? سلطان محمود غزنوی از هندوستان بر می گشت و جواهرات بسیاری آورده بود و در صندوق هایی بر پشت اسبها گذاشته بودند؛
? در راه در کوه یک مرتبه پای یکی از این اسبها لغزید و صندوقی که حمل می کرد، افتاد روی زمین و جواهراتش در دامنه کوه پخش شد.
? سلطان امر به یغما و تاراج داد که وزرا و لشگریانش هر که هر چقدر میخواهد برود بردارد. خودش از آن جا دور شد که کسی خجالت نکشد؛ همه وزرا و سربازان برای جمع آوری جواهرات رفتند.
? وقتی سلطان محمود دور شد دید یک نفر پشت سرش دارد میآید؛ نگاه کرد دید ایاز است گفت پس چرا تو نرفتی جواهر جمع کنی؟
? گفت: قربان از ولیّ نعمت به نعمت پرداختن را ظلم دیدم؛ من شما را میخواهم؛ وقتی شما را دارم چه نیازی به جواهرات دارم.
? این مرتبه ائمه اطهار علیهم السلام نسبت به خدای متعال است که از ولیّ نعمت خودشان که خداوند متعال است به نعمت هم مشغول نمیشوند.
┄┅═✧❁••❁✧═┅┄
?نشر آثار حجتالاسلام والمسلمین حاج شیخ جعفر ناصری:
? رئــوف | RAOUF