احساس میکنم باید کم کم به زندگی برگردم
این شش ماه اخیر برام یکی از سخت ترین دوران زندگیم بود،نمیدونم شاید به این دلیل که تمام حس هارو توأمان تجربه کردم،شادی و غم،دوست داشتن و دوست داشته شدن،رها کردن و رهاشدن و...
ا
حساس میکردم باید ازهرچیز با هرکسی ک آزارم میدم دور باشم،پس دور خودم یه حصار کشیدم و با تنهایی و غم وغصه هایی ک فقط خودم میدونم روزامو شب کردم و شبام صبح.
بنظرم هرکسی حق داره برای ناراحتیش و یوگ هاش ارزش قائل باشه و بهشون بپردازه،چون این غم هامون هستن ک باعث میشن معنی شادی واقعی رو متوجه بشیم
فکر کنم دیگه وقتشه کم کم این حصاری ک چند ماهی میشه دورم کشیدم رو ترک کنم،زندگی همینه،همیشه منصفانه نیست...