ویرگول
ورودثبت نام
Iliya
Iliya
خواندن ۹ دقیقه·۱ سال پیش

چوب های خشکِ وسط راه


زندگی هممون پر از موانعه. از بعضی هاشون میشه راحت عبور کرد؛ از بعضی هاش سخت. اونی رو که نتونی رد کنی صرفا مانع بزرگی نیست، تو هنوز قدرت رد شدن ازش رو بدست نیاوردی...

این روزا برای من سخت میگذره. خودمو از همه چیز و همه کس جدا کردم تا بتونم بیشتر برای هدفم که مهاجرت کردنه وقت بذارم. نمیدونم این کارم درسته یا غلط؛ بهرحال تا اینجاش رو اومدم. یذره دیگه مونده که اونم به همین شیوه پیش میبرمش.

کارو با کلاس رفتن برای تقویت زبانم شروع کردم. شرکت تو آزمون های مختلف، دیدن کلیپ های متعدد آموزشی و چندجور کارای مختلف دیگه:
« عصر طبق معمول برای پیاده روی رفتم بیرون. دیروز و پریروز طوفان سختی بود برای همین شاخه های درختا و حتی بعضی درختا کامل وسط پیاده رو افتاده بودند. شاخه های ریز و درشت، قر و قاطی. 30 متر اولِ پیاده رو صاف، اما بعد اون، یه تیکه هایی رو شاخه ها پر کرده بودن. ما بینش یه تیکه هایی هم بود که شاخه ای نباشه ولی نه اونقدری که به اون تیکه ها بشه گفت جاده صاف. شروع کردم به راه رفتن...»

کلاس زبان اولاش راحت بود. چون اکثرش رو از قبل می دونستم. برام مرور شد. ولی از یه جا به بعد مطالب برام سنگین شدن. اونطوری هم نبود که جونم در بیاد تا یادشون بگیرم. یکم زمان برد ولی تهش اوکی شدم. آزمون ها هم راحت پاس می کردم. بجز دو ترم که اون موقع شرایطم بنا به دلایلی خوب نبود و نتونستم براشون بخونم. البته دو ترم هم به سختی تونستم پاس کنم. واقعا سخت بودن. ولی ازشون گذر کردم:

« بعد از اون 30 متر، زیر پام همینطور چوب و شاخه های ریز بودن که خرد میشدن. چند تا شاخه های به نسبت بزرگتر هم زیر پام خرد شدن؛ البته اینا یه فشاری آوردن به پام ولی چیز خاصی نبود. ادامه دادم...»

حین اینکه زبان می خوندم، سعی می کردم تو دانشگاه نمراتم رو بالا نگه دارم. کار سختی بود؛ نگه داشتن معدلم بالای 17-18. همیشه استرس اینو داشتم نکنه درسی رو با نمره مطلوب پاس نشم. وگرنه مجبور بودم درسای دیگه رو با نمره بالاتر پاس کنم تا کم بودن اون یکی جبران بشه. غیر از اینا، سعی می کردم مقاله هایی رو هم ارائه بدم تا توی رزومه ام کمکم کنه. این هم نسبتا کار دشواری بود. مطالعه و تحقیق های زیاد، ارتباط و کسب اطلاعات از آدم های مختلف و همچنین از استادای دانشگاه:

«همینطور که از روی چوب های ریز گذر میکردم، چند جا پام به یه سری شاخه ها گیر کرد و زمینم زد؛ و یکسری چوب های ریز تو دستم فرو رفت. بلند شدم. خرده چوب هارو از دستم خارج کردم. خاک روی لباسام رو تکوندم، و ادامه دادم...»

راه سختی رو در پیش گرفتم. چند جا ناامید میشدم. هی با خودم می گفتم ارزشش رو داره این همه سختی کشیدن؟ اخه اگه اونور هم برم که بازم باید تلاش کنم، حتی بیشتر و سخت تر. ولی به خودم گفتم نه. تا اینجا رو اومدی، اگه ادامه بدی یه نتیجه ای میگیری؛ مطمئن باش نتیجه اش خوبه. برو؛ میتونی:

«یه تیکه از مسیر صاف بود. جلوتر رو که دیدم، با تعداد زیادی از شاخه های بزرگتر مواجه شدم. به خودم گفتم برگردم خونه، امروزو بیخیال پیاده روی شم طوری نمیشه، که یهو چشمم خورد به یه بنر که روش نوشته شده بود: به تویی که تا اینجای راه رو اومدی تبریک میگیم! به اخر این مسیر برس. خبرای خوبی تو راهه... ؛ و همین باعث شد که ادامه بدم...»

چند روزی دنبال کار میگشتم. کار میتونست به رزومه ام کمک کنه. یه کاری متناسب با رشته دانشگاهیم. هر طرف می رفتم به در بسته میخوردم. کار نبود؛ اونطوری که من میخواستم نبود. دو هفته ای رو همچنان دنبال کار گشتم ولی هیچ خبری نبود. قیدش رو زدم:

«در ادامه مسیر، پام همینطور گیر میکرد به شاخه ها و هی میخواستم بخورم زمین. تا اینکه پام رو یکی از شاخه ها پیچ خورد و بدجور زمین خوردم. دست و پاهام زخم شد. دستم رو گرفتم به یه شاخه ها که بلند شم، ولی با اولین فشاری که بهش آوردم، شکست. چند دقیقه نشستم...»

پیدا نکردن کار، چند روزی خونه نشینم کرد. نه زبان رو دنبال کردم، نه دنباله مقاله رو گرفتم، نه درس خوندم. برای خودم آهنگ گوش میدادم و سریال میدیدم. ما بینش بازی میکردم. بالاخره ربات که نیستم، مغزم یه جاهایی کم میاره. پس به خودم راحت گرفتم تا چند روزی رو تفریح کنم:

«همینطور که نشسته بودم، اطراف رو نگاه میکردم. غرق تماشای درختا و صدای گنجیشک ها، باعث شده بود درد از یادم بره. نسیم خنکی وزید و حس تازه ای رو به بدنم تزریق کرد. به خودم اومدم، دیدم تا چشم کار میکنه شاخه هست؛ یکی از یکی بزرگتر. عوض اینکه بگم این تیکه رو باید اینطوری برم اون تیکه رو اونطوری، یا اینکه بگم وای من نمیتونم و نمیشه و بهمان، بلند شدم، و رفتم؛ فقط رفتم...»

بعد از سه چهار روز استراحت و تفریح، رفتم سراغ مقاله و تمرین زبان و کارای دیگه ای که لازم بود. حالم خوب بود. همه چی طبق روال پیش میرفت. چند ماهی رو به همین شکل گذروندم. مقاله ام به آخرش رسیده و سطح زبانم به حد بالایی رسیده و دیگه میتونم راحت صحبت کنم. رفتم آزمون دادم؛ آزمون سختی بود و نمیدونستم که چیکار کردم. ولی خب بنظر خودم خوب بود. بهرحال همه چیز داشت خوب پیش میرفت؛ تا اینکه:

«نه به دردی که داشتم اهمیت میدادم و نه به سختی راهی که پیش رو داشتم. شاخه ها هرچقدر هم بزرگ، جاده هر چقدر هم که ناصاف، من داشتم جلو می رفتم. انقدر رفتم تا به بنر بعدی رسیدم: یذره دیگه مونده. دیگه آخراشی. داره تموم میشه!... ؛ و بعد از این بنر، دیگه شاخه های ریز و درشت نبودن که تو مسیر قرار داشتن، تنه های درختایی بودن که به کل، مسیر رو بسته بودن. دیگه اینهارو نمیشد زیر پا خردشون کرد و یا از روشون گذشت. باید یجور دیگه ازشون رد میشد...»

مقاله رو که تقریبا آخراش بود و حاصل دو سال تلاش و تحقیق بود رو به چند تا از استادای دانشگاه نشون دادم. شروع کرد ایراداتش رو گفتن. تا جایی که یکی دو عنوان رو کلا باید حذف می کردم؛ چون ایراداتش زیاد بود و بهتر بود که کلا حذف بشن. مشکلی نداره. هنوز وقت دارم بازم روش کار میکنم. دو ماهی رو روش کار کردم و تایید استادا رو گرفتم. وقتی فرستادم برای استادای اون دانشگاه مد نظر، مقاله ام رد شد. به همین سادگی:

«با شوق اینکه اگه این چند تنه رو رد کنم بالاخره به مقصد می رسم، اولی و دومی رو راحت رد کردم. سه تا بعدی رو با سختی. ولی تنه های بعدی بلند تر از حد انتظارم بودن. هیچکاری نمیتونستم بکنم. هرکاری کردم نتونستم ازشون عبور کنم. حالا دیگه نه حال اینو داشتم که برگردم و نه قدرت اینکه از این تنه ها عبور کنم. اطرافم رو حصار در بر می گرفت، بالای سرم رو شاخه های درختا. زندانی شده بودم. به تنه ی بلند تکیه دادم و نشستم و چشمام رو بستم...»

تو شوک بودم. برام تلخ بود؛ خیلی تلخ! تا چند وقت با خودم لج کرده بودم. نه جایی میرفتم، کاری میکردم. کارم شده بود خوابیدن و نگاه کردن به سقف. تو همین روزا خبر اومد که نمره زبانم قابل قبول نبوده؛ عالی شد! بهتر از این نمیشد. درسته من تلاشم رو کرده بودم و نباید بابت درست نشدن کارام خودمو سرزنش می کردم؛ ولی واقعا اینطور نبود. هرروز و دائم خودمو سرزنش میکردم. همیشه و همیشه:

«یذره که حالم سر جاش اومد، شروع کردم که برگردم به عقب. همینطور میرفتم و شاخه هارو با پام کنار میزدم. خرده چوب های شکسته شده که قبلا زیر پام خرد شده بودن رو میدیدم. رسیدم به بنر اول؛ پشت بنر نوشته شده بود: میخ و چکش و ...(جاخالی) به ترتیب چهل قدم و هشتاد قدم و صدو شصت قدم جلوتر...»

دو سال گذشت. تو این دو سال عملا کار خاصی نکردم. واقعا هم توانشو نداشتم که کاری بکنم. صبح یه روز تصمیم گرفتم بعد مدتها از خونه بزنم بیرون یه حال و هوایی عوض کنم. رفتم سمت یه کافه نزدیکای پارک اصلی شهر. برای خودم نشسته بودم که یکی از همکلاسیای ترم های اول دانشگاه رو دیدم. نشستیم باهم یه گپی زدیم و میگفت که صاحب فلان شرکته. منم که داستانم رو بهش گفتم و شرایطم رو، ازم دعوت کرد که برم اونجا و کار کنم. با یه دستمزد خوب و شرایط خوب. گفت باتوجه به پشتکار و تلاشی که داشتی و فلان و فلان (و البته آشنایی مون از قبل!) هواتو دارم:

« چهل قدم جلو رفتم. اطرافو بررسی کردم؛ میخ ها رو پیدا کردم. هشتاد قدم جلوتر رفتم؛ چکش رو پیدا کردم. صد و شصت قدم جلوتر رفتم و رسیدم به بنر دوم. هرچی اونجا رو گشتم چیزی پیدا نکردم. میخ و چکش رو داشتم ولی به یه ارّه هم نیاز بود تا بتونم چوب هارو ببرم و باهاش یه نردبوم درست کنم؛ اما خبری از ارّه و یا چیزی مشابه اون نبود. یذره گذشت. تو اوج عصبانیت و خشم بودم که یهو نگاهم افتاد به بنر. به یه نردبوم وصل شده بود! سریع بنر رو ازش جدا کردم و به سمت تنه های بلند دویدم...»

سه ساله که تو شرکت مشغول به کارم. وضعم خوب شده. تا حالا سه سفر کاری به خارج از کشور داشتم و تونستم قرارداد های خوبی رو با شرکت های خارجی ببندم. طبق گفته دوستم، از وقتی پام به این شرکت باز شده، سود های کلونی رو براشون رقم زدم. وضعشون رو از این رو به اون رو کردم. وضع خودمم راستش خوب شده. قرار شده مدیریت شعبه دوم شرکت خارج از کشور، بیفته دست من! و چی بهتر از این:

«نردبوم رو به تنه ها تکیه می دادم و ازشون یکی یکی بالا می رفتم. به بالای آخرین تنه رسیدم. جلو روم چیزی جز ادامه مسیر پیاده روی نبود. البته صاف بود. (تا جایی که چشمم می دید) به عقب نگاه کردم. تنه های درخت از بالا معلوم بودند اما خرده چوب ها نه. اصلا انگار اون تیکه هایی که شاخه ها و خرده چوب ها بودند، صاف بود. از آخرین تنه هم پایین رفتم و دوباره یک بنر دیدم: موفق شدی! ولی مسیر هنوز ادامه داره... ؛ پایین که اومدم مسیر رو پر از تنه درخت ها و شاخه چوب ها دیدم. اما با این تفاوت که الان من یه نردبوم، چکش، ارّه (که کنار همین بنر بود) و چندین بسته میخ دارم. هرچقدر هم تنه ها بلند، من نردبوم بلندتری رو میتونم بسازم و ازش بالا برم. هرچقدر شاخه ها زیاد و بُرَّنده، بدنم عادت کرده و دیگه بهم آسیب نمی رسونن. مسیر از اینجا به بعد برای من هموار و صافه...»






زندگیمسیرسرنوشت
دلتون شاد!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید