ویرگول
ورودثبت نام
روان نویس
روان نویس(INTP)جهان هر فرد، به اندازه وسعت فکر اوست." خونم جوهر خودکارمه" دانشجو معلمِ فرهنگیان| امورتربیتی
روان نویس
روان نویس
خواندن ۱۲ دقیقه·۴ ماه پیش

تجربه ی اولین خواستگاری که بالاخره به خانه راه داده شد!

خواستگاری! خود کلمه اش هم عجیبه. یعنی خواستار بودن. حال خواستار چه چیزی؟ ازدواج، بله ازدواج...

چندسالی میشد که خانواده با خونه اومدن هر خواستگاری مخالفت میکردن، و حالا میگم خدا خیرشون بده! تا قبل کنکور که مشغول درس و تحصیل بودم. ولی بعد از اون هم، یکساله که فارغ و رسما دانشجو شدم، جواب خیلی ها رو با تلفن میدادن و همونجا در نطفه خفه میشد. و خیلیارو مطمئنم اصلا به من نمیگفتن که ذهنم درگیر نشه!!

بماند که خود منم از مواردی که برای خودم پیش میومد چه بیرون از خونه، چه تو فضای مجازی، از آشناهای دانشگاه، یا توسط معرف و واسطه گفته میشد، اصلا به خانواده اطلاع نمیدادم.

تا همین پارسال خودم هم فکر میکردم زوده، اما از وقتی خوابگاهی شدم، فضای جدید زندگی، مستقل و تنها بدور از خانواده بودن، ورود رسمی به اجتماع، خانه داری تمام عیار، و بزرگ کردن آبجی سه ساله ام، و تعمق در خودم جهت خودشناسی، و مطالعه کردن و دوره دیدن ها باعث شد خودم رو آماده ی تشکیل زندگی مشترک بدونم.

البته این فقط یه اعلام آمادگیه و خدا میدونه شاید چندین سال تا زمان پیدا شدن مورد مناسب مد نظرم طول بکشه. به هرحال یسری سخت گیری های منطقی و کمال‌گرایی هایی دارم که به نظرم توی کیس ازدواج کاملا بجاست. چون بحث رفاقت نیست که بگی، اگه این نشد یکی دیگه، یا اگر خوب نبود فوقش جدایی! نه! زندگی مشترک یعنی یه عمر متعهدانه و عاشقانه پای انتخابی که قلبت بپسنده و عقلت تائیدش کنه بمونی و بسوزی و بسازی و حینش به سر حد کمال و رشد از ابعاد مختلف برسی.

یادمه پارسال، اواخر فصل زمستون از چندتا از دوستانم پرسیدم برنامتون برای ۴/۴/۱۴۰۴ چیه؟

و اونها همگی در کمال تعجب پرسیدن: برنامه ی خاصی باید داشته باشیم؟ توی دلم گفتم نه ...

گذشت و گذشت تا ۴/۴/۱۴۰۴ دقیقا یکی از روزهای هیجان انگیز از این منظر که تا حالا هیچوقت تجربه اش نکرده بودم، رقم خورد.

یکی از هم اتاقی هام که باهاش از بقیه افراد اتاق صمیمی تر بودم، از شروع ترم دوم تو گوشم مدام زمزمه میکرد که با خانوادت صحبت کنیم برای امر خیر بیایم خونتون... از اون هی اصرار و از من هی انکار. تا اینکه به واسطه ی جنگ تلخی که برای کشور عزیزمون رخ داد، تعویق افتادن امتحانات، رفتن به خوابگاه برای آوردن وسایلم(شما بخونید جهزیه!!)، و خلاصه خونه نشینی، یه روز که دقیقا صبح روز اول جنگ بود، و من حالم خراب و اشکام جاری، دیدم زنگ زد. اون موقع هنوز خبر نداشتیم روند جنگ قراره چطور بگذره و چه اتفاقاتی در انتظارمونه، از طرفی اخر تیر ماه قرار بر اسباب کشی بود. با کلی خجالت و لپای سرخ شده، اول مادرم رو در جریان گذاشتم(طبق معمول_شما هم همینطورید؟) بعد ایشون به پدرم انتقالش دادن.بعید میدونستم موافقت کنن، ضمن اینکه پدرم خانواده ی دوستم رو نمیشناخت.

اما در کمال تعجب گفت تو عالم رفاقت ممکنه دوستت فکر کنه به خونه راهش نمی دیم، بگو تشریف بیارن، ولی بعد از اثاث کشی، چون یسری وسیله های خونه رو جمع کرده بودیم. باز قبول نمیکردن و میگفتن زودتر باشه. دیگه اخرش قرار شد اوایل تیر بیان، که باز امان ندادن و دقیقا روزی که آتش بس شد، شب اش منزل اومدن. معمولا باید بدونید خونه دم اثاث کشی ریخت و پاش و کثیف میشه، حالا از روز قبل منو و مامانم افتادیم به جون خونه و از سقف تا کف اش رو برق انداختیم و رسما خونه شد عین دسته گل! فکر کن خونه ای که میخوای بزودی تحویلش بدی رو اونهمه تمیزش کنی🤧😅 هیچی دیگه انقدررر فشرده زیاد کار کرده بودم شب قبل از خواستگاری کتف هام داشت از جاش کنده میشد، بقدری درد میکرد که برای حرکت دادن دستم مجبور بودم از اون یکی دستم کمک بگیرم!

تجربه اول: قبل از شب_روز خواستگاری اونقدری کار نکنید که مجروح بشید، سالم بمونید!

 خب شب موعود فرا رسید، ساعت ۸ شب بود، ما هنوز شام نخورده بودیم.

دوستان! ساعت ۸ شب اومدن!!!

تجربه دوم: آقا پسر های گل لطفا اینقدر زود  نرید خونه ی کسی، ۹ تایم خوبیه، زودتر از اون خیلی زوده و دیرتر از اون دیره.

همون شب قبل، یسری جزوات و تجربيات کاربران تو گروه های مربوط به ازدواج رو مطالعه میکردم تا یسری نکته استخراج کنم. 

لباس عیدم رو که کت و سارافن کرم رنگ بود با روسری صورتی ملیح پوشیده بودم. به همراه چادر گل دار بشدت زیبایی که مادرم قبلا برای روزهای خاص خریده بود :))

 تجربه سوم: اگه تا حالا جلوی مهمون چادر سر نکردید، برای اولین بار امتحانش نکنید، ممکنه حین چای گرفتن تسلط خودتون رو از دست بدید، قبلش حتما امتحان کنید‌. و ضمن اینکه خودِ واقعی تون باشید، اگه چادری نیستید با پوششی که همیشه دارید حاضر بشید، نقش بازی نکنید!

توقع داشتم طبق روال گل و شیرینی بیارن، ولی فقط شیرینی آورده بودن! قیافه ی من اون زمان:😐⁉️

حالا اگر وضع مالیشون خوب نبود میشد کنار اومد، در ادامه بهتون میگم چه دک و پزی که نمیومدن...

هیچی دیگه اولین خواستگاری رسمی بنده بدون گل پیش رفت😢 تازه شیرینی اش هم دانمارکی بود، من فکر میکردم سالها پیش نسلش منقرض شده! تا اینکه برای خواستگاری خودم دیدم از همون آوردن😭😂 که البته ماهلین در دقایق اولیه ترتیبش رو داد.

تجربه ی چهارم: آقایون، داداش ها، وقتی جایی میرید اولا که ادب ایجاب میکنه به هیچ وجه دست خالی نرید، من از بچگیم یادم نمیاد جایی رفته باشیم و هیچ چیز نبرده باشیم، مراسم رسمی خواستگاری که جای خود دارد. دوما حتی اگر از کسانی هستید که زیاد خواستگاری میرن، باعث نشه که از کیفیت چیزی که میبرید کاسته بشه، دخترا لحاظش میکنن و تازه اگر به وصال برسه همیشه یادشون میمونه. حالا درسته اگر جلسات آشنایی به مراحل بعدی رسید و جدی تر شد آدم بیشتر هزینه میکنه، و هیچکس هم شیرینی نخورده یا گل ندیده نیست،  اما هر کاری آدابی داره، و خیلی بده که بخوره تو ذوق یه دختر اونم توی اولین تجربه! خواستگار بعدیم اگر گل قشنگ برام نیاره از دم در راهش نمیدم😂

روشم باید بنویسه گل برای دسته گل☺💐

واو😍رز با ژیسپوفیلای سفید
واو😍رز با ژیسپوفیلای سفید

بابای بنده خدای من همیشه و هر زمان بهترین هارو هم برای خانواده تهیه میکنه و هم وقتی مهمون میاد سنگ تموم میذاره، یعنی همون شب با شیرینی و شکلات خارجی و شربت زعفران و چای و چندین رقم میوه، نزدیک سه تومن حداقل هزینه کرد. البته واسه همه ی مهمونا همینطوره. برای همین خونمون مثل کاروانسراست و مهمون معمولا زیاد میاد میره 😁

راستی ماشینشون هم آوردن داخل پارکينگ! باورتون میشه؟ 

تجربه ی پنجم: آقایون لطفا ماشینتون رو داخل پارکينگ منزل دختر خانم نبرید :/

بعد از اینکه اومدن بالا یکم که نشستن موضوع بحث رفت درباره جنگ(اون زمان هرجا میرفتی داغ ترین موضوع همین بود) و فضا اصلا محزون، مضطرب و سیاسی شد.

تجربه ی ششم: در مراسم خواستگاری لطفا بحث سیاسی نکنید.

و اینکه پدر و مادر اون پسر نزدیک پدر و مادر اینجانب نشسته بودن، بعدش هم اتاقیم، بعدش اقا پسر تقریبا انتهایی ترین مبل که ته خونه میشد نشسته بود.

در حالیکه من میدونم پدرم آدمیه که دوست داشت اون آقا نزدیک مینشست و اصطلاحا خودی نشون میداد، اما اون پشت انگار قایم شده بود و مشخص بود اعتماد به نفس کافی برای پرزنت کردن خودش نداره که بعدا خودم هم طی سوالات متوجهش شدم.

تجربه ی هفتم: هرچقدر هم که استرس داشتید، سعی کنید خودتون رو آروم کنید، نفس عمیق بکشید، سرتون رو بالا بگیرید، به هیچ وجه زبان بدن بسته نداشته باشید، با روی گشاده و خوش مشربی نه زیاده گویی کنید نه اونقدر کم حرف باشید که در سکوت مطلق سپری کنید.

ما از قبل همه ی وسایل پذیرایی رو روی اپن چیده بودیم، شما هم اینکارو کنید که دو ساعت دنبال وسیله ها نگردید و بدونید هرچیزی توی چه ظرفی باید سرو بشه‌. تنهایی آشپزخونه رفتم و یکی یکی استکان ها رو پر میکردم. یهو یاد سکانس فیلما افتادم که دختره چای خواستگاری رو روی پای پسره میریخت😂😂

یه کوچولو دستام می‌لرزید فنجون ها صدا میدادن،  بعد به خودم مسلط شدم. اول از بزرگترا شروع کردم تا رفتم ته. آخرین نفر اون آقا بود. تقصیر خودش بود که اونجا نشسته بود! یکم نشستم که دیدم مادر آقا پسر گفت اگر اجازه بدید بچها برن با هم صحبت کنن. منم که اتاق قبلیم توی خونه قبلی(این پست در خونه ی جدید نگاشته میشود) چیزی کم از مهدکودک نداشت از بس که رنگی رنگی بود و اتاق دوره کودکیم بود 🤭.

اول من جلوتر رفتم بعد ایشون اومد داخل، و میخواست در رو کامل کیپ ببنده😑

تجربه ی هشتم: آقا پسرا لطفا در رو کامل نبندید، با تشکر. منم بهشون گفت لطفا نیمه باز بذارید.

بعد جالبه طی مکالمه خواهر سه سالم(ماهلین) هی میومد مینشست تو بغلم میگفت آجی چرا داری با غریبه صحبت میکنی؟!😂😂😂

خب، حالا رسیدیم به بخش شیرین ماجرا 

سوالات روان شوییِ روان نویسی😎😎😎

شما فکر کنید روان شو هام اینه، سوالات خواستگاریم چیه دیگه.

یه چیز جالب درباره شما ویرگولیا هست اینه که هروقت روان شو دعوتتون میکنم میفرمایید که سوالات سخت نباشه ها! یعنی من انقدر سخت میپرسم؟!😂

هیچی دیگه شروع کردم مهمترین سوالاتم رو پرسیدم. از خطوط قرمز تاااا بقیه موارد. مرزها و حریم خصوصی رو کاملا رعایت میکردم و سوالات خیلی شخصی رو نمیپرسیدم. و اینکه هر جلسه سوالات مخصوص خودش رو داره. مثلا نباید جلسه ی اول راجع بیماری، مشکل خانوادگی، انحرافات یا اختلالات احتمالی، یا مسائل جنسی پرسید. 

بعد اینکه من دوست دارم کیسی که میاد، خودش زمام جلسه رو دست بگیره و جهت بده ولی کاملا برعکس بود و اونی که سوال میپرسید فقط من بودم. ایشون فقط چندتا پرسید و تازه همونا رو هم از توی سوالات من میپرسید، یعنی انتهای پاسخی که به سوالم داده بود، میگفت شما چطور؟

اول تا اخر ایشون به ستاره های سقفم نگاه میکرد و منم گل های قالی رو میشمردم. خیلی وضعیت دوربین مخفی طوری بود. دلم میخواست جلسه رو ضبط کنم ولی گفتم شاید راضی نباشن و از نظر اخلاقی درست نباشه(نظر شما چیه؟)

خوبی این جلسه برای ایشون این بود که واقعا به خودشناسی رسیدن. یعنی من یسری سوالاتی پرسیدم که مطمئنم برای اولین بار بود که توی زندگیش داشت میشنید. چون هرچی میپرسیدم کلی فکر میکرد. و یجا دیگه بنده خدا بریده بود میگفت سوالاتون خیلی سختن🤫😂خب دیگه هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد.😌

یجا هم پرسیدم هدفتون کلا از زندگی چیه(میدونستم کلیشه ای به نظر ممکنه بیاد، ولی دور اندازشون رو میخواستم ببینم کلا چیه) گفت اینکه لذت ببرم😶😐

در واقعیت نگاه کنی آره شاید انسان برای لذت خیلی کارا میکنه و اصلا رفاه حرف اول رو میزنه. ولی اینکه در جوابِ هدفت از زندگی چیه اینو بگی، یکم خیلی کم ارزش و سخیفه. ما نباید برای لذت زندگی کنیم، ما باید به اهدافمون برسیم و از بدست آوردن، طی مسیر لذت هم ببریم. این نگاه تک بعدی رو اصلا نپسندیدم.

بعد پرسیدم ۵ سال آینده خودتون رو کجا میبینید. هرجوابی که داد، کاملا مادی و مالی بود. 

گفت ماشینم رو عوض میکنم، باغ ویلا میخرم

چندتا آپارتمان ساختم، بیزینس خودم رو دارم و خلاصه از این دست اهداف.

شغلشون بساز و بفروش بود. مهندسی عمران خونده بودن. ولی به ابعاد روحی، معنوی و اخروی هیچ توجهی نداشت. و اصلا از نظر اعتقادی هم تناسب نداشتیم. نماز و روزه که تعطیل بود، و یکی از چیزهایی که من بشدتتتت بدم میاد هرگونه استعمال دخانیات هستش. که جد و آباد پدری و مادریم هیچکدوم اهلش نیستن.

 که خب ایشون گفتن تفریحی قليان میکشن. بهشون گفتم میدونید یکبار قلیان کشیدن برابر ۱۰۰ نخ سیگار کشیدنه؟! گفت پس برم سیگار بکشم🙄😕

ولی خب صداقت خیلی خوبی داشتن.

اصلا هم اهل مطالعه و کتاب و یادگیری و دانش اندوزی نبودن. خب مشخصه کسی که همه زندگیش پوله و تمام اهدافش به پول ختم میشه به چیز دیگه ای بخواد هم نمیتونه فکر کنه.

از اون طرف هم پدر و مادرش خطاب به خانوادم میگفتن هفت هشت تا واحد داریم، شش تا ماشین داریم فقط راننده نداره، هه هه هه🤦🏻‍♀️ باغ داریم، ویلا داریم. فلان و بلان 

خلاصه انگار اومده بودن با دارایی هاشون دختر ببرن.

در حالیکه من از اوشون پولداراش هم بیان و معیارام رو نداشته باشن جواب رد میدم.

صحبتامون یک ساعت نفس گیر طول کشید و بعد بیرون اومدیم. شاید هر دختر دیگه ای بود به خاطر شرایط مالی خوب تو این وضع اقتصادی جوابش مثبت بود. چون یسری ها هم هستن میگن نه ما ملاکمون مادی نیست. اونوقت خواستگار پولدار که میاد دست و پاشون رو گم میکنن.

من تو زندگیم کمبودی نداشتم واز همه لحاظ تأمین بودم. آدمی هم نیستم که با زرق و برق دنیایی و تجملات و هزینه های سنگین به وجد بیام. من چیزهای گرون تری دوست دارم مثل عشق، تعهد، صمیمیت، صداقت، معنویت، احترام، ادب، دانش و درک و شعور و بلوغ. 

تکیه گاه و حامی بودن و احساس امنیت و رشد همه جانبه.

ازدواج فقط برای خودت نیست، بلکه داری پدر فرزندانت و عضو جدید خانوادت رو هم همزمان انتخاب میکنی. کسی که وقتی جایی میخوای باهاش بری با افتخار معرفیش کنی که همسر منه. وقتی توی جمع میری نگران این نباشی که الان چی میخواد بگه.

یه آدم با شخصیت، با کمالات، با ایمان و اخلاق، مودب، موقر، متین و مرد واقعی.(شوخ طبع و با احساس هم باشه که دیگه نور علی نور!)

بعد از اینکه رفتن چندین و چندین بار زنگ زدن، پیام دادن و اصرار که جلسه ی دوم هم صورت بگیره ولی خب من جوابم همون بود. خواهرش که هم اتاقیم باشه هنوزم که هنوزه پیام میده آرزوی قلبی ما بود که باهاتون وصلت کنیم، داداشم خوشبختت میکرد، نظرت عوض نشده؟ و امثالهم ...

تجربه ی نمیدونم چندم اینکه درسته بعضی وقتا دختر خانوما ناز میکنن و لازمه بیشتر پیگیری کنید، ولی دیگه وقتی محترمانه "نه" قاطع شنیدید لطفا اصرار نفرمایید. با تشکر

اینم یه تجربه ی شیرین پر از درس برام بود.

مخصوصا که همون شب بعد رفتن مهمونا با پدرم کلی درباره معیار های ایشون هم برای داماد آینده اش گفت و گو کردیم. ما سه تا دختریم و قراره سه تا داماد به خانواده ی ما اضافه بشن، و مطمئنم هر سه، مثل پسرهای نداشته ی والدینم میشن.

من قطعا آدمی رو انتخاب میکنم که مثل پدرم باشه. چون قهرمان زندگی من پدرمه.

ان شاالله که همه ی جوون ها عاقبت بخیر و خوشبخت بشن

و تمام عاشق ها به وصال برسن.❤❤

شما هم دوست داشتید از تجربياتتون برام بنویسید، چه دختر خانم ها چه آقا پسر ها :)

خواستگاریزندگی مشترک
۶۵
۱۴۰
روان نویس
روان نویس
(INTP)جهان هر فرد، به اندازه وسعت فکر اوست." خونم جوهر خودکارمه" دانشجو معلمِ فرهنگیان| امورتربیتی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید