فلسفی بنویسم یا احساسی؟
غمگین بنویسم یا شاد؟
_واقعی بنویس. واقعیت ممزوجی از تمام احساسات و اتفاقات جذاب و البته دافع هست. نوشتنم نمی آمد! احوالات واقعا عجیبی را در طول تمام عمرم تجربه میکنم. شاید همین علت موجب شده که از ۱۷ آذر،،،، با سه هفته تاخیر تا به الآن تعلل کنم! دلم نیامد ننویسم نمیدانم چرا. احساس میکنم اگر سر سخن را باز کنم، حرف دانی ام دیگر پایانش نگیرد. سال گذشته به علت غیبتِ کبرایِ معروفم نبودم که بنویسم، بالاخره از تمام ۳۶۵ روزِ خدا، یک روزش سهمت توست، به نام توست، از دست میرود اگر دو دستی به دست نگیری اش. اگرچه ما خودمان همین حالا هم از دست رفته ایم! به کجا؟ هرکجا که شد، کاش لایق آسمانها باشیم.
کلیپی که درست کردم چطور شده؟ :)
هرچقدر هم سنم بالا برود، همچنان به تمثال کودکان تعداد تبریکاتی که داشته ام را میشمرم. سال گذشته ۱۶ تا بود که از این تعداد ۸ عدد ویرگولی با وجود غیابم در ویرگول، جویای حالم شدند و از روند درس خواندنم مطلع، و تبریکی نثارم کردند. در آن بهبه ی اضطراب کنکور و تشنجات طبیعی یک کنکوری، آن پیامها و پیغامها همچون کمپرس سرد بر روی جای سوختگی بود!
امسال اما به طرز غم انگیزی از این تعداد کاسته شده بود که یادم داد، سال به سال انتظاراتم را از آنچه هست، کم و کمتر کنم. میخواهم وانمود کنم که این روز مهم نیست، مثل آنهایی که میگویند: (عه! اصلا یادم نبود امروز تولدمه) یعنی میشود سطح دغدغه تا حدی بالا برود که آدمی روزی را که متولد شده به یاد نیاورد!
کسی نیست بگوید، بنده ی خدا! اگر به دنیا نیامده بودی که اصلا دغدغه ای در کار نبود که بخواهی روز تولدت را به خاطرش فراموش کنی...
بگذریم که فلسفه ی جشن گرفتنِ یکسال به مرگ نزدیک تر شدن خودش پارادوکسی مضحک است.
برایِ من، هرچیزی که بیانگر "به یاد هم بودن" است، زیباست. خواه یک پیام باشد، نامه، یا حتی یک زنگ!
یکی میگوید ببخشید یادم رفت
و یکی میداند و از عمد نمی گوید
یکی هم از یکسال قبل در تقویم و یادآور موبایلش آلارم کوک میکند تا مبادا یک دقیقه دیر تبریک بگوید!
آری فرق است بین آدمها، مسئله الویت آدمهاست.
دوست دارم به آدمها بگویم هرگاه بین من و دیگری به شکل گزینه نگاه کردند، قیدم را بزنند و دیگری را انتخاب کنند، چون اگر الویت از ابتدا مشخص بود اصلا کار به گزینه بندی نمیرسید!
مثل این تیکه از کتاب ١٩٨۴ از جورج اورول:
"من کسی که دوستش داشتم را رها کردم، اتفاقا آدم ساختن و ادامه دادن هستم؛ اما اگر قرار باشد همیشه در حال تلاش کردن برای این باشم که بگویم" من وجود دارم" ترجیح میدهم فراموش شوم..!".
صحبت صرفا از یک پیام نیست، قضیه از این قرار است که ما در چه جایگاهی برای دیگرانیم. با آن دیگرانی که سردرد معمولی خودشان از دره پرت شدن شما مهمتر است کاری نداریم، روی صحبتم با آن دست از دیگرانی که رویشان حساب باز کرده ایم. کاش هیچوقت از شناخت آدمی پشیمان نشوید. کاش از نزدیک شدن به احدی، مجبور به بازگویی این جمله که: "فقط از دور قشنگ بود" نشوید، و کاش هیچوقت کاخ تصوراتتان از کسی به یکباره و یکهویی مبدل به خرابه های شام نشود.
برای خودم و شما آرزومندم! که آرزو بر جوانان عیب نیست!
خواهر قشنگی که برات پیشواز میره =)
نباید سر زخمهایی که بسته شده اند را دوباره باز کرد. اما وقتی به گذشته مینگری "محال" ممکن است غمِ گذرِ زمان را حس نکنی. تک تک این جملات به تفضیل به درازای یک کتاب از تجمیع ناگفته ها و نشستن کلمات کنار هم، مرخص شده اند و بعد با وام گرفته شدن توسط اینجانب، برای ایفایِ نقش [کوتاه_ موجز و مختصر]، اجبارا لبیک گفتند.
اما واقعا میخواهید بگویید تا دو دهه از حیات و زندگانی ام گذشت؟
شوخی است دیگر ...
امسال آخرین سالی بود که دهگان عددِ شمع تولدم، 1 بود
و از سال آینده اگر زنده باشم آن 2ِ قرار است هنرنمایی کند.
هاه آدمیان بنگرید. چه دستاورد بزرگی. عجب موفقیتی. ۱۹ سال تمام زنده ماندم.
توانستم دوام بیاورم. مردگان خسبیده در خاک دریابید که تفاوت من با شما تنفس + رنج و لذت هایی است که میبرم.
من ادامه دادم، با آنکه نمیخواستم. من زاده شدم، با آنکه در انتخابِ آمدن یا نیامدن نقشی نداشتم. حال از علم و عرفان و عالم ذر بگویید، نه که نتوانم، بلکه نمیخواهم باور کنم.
اما ۱۸ سالگی چه داشت؟ سالی که تصور میکردم قرار است در سرزمین عجایب و شاید کمی آرمانگرایانه و مجیکال بگذرد. کلمه ی جادویی برای وصف میزان تصورات رویایی من از این سن کفاف نمیدهد. پس همان بهتر آن را مجیکال بنامم!
بهتر است اینگونه بگویم: از کودکی و خصوصا شروع نوجوانی منتظر این سن بودم. و دقیقا همین سن را در طی سال کنکور سپری کردم. یادم هست دو ساعت پس از جشن شبِ تولدم مستقیم رفتم اتاق و به ادامه درس خواندن و تست زنی پرداختم.
این کل برنامه ی جمع بندی عید هست که خوندم؛ تمام دهم، یازدهم و دوازدهم+ منابع فرهنگیان. عجیب نفس گیر بود.
این اولین عیدی بود که خانواده ام مسافرت رفتن و منو پدر، دو هفته خونه تنها موندیم. تا من با تمرکز درس بخونم.
پدر هم انصافا خیلی هوام رو داشت و بهم رسیدگی میکرد. یا مثلا وقتی تلفنش زنگ میخورد میرفت و توی تراس یا مطبخ صحبت میکرد تا حواسم پرت نشه :)❤️
این ۱۸ سالگی مثلا مجیکال:
توانستم رای بدهم. شما را نمیدانم اما اینکه میتوانستم در سرنوشت سیاسی کشورم(لفظا مستقیم اما بلواقع غیر مستقیم) نقش داشته باشم، احساس ارق ملی و غرور جوانی خاصی میکردم.
کارت اهدای عضوم را گرفتم. و به تفضیل از این یادگار قشنگ خواهم نوشت.
در سامانه ثنا(دفتر ثبت خدمات الکترونیک قضایی) ثبت نام کردم.( برای استخدام و گرفتن گواهی عدم سوپیشینه). وقتی سنگین ترین خلاف زندگی ات شب بیداری هایت باشد، حرفی باقی نمیماند.
نه آنچنان اصطلاحا دوران تینجری کول(!) چون خارجکی های آن ور بامی داشتیم، پر خطر، هیجان، ریسکی، خانمان سوز ...
و نه آنقدر بی مزه و سکون و ساکت که بعدها خاطره ای برای تعریف کردن نداشته باشیم!
در نوع خودش بدک نبود، متوسط به بالا، خوبِ مایل به خیلی خوب، اگر سالهایی که با قرنطینه به لطف کرونا، خانه نشینی مطلق را فاکتور بگیریم.
همینکه جان سالم به در بردیم و پا به سن جوانی گذاشتیم و دوران عذاب آور بلوغ رسما تمام شد و نوجوانی گذشت، خوش خبریست.
اگه دخترم روز تولدم برام اینطوری ننوازه چی؟🥲
دیگر اینکه،
شماره تلفن و سیم کارت به نام خودم گرفتم. از زمان مجازی شدن مدارس، سیم کارت مادر دست من بود، اینک مخلوط تمام مخاطبان مادر و من، شماره ی سابق را دارند، من ماندم و شماره مادرم دست دوستان و آشنایان من.
مادرم ماند و شماره من دست دوستان و آشنایان خودش.
البته بخش "فامیل ها" اشتراکی است، اما مسلما قرار نیست من با عمه یا عموی مادرم صحبت کنم!
نه من میتوانم سیم کارت را به مادر بدهم، نه مادر میتواند به خاطر تماس هایی که جهت مکالمه با او، به من میزنند، سیم کارت را از من نگیرد. و البته طی چندین سال، با این شماره در شبکه های اجتماعی و سایتهای آموزشی و غیره اکانت ساخته ام و نمیدانم چه کنم. خلاصه پروسه ای است برای خودش!
در بانک به تنهایی بدون حضور ولی حساب بانکی افتتاح کردم.(برای فرهنگیان حتما باید در بانک ملی حساب جاری داشته باشید) کارهای بانکی همیشه زمان برند. از کودکی پدرم سعی میکرد مرا با این فضاها آشنا کند. مثلا هنگام عابربانک رفتن، مرا با خود میبرد و میگفت دکمه ها را برای هرکار چگونه بزنم، یا چگونه با دستگاه پز کارت بکشم، یا شماره ی پذیرش بگیرم و غیره ... الان که نگاه میکنم میبینم چقدر آن تمرینات در کودکی، برای انجام این کارهای به ظاهر ساده در بزرگسالی برایم کارگشا بود. و حتما همین روش را برای فرزند خودم پیاده میکنم و او را از کودکی با انجام کارهای اجتماعی مینیمال مثل خریدهای کوچک، کارت کشیدن، صف ایستادن، نوبت گرفتن و امثالهم آشنا میکنم. دیگر اینکه با ضامنم که پدرم بود، به محضر رفتیم و تعهد محضری دادم. این هم گویا پیش از ۱۸ سالگی مقدور نیست. از اینکه پدرم ضامنم شده خرسندم، خوش نداشتم زیر بار منت کسی باشم! هرکه میخواهد باشد!
از آذر سال پیش میتوانم برای گواهینامه ام که برایش لحظه شماری میکردم اقدام کنم اما هنوز متاسفانه فرصت مناسبش را نیافته ام. دوست داشتم همین زمستان، با یکسال تاخیر اجباری به سراغش بروم. تا برای تابستان رانندگی کنم، اما به گمانم مجبورم تا تابستان که دانشگاهمان ترم تابستان ارائه نمیدهد، و سرم خلوت تر است اقدام کنم و تازه آن موقع یادگیری را شروع کنم ... البته میتوانم کتاب آییننامه را که دارم از حالا بخوانم. شاید هم با مادرم همزمان کلاسها را شرکت کنیم.
این مورد قرار نیست بکارم بیاید، چون بدون اجازه ی پدرم عمدتا کاری نمیکنم، اما میتوانم بدون اجازه ی محضری پدر، از کشور خارج بشوم. (صرفا برای نشان دادن اختیارات کاربردی و غیرکاربردیِ گذراندن این سن!)
میتوانم خانه، ماشین و ملک یا هرچیز دیگر به نام خودم سند بزنم. (خداوند برساند پولش را) اما خالی از لطف نیست این را بگویم، نه شعارگونه است نه حرف توخالی، کسی بدش نمی آید اموال و دارایی داشته باشد، من نیز هم. اما اگر چیزی به اسم خودم نداشته باشم آسمان هم به زمین نمیرسد. شاید این دیدگاه مختص این سنم باشد[طبق شناختی که از خود دارم موارد بشدت مهماری از صرف مادیات برایم وجود دارد]، اما وقتی میبینم برخی خانمها به دلیل اینکه همسرشان سند به نامشان نمیزند زندگی را به کام خود و همسرشان تلخ میکنند اعصابم خرد میشود! کسی جز یک متر قبر سهمی از این دنیا ندارد. نه طلایمان را زیر خاک میگذارد، نه سند و نه کارت بانکی. یا حتی دیدن دعواها و مشاجره هایی که در خانواده های متعدد پس از فوت بزرگی بر سر ارث و میراث رخ میدهد و روابطشان متزلزل میشود.
از اینکه خانواده ها قدر با هم بودنشان را نمیدانند. تازه پس از از دست همدیگر، های های تا چند روز اول اشک میریزند و دو دستی روی سرشان میکوبند و چندی بعد هم فراموش میکنند غصه ام میگیرد.
از جنگ، کشت و کشتار، خون و خونریزی، از بین بردن کرور کرور انسان و زن و کودک بیگناه در جهان.
و تنفس در هوایی که آلوده است، اما تو عمیقتر نفس بکش جانم.
او لقمه ای ندارد برای امشبش، اما تو شام ات را بخور، چاره چیست؟
و دلار ۸۰ تومنی و طلای بالای ۵+ میلیون.
قرار است جوانی کنیم درست است؟ یعنی اگر پسر بودم قرار بود به فکر سربازی، همزمان اشتغال، اضافه کار، ادامه تحصیل، خانه خریدن، ماشین خریدن، ازدواج و هزینه هایش باشم؟ خدا فهمید چه اورتینکر و نشخوار کننده ی شدید فکری هستم و بر من رحم روا داشت!
قضیه از جایی سخت تر میشود که با فکر کردن هم چیزی درست نمیشود، فقط مو سپید میشود، دل فسرده میشود و ذهن مغشوش...
نمیتوانم کاری کنم، آن سر دنیا چه خبر است. باید فراموش کنم؟ چه کنم؟ وقتی میبینم به خاطر همین نابسمانی وضعیت، جوان های کشورم نمیتوانند به هم برسند و کلبه ی کوچک عشق شان را بنا کنند.
نشستم خیره به در نگاه کردم. انتظار خوشایند نیست اما منتظر تبریک از سوی تو بودم. سال گذشته این موقع چه لحظه هایی با هم داشتیم. عجیب است، دقیقا اویی که با تمام وجودت دوستش داری و میخواهی که باشد را نداری ... دیشب ساعت 00:00 منتظرت بودم، خیال آمدنت چه دلپذیر بود، نیامدی و دیر شد.
بیخیال. چرا متن ماضی تولدم باید با این تم سرد و تلخ باشد؟ بخند، بخند مهسای من، مگر وعده ی یکسان نبودنِ دور گردون به تو نداده اند؟ روزهای خوب کشورت هم میرسد، صبر کن...
و من هنوز خوشبختم. خوشبختم برای داشتن عزیز ترین هایم. برای هرم نفس های گرم پدر و مادرم زیر سقف خانه. خسته نباشید گفتن به پدر، کش دادن شستن ظرفها برای بیشتر ایستادن در کنار مادر، برای خواهرم محدثه که با وجود زیادی ساکت بودنش، نبودنش به معنای خالی شدن جهان از مردمان است. و تازه وارد خانواده مان، ماهلین دو ساله ی قشنگم، که اسمش را خودم برایش انتخاب کردم و او گویی همان دختر کوچولوی آبجی مهساست و این حجم از شباهت رفتاری و ظاهری انکار ناپذیر و عجیب است.
باید بابت وجود بهترین دوستان زندگیم هم تشکر کنم که این قدردانی هرگز به وصف واژگان درنیاید. نام نمیبرم اما خوب خودشان میدانند که چقدر بابت حضورشان، لحظه به لحظه خدا را شاکرم.
معتقدم که خداوند خیلی اوقات، حضورش را به واسطه ی برخی آدمها، یا که بهتر است بگویم: "فرشته هایِ غریق نجاتِ وقت شناسِ به موقع ظهور کننده" نشان میدهد.
_اون آدم، اون حرف، اون حرکت، اون کمک، اون لبخند حین سرریز شدن اشکات
در اون لحظه چیزی نیست جز؛ تجلی خدا.
خداوندا
تمام حرفهای جهان یک طرف
این راز یک طرف
آیات شما
چه قدر، شبیه به لبخند اوست
“از مجموعه اشعار شمس لنگرودی“
کادوهایی که امسال گرفتم هم جالب بود!
یکیش قهوه بود! آره ی هدیه متفاوت و خوشمزه؛ قهوه و کافی میکس؛ غذایِ یک دانشجو :)
بعد ایرپاد، و بعد یه کتاب مجوعه شعر عزیز با دست نوشته :)) و باز یه کتاب توی طاقچه، برای یافتن بیشتر خودم و دنیام و معناش ...
نامه و ادکلن :) و یه چیز خیلی باحال؛ ی سرویس پیامکی که هر روز برام پیام های انگیزشی میفرسته که خوراک کنکوری هاست.
بینهایت رشد کردم در این یکسال،
و بینهایت متحمل دردهای روحی شدم و زیر تیغ برنده ی اقسام فشارهای روانی بودم. اما خب خبر خوب اینکه گذشت، من از پسشان براومدم و یبار دیگه نه به هیچکس، بلکه به خودم اثبات کردم که از چیزی که فکرش رومیکردم قوی ترم.
پرسید چگونه خود را ساختی؟
گفتم: زخم به زخم
من ها شکست؛ تا من شدم
یه شب، شب شد، بعد اون شب موند، دیگه نرفت
دیگه صبح نشد، اما من در شب، خورشید را یافتم.
شاید تمام ماجرا همین بود.
بینظیره این شعر:
قبلا خیلی به اینکه آدمها متولد چه ماهی هستند و تاثیرش در خلقیات باوری نداشتم، اما خب تجربيات و یافته هام عکسش رو نشون میده! به شخصه هرچی آذر ماهی دیدم، تا حد قابل توجهی خلقیات مشابهی با من داشته و من بدون پرسیدن ماه تولد، با اون انسان احساس نزدیکی کردم و بعد کاشف به عمل اومده متولد یک ماه هستیم.
به هر حال به افتخار آذر ماهی ها،
کسایی که اخرین یادگار پاییز هستن،
این کلیپ آقای نعیم که خیلی شعرخوانیشون رو دوست دارم با اشعار جالب شیدا صیادی پور تقدیم به شما:
و ادیت این کلیپ از کاربر مهربون ویرگولی که تولید محتوا میکنن و از قضا فرزند خودشون هم آذر ماهی بوده و این کلیپ رو اختصاصی تولید کردند و با اجازه ی قبلی ازشون بازنشر میکنم:
کادو هرچی باشه قشنگه، از قدیم گفتن هرچه از دوست رسد نکوست.
درسته که با پول هرچی خودت دلت میخواد میخری، اما خب به نظرم کادویی که پشتش فکر شده باشه و سلیقه و علاقه ات توش دخیل باشه، و براش زمان گذاشته شده باشه، خیلی حس خوشایند تری نسبت به این اسکناس هایی داره که به کسی وفا نکرده. ضمن اینکه پول خرج میشه و میره اما کادو ماندگاره و اگر کسی مثل من(که حتی پوست معطر شکلاتی که دوستم در اولین و آخرین دیدار بهم داد رو نگه داشتم) کادویی دریافت کنه، مسلما تا زمان زمانه اون رو در طاقچه ی دلش حفظ و نگهداری میکنه. مثل کتابایی که دوستان و عزیزانم دادن و در بهترین قسمت کتابخونه ام جا دارن. راستی:
از همون اول همش تو فکر بودم
واقعا هرچی عکس از بچگی دارم تو فکرم و محو افق، احساس میکنم ذاتا اینطور بدنیا اومدم. تو حال و هوا و عالم خودم سیر میکنم. روز تولد ۵ سالگیم:
تقریبا سه سال پیش بود، یه آقایی که واقعا نمیدونم از کجا آیدیم رو پیدا کرده بودند،(احتمالا رندوم کامنتم زیر پست چنلی)، وارد پی ویم شد و یک پیام بلند بالایی برام نوشت، البته مکالمه رو من همونجا تموم کردم اما خب فهوای کلامشون برام جالب بود:
شادی پس از اتمام حس دلگیری اولیه، به روایت اوشون😂😂:
ذوق از چشمام داره میپاچه بیرون😂هنوزم همینقدر ذوق ذوقی ام
حالا یک اتفاق مبارک اینکه، پارسال این موقع، ۱۳ آبان روز دانش آموز بهم تبریک گفتن، و با خودم میگفتم همه تلاشم رو میکنم تا ۱۶ آذر سال بعد، روز دانشجو رو جشن بگیرم. و خب امسال دقیقا همین شد.
۱۶ آذر ۱۴۰۳ اولین روز دانشجوی من بود و مصادف با شب تولدم در ۱۷ آذر شد.
هرکی زنگ میزد جفتش رو تبریک میگفت و خدا میدونه اون تبریک دانشجویی چقدر بیشتر از تولد دلچسب بود. امیدارم همه کنکوری های پرتلاش این لحظه رو تجربه کنند. پس گویا حالا حالاها قراره این دو جشن یکجا برگزار بشه. تا وقتی فارغ التحصیل بشم.
دنبال بهانه برای جشن های کوچیک و بزرگ باشید، زندگی همینطوری خودش تلخ و سخت هست، هر دلیلی برای با هم بودن و جشن و مناسبت قشنگه. برای من خیلی مهم هستند؛ خیلی. و از آدمهایی که به اعیاد و مراسمات و جشنها و مناسبتها اهمیت میدن، خوشم میاد. و از اون جایی که قراره معاون پرورشی مدرسه بشم، حتما به اینها به طور زیبایی توجه میکنم و برگزارشون خواهم کرد.
دیگه اینکه واقعا حرفام زیاده. خلاصه اش نمودم!
نوشته هام طولانی ان، اما تو دنیای واقعی کم حرف تشریف دارم.
بیشتر دوست دارم شنونده ی حرفای خوب باشم.
اما به مخاطبم بستگی داره، چراکه؛ مستمع صاحب سخن را بر سر ذوق آورد.
فی کل حال، این بود پست تولد امسالم، با تاخیر ۳ هفته ای. که طی تعداد دفعات زیادی مراجعه به پیش نویس، بالاخره امشب تکمیل شد! آنهم بعد از هل دادن ها و سیخونک خوردن از طرف یک دوست بابت کنار گذاشتن کماگرایی افراطیم.
عمیقا دوست داشتم مثل کسایی که روزنوشت، ماه و هفته نوشت دارن و روزمرگی مکتوب میکنن می بودم، اما خب نمیدونم چرا و چه حسی جلودارم میشه.
نوشتم تا یادگاری بمونه برای سال بعدم.
امیدوارم بتونم بیشتر اینجا فعالیت کنم. با یک ایده ی جدید که به ذهنم رسیده، توسط نوشته های کوتاه اما مستمر فعال باشم.
خوانشی هم که برای پست گذاشتم از کتاب مورد علاقه ام: تکه هایی از یک کل منسجم، خیلی یهویی و طبق معمول بدون ادیت و تجهیزات خاصی بود. دارم طبق این روش درمانی که: لازم نیست همه چیز عالی باشه تا کارت رو بسازی، یا شروع کنی پیش میرم بیینم میتونم با اون صدای درونم مبارزه کنم یا نه.
اینم پست تولدم: باورم نمیشه سه سال گذشت؛