باید بمانم،بسوزم و بسازم!
نیازش دارم،آن «اِوِردوز» را میگویم،آن نجات دهنده همیشگی که سلول های مغزم را فشرده تر از حال و سپس رها میکند!
قرص هایم را بدون آنکه کسی بگوید و اخطار دهد میندازم بالا و با یک لیوان آب سر می کشم؛نه بخاطر اینکه باور کردم قرص ها نجات دهنده ان؛تنها دلیلش برای من این است که عجیب به میزان دَردم می افزایند.
نه اینکه «سادیسمی» یا یک همچین چیزی باشم اما قوّتِ قلبم میدهد«درد را میگویم».
فکر میکنم باید به یک چشم پزشکی هم بروم؛چند قدم جلوتر از خودم را به بدبختی میبینم.
چند وقتی است که تا میخواهم به ماه نگاهی بیندازم چشمانم عجیب درد میگیرند و فقط حلالی سفیدرنگ و روشن را نشانم میدهند؛میترسم دیگر نتوانم ساعت ها به ماه خیره شوم و رفعِ دلتنگی کنم،زیرا که «وی(ماهی) همیشه دل تنگ است».
چشمان قرمزِ رگ به رگ شده صبح هایم را دوست دارم،راستی گفته بودم:چشمانم عجیب تر از هرعجیبی تغییر کرده اند،من میگویم پیرتر شده اند اما آن خشمِ همیشگیِ در چشمانم حالا هم نمایانند.
کمی عجیب شد،طبیعتاً باید کسی دیگر تغییر چشمانم را اینگونه بیان میکرد،اما من همه چیز درباره خودم را میدانم و روزانه برای خود بارها و بارها تکرار میکنم!
این دو پیرِ خسته نمیتوانند بیشتر از این بیدار بمانند و دفترِ روز را همینجا به پایان می رسانند.!
شبِ زیبایتان خوش!
"03/08/02"