تا به حال به احساس گرمی و سردی دقت کردین؟ راستش منم دقت نکرده بودم تا اینکه یک روز "او" گفت: سردمه!
اون روز، یک روز گرم تابستانی بود. هوا سرد نبود. اما "او" واقعا سردش بود. لباس گرمتری پوشاندمش و بغلش کردم. کمی گرمتر شد. روزهای سختی را میگذراند.
به سرما فکر کردم. چه میشود که انسانها سردشان میشود؟ وقتهایی که احساس نیاز میکنند. نیاز به گرما! گویی که بدن، از گرم کردن خود وامانده و اظهار ناتوانی میکند. انگار توام با احساس تنهایی است. از بعد از آن، فهمیدم که چقدر احساس گرما با سرما تفاوت داشته و نمیدانستم. سرما گر چه به ذات احساس تنهایی را با خود به همراه دارد، اما در عین حال پر از همراهی است. همراهی پتوها، بغلها و... و خب شاید این بخش، شیرینتر باشد. یعنی شاید اگر سرمایی نبود، هرگز هیچ بغلی وجود نداشت و اگر هم وجود داشت، آنطور که باید نمود پیدا نمیکرد.
حالا "او" نیست که بدانم کی سردش میشود، اما هروقت که احساس سرما میکنم به یادش میافتم. و شاید برای همین است که سرما را دوست دارم.
حس همراهی!