مآهی!
مآهی!
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

. ناگفته ها .

چیزی برای نوشتن ندارم،اما همینکه قلم را بدست میگیرم یاد خاطراتی محو می افتم!

چاره ای ندارم!گَه گاهی از خودم بدم میاد،بخاطر همه چیز؟!

بخاطر دودلی همیشگیم،بخاطر شخصیت مبهم،بخاطر همه خاطرات موجود،بخاطر حرفهای ناگفته و گفته شده!

بخاطر بی صبری،بد عهدی،بخاطر همه چیز!

تمام روز در حال استرس کشیدن و نگرانی هستم؛اما هیچ کاری برای رفع کردنشان نمیکنم.

بی خوابی شدیدی میکشم و اشک هایم قطره قطره جاری اند،تمامشان بخاطر خمیازه های پی در پی اندکه نفسم را بریده اند.

نمیدانم چه می نویسم اما خوب است که می‌نویسم چون این ننوشتن های همیشگی مرا پُر کرده اند،لبریز شده ام!

باید به فکر آینده نه چندان دور باشم اما جزء تماشای پی در پی سریال های انبار شده کارِ دیگری نمیکنم.

گاهی دلتنگی راز آلودی به سراغم می آید و من در بین اشک هایی که نمیدانم مال کدام وجودم هستند محو میشوم.

گاهی پشیمانم و گاهی خوشحال!

این حس های ناتمام همینگونه بدون وقفه به سراغم می آیند!

اوه!خیلی دردناک است ، خیلی!

خبری از سرما نیست اما من سوزی بسیار عمیق از سردی در وجودِ بی انتهایم حس میکنم و بازم دردناک است!

اما دوسش دارم،درد را میگویم!

اینبارم پینترست!
اینبارم پینترست!


ادامه میدهم به نوشتن،شاید دلم برایش تنگ شده است؛نوشتن را میگویم!




دلتنگی برای گرگ جانِ زمستان!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید