها کاغذی را به‌زور چپانده‌اند، گاهی نامه‌ای بود در پاکتی رنگ و رو رفته با چندین تمبر از اداره‌ی پستِ مرکزی و گاهی تکه کاغذی بود که با عجله از جایی کنده‌شده و کسی یادداشتی برای صاحب‌خانه گذاشته.

در محله‌یِ ما رسانه‌ی اصلی درِ خانه‌ها بود، وقتی از بیرون می‌آمدیم پدر به‌دقت در را می‌کاوید، یادداشت‌های قدیمی‌تر را می‌شناخت و خیلی سریع درمی‌یافت که چه کسی در نبودِ ما آمده و رویِ در نوشته «آمدیم نبودید-قرمانت رضا». رضا دایی من می‌شد و دست خط بیمارستانی‌اش همیشه بوی شیشه‌های الکل صنعتی می‌داد و دیگر اواخر که روی در جا نبود جلویِ اسم خودش ستاره می‌زد و مادرم یکی یکی ستاره‌ها را می‌شمرد تا نبودن‌های رضا را با ستاره‌هایِ آمدنش کم فروغ کند.

.


روزی رندی، یا نمی‌دانم ساده‌دلی ظرافتی به خرج داده بود که تاریخِ در نگاری را در محله‌یِ محزونِ ما متحول کرد، جایی رویِ دری که سال‌ها باز نشده بود نوشته بود «آمدیم نبودید، نیایید نیستیم»، این را با خط درشت و گچ و به شکل مضحکی کج و معوج روی در نوشته بود انگار یک شوخیِ قدیمی بود جامانده از نیاکانِ غارنشینِ ما به قدمتِ خودِ تاریخِ بشیری و این طنازیِ کهن خیلی زود شد شوخیِ رایجِ روزگارِ ما که حتی شوخی‌هایِ‌مان به اندازه‌ی خودمان فقیر بود و تا زمان سیم‌کشی تلفن مزاحمتِ دلنشینِ ما همین بود، می‌رفتیم و رویِ درها می‌نوشتیم «آمدیم نبودید، نیایید نیستیم» و بعد نخودی می‌خندیدیم و فرار می‌کردیم به خیالِ آنکه صاحب‌خانه قرار است بیاید و نوشته‌ای بی اسم ببیند و با خودش لابد بگوید کدام وکیل و وزیری سراغِ ما آمده که اسمش نیست؟ و لابد شور تویِ دلش بیفتد و دستپاچه با مینی‌بوس‌های خطیِ آخرِ خیابان برود درِ خانه‌یِ تک تکِ اعضایِ فامیل و دوست و آشنایِ دور و نزدیک، به بهانه‌یِ صله‌یِ رحم اقوام را ببیند، تویِ استکان‌هایِ اساطیری یک چایِ دم کرده بنوشد، از حال و روز خود بگوید، چیزی بشنود، هی منتظر بماند که شاید صاحب خانه بینِ حرف‌هایِ صدمن یک غازِ خود بگوید:«راستی آن روز آمدیم به شما سر بزنیم، تشریف نداشین» و با این امید چایِ داغ را ذره ذره بنوشد تا شاید آشنایِ قدیمی با گفتنِ همین جمله تمامِ دلواپسی‌اش را بشورد و ببرد و آن قوم و خویش تا آخرِ چایِ سوم همچنان حرف‌هایِ صدمن یک غاز بگوید و در نهایت به نامیدی از آن در برود ، سال‌ها بنشیند دمِ درِ خانه و هرکسی را که می‌بیند بپرسد «آقایِ فلانی شما آن روز آمدید ما نبودیم برایِ ما یادداشت گذاشتید؟» و آقایِ فلانی هم حسابی تویِ فکر برود و بگوید «یعنی اسمش را ننوشته بود؟» بعد دو تایی بنشینند جلویِ در چایِ تیره بنوشند و منتظر نفر سومی باشند که به دردِ نادانی آنها مبتلاست و محله پر شود از آدم‌هایی که نگرانِ میهمانِ اسطوره‌ایِ همسایه هستند و زن‌ها روزها کنارِ درهایِ خانه‌یِ همسایه تا ظهر بشینند که شاید بارِ دیگر میهمانِ افسانه‌ای از راه برسد.

البته ما در آن لحظه امیدوار بودیم این سناریو حتماً به نتیجه برسد و روزی کلِ محل جمع شوند دمِ درِ خانه‌یِ آقایِ فلانی و متحیر از آنکه این را که نوشته و تا چه زمانی نیست و ما کمی آن‌طرف‌تر با دمپایی آبی و توپ پلاستیکی فوتبال بازی کنیم و بزرگ‌ترها همه‌یِ حواسشانِ پیِ در باشد و کسی که در خانه‌ای که نمی‌دانند کجاست، نیست.

.

کمی که گذشت آدم بزرگ‌ها حوصله‌شان از این بازی خیلی زود سر رفت و رفتند بالایِ تیر چراغ‌برق و سیم‌هایِ سیاه را از جایی که دیده نمی‌شد کشیدند تا تویِ محل و بعد آب‌نبات پزیِ محل یکدفعه بدل شد به «دفتر مخابرات» البته ان موفع نامِ تلفنخانه مرسوم‌تر بود بینِ اهالیِ محل، بعد از آن کاغذها یکی یکی کم شدند، اول درها یتیم ماندند بعد نوبت رسید به یادداشت‌هایِ سراسیمه نوشته شد و آخر از همه نامه‌ها دانه به دانه غیبِ‌شان زد. درهایِ محل به ناگهان رسالتِ کهنِ‌شان به پایان رسید و چون پیامبرانی بی پیرو شدند، به همان سرعتی که آب نبات‌پزی به فراموشی سپرده شد، درها نیز فراموش شدند. اهالی محل روزی یک‌بار می‌رفتند «دفترِ مخابرات» و مردی که محرمِ همه بود می‌گفت چه کسی امروز از کجا پیامی داشته یا اینکه می‌رفت تویِ یکی از آن اتاقک‌هایِ عجیب و غریب و ناشیانه انگشت‌هایِ نابلدش را می‌کشید رویِ دایره‌ای از اعداد و آن‌طرف مردِ تلفنچی پاسخ می‌داد که پیام بگذارید و عمده‌یِ پیام‌ها این بود که «به فلانی بگویید من تماس گرفتم، جمعه ساعت هفت می‌آیم مخابرات، بگویید هفت با مخابراتِ ما تماس بگیرد من هستم» و بزرگ‌ترها عاشق این بازی جدید شدند، ارتباطات انتزاعی شد و هیچ‌کس نفهمید که جه بر سر آب‌نبات پزی قدیمیِ محل آمد.

.

پ ن : دلم لک‌زده برای لمس کاغذی که روی آن یادداشتی باشد که حاصلِ برخوردِ فیزیکی باشد با فیزیکی دیگر

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید