احساساتم زندان شده اند،
و خفه!
من اما ساکتم در مقابل زندانبان.
درد روحم را میشکافد کالبدم اما دست نخورده میماند.
سنگین است حمل سر بر تنی که ریشه هایش دگر،سستی را فرا میخوانند.
شاید هم این سر است که خسته؛از استوار بودن،مینالد..
مغز وراجی میکند اما قلب اهمیتی نمیدهد..نه اینکه بخواهد بی توجهی کند،نه!فقط نمیداند چگونه شد که دیگر توانایی تحمل شنیدنِ واژه هارا نداشت.. و سینه حتیٰ توانِ حمل دیافراگم را...
... بازهم به تو فکر میکنم،دلم کمی تنگ میشود نوشته بی وصف و رقص واژه های «ارغوانِ بی ابتهاج»یادآور تو میشوند،تو لیک دگر تغییر کرده ای...
تو تغییر کرده ای،و همانطور که نمیدانی دل از تغییراتِ ناخشنود بر عقیدهایش،خوشش نمی آید...
اما بازهم دلتنگِ«تویِ قدیمی»میماند..
در آخر دل آنها را خزعبلات مینامد و انگشتِ گُنَه کاری را به سوی مغز میگیرد؛هرچند که میداند گُنه را خود خلق کرده است بر وجودِ این بی وجود..
https://vrgl.ir/OnHma
نوشته زیبایِ«ارغوانِ بی ابتهاج»
و چشم دیگر توان باز ماندن ندارد زیرا که روز را به حلِ «میدانِ الکتریسیته»پرداخته..!
۸/۲۵. ۰:۲۲,شب.