مورخ ۱۵/۱۱/۱۴۰۳
چه خوبه با تو بودن، و چه خوبتر با تو رفیق بودن.
و از همه ی اینا خوبها، خوب تر، دوست صمیمی همدیگه بودن.
دوشنبه "آخرین امتحان ترم اول دانشگاهم رو بالاخره بعد کلی اتفاق های خوب و چالش برانگیز و بالا پایین هاش به فرجام رسوندم.
راست راستکی ترم یک تموم شد؟
اصلا کی دانشجو شدم؟
هنوز خیلی چیزها باورم نمیشه.
زمان داره به سرعت برق و باد میگذره.
در باب ترم یک و آنچه گذشت، بیشتر خواهم نوشت تو این تعطيلات کم.
ولی دوست دارم از خاطره ی یک روز قشنگ از دفتر زندگیم روایت کنم.
دوستی 《من و نگین》.
پنج باری میشه همدیگه رو ملاقات کردیم.
یکبار نمایشگاه کتاب.
یکبار کافه رفتیم.
یکبار برای مصاحبه تخصصی فرهنگیان رفته بودم شهر ری.
یکبار هم هر جفتمون میدونیم هست ولی یادمون نیست کجا 😂
یکبارم دیروز!
خیییلییی زیاد دل جفتمون برای همدیگه تنگ شده بود. با وجود تلفنی و پیامکی در ارتباط بودن.
تقریبا ۲ سالی میشه که با هم دوستیم، از اردیبهشت ۴۰۲.
ولی خب جفتمون انقدر مشغول بودیم که جور نمیشد به ديدار هم بریم.
تا اینکه دیروز گفتم هر طور شده باید طلسم رو بشکنیم😂
امتحان ساعت ۱۱ رو دادم و راه افتادم سمت شهر ری. محل قرار حرم شاه عبدالعظیم 😍 اونم توی ماه مبارک و زیبای شعبان که تنها ماهی هست که توش شهادت نیست و میلاد پر از میلاده.
۱ ساعت و نیم حدودا از دانشگاه طول کشید تا برسم کاملا داخل حیاط حرم.
لحظه ای که هم رو دیدیم خیلی جالب بود.
من تماس گرفته بودم گفتم نگین دقیقا کجایی.(کجایی عزیزم دقیقا کجایی😁)
نگین پرسید مهسا کوله قرمز داری؟
گفتم آره، بعد از پشت سر یهو دیدم دست تکون میده 😂
ضلع جنوبی، درب ۶ :))
بعد گفتیم چیکار کنیم؟ جفتمون هاج و واج😂 برنامه ریزی و هماهنگی دخترا واقعا عالیه.
دخترا قبل هرجایی رفتن اول تعیین میکنن
چی بپوشم؟
و منی که اومده بودم دانشگاه امتحان بدم و برم سریع، و این قرار یهویی شد، با استایل دانشگاهی بودم 😂بله لباس فرم. شانس آوردم تو خوابگاه روسری داشتم اونم از نوع گل گلیش :))
وگرنه با مقنعه دیگه خیلی ضایع میشد.
من عاشق چیزای گل گل ام☺خیلی از لباس و روسری و کیف و دفترام گل گلی ان.
نگین بعد از تموم شدن کلاسش اومده بوده و منم قبل از تایم ناهار سلف، از دانشگاه بیرون زده بودم، بنابراین جفتمون گرسنه بودیم و رفتیم ناهار خوردیم.
کجا؟ از آشپزخونه ی بوفه ی دانشکده ی نگین :) خیلی خوشمزه و خونگی طور :)
فلافل با قارچ پنیر و ناگت مرغ، همونجا گفتیم برامون نصف کرد تا هردو از هر دو ساندویچ خورده باشیم😂
همون حین استاد دانشگاهشون هم اومده بود کاسه اش رو به فروشنده داده بود تا آش بگیره، گفت ماست ندی یوقت😂(تلمیح به کاسه ات رو بیار ماست بگیر)
قشنگ همه جا رو گشتیم با هم.
رفتیم قسمت تألیفات استادان دانشکده.
که نگین میگفت تا حالا ندیده
عوضش من همه جای دانشگاه خودمون رو شخم زدم😅 عاشق کشف و ماجرا جویی هستم، پر از دقت به جزئیات!
بعد رفتیم کتابخونه اش چرخ زدیم.
علاوه بر کتابخانه ی دانشکده، کتابخونه خود حرم هم رفتیم تا نگین کارتش رو بگیره. خیلی شلوغ بود! کنکوری ها بساط شون پهن بود. یک لحظه یاد خودم افتادم که یکسال عملا بعد مدرسه کتابخونه زندگی کردم.
البته کتابخونه محل ما خلوت بود و تمرکز بالا.
کافی نت هم داشت دانشکده که جالب بود.
بعد من قصد خرید چادر داشتم. تا الان سه تا چادر داشتم.
یکیش و اولیش رو از مشهد خریدم
یکیش از قم
و این یکی رو از شهر ری
سه تای جای معنوی و زیارتی کشور عزیزمون :)
اول وارد ی مغازه شدیم، اوه اوه
گیر داده بود و فقط بسته چادر بود پشت بسته که هی باز میکرد و مدل معرفی میکرد.
گرچه از اونجا خرید نکردم ولی خب اطلاعات خوبی دستگیرم شد.
قبل از خرید معیار های خودم رو مرور و تعیین کرده بودم.
یه چادری که نه اونقدر سبک باشه که با نسیم بره کنار و نه اونقدر سنگین که نشه روی سر نگه داشت.
جمع و جور باشه و دست و پا گیر نباشه مدلش.
از این چادرهای تبرجی و پر از زرق و برق و نگین(نگین تو باش عزیزدلم منظورم اونیکی نگینه 😂❤) و منجوق و جواهر اینا نباشه.
مچ آستین هاش کار شده باشه که زیادی ساده نباشه چون برای مهمونی میخواستم.
چروک نشه، خیلی اتو نخواد، نخ کش نشه، پارچه اش خوب مشکی باشه و به سبزی یا سفیدی نزنه بعد یکم استفاده.
بعد از بررسی سومین مغازه، انتخابم رو کردم.
معمولا زیاد تو خرید حضوری سختگیر نیستم. مثل بعضی خانما که باید کلللل بازار رو زیر و رو کنن تا از خرید مطمئن بشن.
اگه از چیزی، با مقایسه ی چند مورد خوشم بیاد و از نظرم معقول باشه و معیارم رو داشته باشه، میخرم.
تازه بعدش دیگه سعی میکنم چشم ببندم و تو مغازه ها مثلش رو نگردم.
مثلا بعضیا تازه بعد از خرید همچنان میگردن ببینن آیا زیباتر و بهتر از خریدشون هست یا نه؟ انقدر ادامه میدن تا بلاخره از چیزی که خریدن پشیمون بشن :/
خب چرا واقعا؟ به خودت، سلیقه ات و انتخابت احترام بزار و از چیزی که خریدی راضی باش.
سلف استیم و عزت نفس قرار نیست یک حرکت بخصوص شاخ و دم دار باشه،
همین چیزهای کوچیک به نظرم خیلی تاثیر گذاره.
از خدا که پنهمون نیست از شما هم پنهون نباشه، قبل از خرید نهایی توی دلم گفتم، منو و نگین هرطور باشه بالاخره کم تجربه ایم در زمینه تشخیص جنس، برم از یک خانم چادری که چندتا پیرهن بیشتر پاره( نه ببخشید چندتا چادر بیشتر کهنه کرده) تقاضا کنم اگر ممکنه همراه ما بیاد مغازه و جنسش رو تأیید کنه.
یه نگاه آنالیزوری سریع جهت اسکن مردمان در دایره دیدم به کل جمعیت انداختم و بینگو! فرد مورد نظرم پیدا شد. قضیه رو گفتم و ایشون با کمال میل قبول کرد.
و نگین از تا پایان روز تعجب میکرد که من چطور میتونستم با افراد مورد نظرم ارتباط برقرار کنم. خب اینم با تمرین بدست اومده، بخشیش هم وراثت و انتسابیه، چون شبیه پدرم هستم.
بعدش اون خانم جوان چندتا سوال از منو نگین پرسید، و شماره هر دومون رو گرفت.
شماره ها را دادیم و دوتایی دچار عذاب وجدان و حس خطرِ پس از اعتماد شدیم.
سعی کردیم خوشبین باشیم و به همدیگر دلگرمی بدیم که با تنها یک شماره کاری نمیشه کرد.
اما در نگاه اول که خانم خوبی به نظر میرسید. داخل حرم رفتیم سه تایی و زیارت کردیم. ضریح امام زاده طاهر و حمزه ایضا.
من به قبوری که داخل حرم دفن شده بودند دقت میکردم که چه آدمهای بزرگی مدفن شده بودند، شاعر قاآنی هم دیدم.
نیت حضور در بارگاه ها و مکان های زیارتی، طهارت نفس خیلی مهمه.
اینکه بعضی ها دو دستی میچسبن ضریح و اجازه نمیدن افراد دیگه هم بیان، سد معبر میشن در کتم نمیرود.
یا هزار بار میبوسند و ببخشید به مرحله لیسیدن هم میرسد.
اصلا به این کارها نیست. شما همینکه در در مکان شریفه حضور پیدا کردید اگر بتونید باطن خودتون رو با خلوص وصل کنید یعنی تمام ماجرا.
با کاری که اون عزیزان میکنند،
زیارت از راه دور و زیارت نیابتی هم که نفی باید بشه!
با همون خانم رفتیم یجا دوره مجازی روانخوانی و تقسیر و تدبر در قرآن ثبت نام کردیم.
به آدرس : Quranlove.ir
بعد از هم جدا شدیم و منو نگین رفتیم حیاط صحن اصلی، نگین گفت سرویس میری؟ گفتم نه. گفت یجا تمیز سراغ دارم میری؟ گفتم آره😂
تمیزی شرط اول هرچیزه. من فکر کنم خونه هم بخوام بخرم اولین چیزی که برم نگاهش کنم سرویس و حمومش باشه.
تور گردشگری به لیدری نگین😂
گفت یجا میبرمت تازه ساختن، افراد خیلی کمی از جاش خبر دارن. و واقعا همینطور بود خیلی شیک و تر تمیز😁
تا جایی که دوتایی تو آینه دستشویی عکس گرفتیم😂💔 و عجب عکسای قشنگی شد.
یه سکو ها و شلنگ هایی هم داشت به عنوان محل شست و شوی پا.
نگین به شوخی گفت پاهامون رو نشستیم🤣 ولی از اینکه خارجیها چقدر چندش هستن که خودشون رو نمیشورن صحبت کردیم. تو قرون وسطی و عصر تاریکی اروپایی های مثلا متمدن حمام رفتن رو بد میدونستن. از همین هم هست که فرانسه اومده قوی ترین و معطر ترین عطر و ادکلن ها رو تولید کرده و الان نامداره.تا با بو مبارزه کنه.
بعد با کارت دانشجویی هامون عکس گرفتیم😍🥹 از درس و تحصیل و دانشگاه و خوابگاه و تجربیات تازه ای که آموختم گفتیم. از اینکه من مشوق ادامه تحصیل نگین شدم خیلیی خوشحالم :))
رفتیم چایخانه حضرتی چای خوردیم😍مگه داریم بهتر از این چای؟
عمیقا یاد چای اربعین و چای ماه محرم افتادم. این چای شفاست. تو رگات جاری میشه.
کنارش بیسکوییت هم دادن، نگین معده اش واقعا اندازه ی این جوجه رنگی هاست😂 یک دونه بيسکوئيتم کامل نتونست بخوره.
البته ما آنقدر عشق خورده بودیم که سیر بودیم☺😂
صحنه غروب و برخاستن پرنده ها خیلی خوب بود :)
یاد کبوترهای حرم امام رضا افتادم.
راستییی انقد عروس و دوماد دیدیم🥲😍
روزای عید رفتن به جاهای زیارتی این مزیت رو هم داره.
دل هردومون مخصوصا من غش و ضعف میرفت😁
منم دلم میخواد با همسرم یجای زیارتی عقدمون رو جاری کنیم ان شاالله :)
باز من دو نفری رو اجیر کردم از ما عکس دونفره بگیره🤣
دخترا از خرید کردن و عکس گرفتن هیچوقت سیر نمیشن.
سلفی هم زیاد گرفتیم. مجموعا همه ی عکسا ۵۰ تا شد😁
من کلا زیاد از اینکه با گوشی رفقام عکس بگیرم موافق نیستم خوشم نمیاد، دلم میخواد عکس خودمو از توش کات کنم عکس خودشون رو براشون بفرستم، چون اونا مشکلی ندارن، ولی من خوشم نمیاد.
ولی نگین فرق میکرد😁
اصلا خوشم میاد که زیاد با هم يادگاري داشته باشیم و تجربیات جدید، سفر، و فعالیت های مشترک داشته باشیم.
یه برنامه ی بلند مدت که دوره اموزشی هم هست چیدیم، خدا بخواد سال بعد قراره شرکت کنیم، ۴۰ روز با همیم :)
چی میشه اگه بشه.
یکی از کسایی که درخواست کردم از ما عکس بگیره بازم یه خانم جوان بود😂
از قضا مشاور پوست از آب در اومد، درجا نوع پوستمون رو تشخیص داد، داشت تجویزات و محصولاتش رو معرفی میکرد😂 باز حداقل این بنده خدا قبلش اجازه گرفت، بدم میاد یسریا همینطور یهو میان بی مقدمه درباره ظاهرت تز میدن.
فروشگاه محصولات فرهنگی مذهبی داخل حرم هم رفتیم.
اینو برای نگین گرفتم
که بعدش رفت خونه برام عکسشو رو میز فرستاد😍.
شعبان میلاد امام حسین و حضرت عباسه، دقیقا همین دو تا هم رو لیوان نوشته شده.
نگینم برای من این کتاب فوق العاده ارزشمند رو خریده بود.
محاله دخترا کنار هم باشن و از ازدواج صحبت نکنن😂مخصوصا اگر جفتشون ازدواجی باشن.
خلاصه تا دلتون بخواد از ریز تا درشت ازدواج با هم گفت و گو کردیم.
اون از خواستگاراش گفت، من از خواستگارام گفتم😂
ی کلینیک مشاوره قبل از ازدواج راه انداخته بودیم.
داشتن دوست هم فاز و هم فرکانس خودت واقعا نعمته.
لازم نیست منظورت رو هی شفاف سازی کنی
یا از سوتفاهم ها نمیترسی، یا نمیخواد نگران برداشت متفاوت و شخصیش از حرفات بشی.
میدونی هرچی بگی، دقیقا همون رو میشنوه نه چیزی که خودش دلش میخواد بشنوه.
جفتمون شنونده های خوبی هستیم، و دقیقا درونگرا، اما کنار هم، برای هم، پرحرف و برونگرا. به شخصه، کم صحبتی یا پرصحبتی من به شخص مقابلم بستگی داره.
راجع پست های شما هم تحلیل های کارشناسانه انجام دادیم.
یکم از سناتون هم حرف زدیم😂
Pov: وقتی دو تا ویرگولی با هم یجا میفتن :))
بیشتر حول محور درس_پوشش خصوصا چادر و ازدواج حرف زدیم.
جفتمون خیلییی خوشحال بودیم
ذوق زده بودیم
و در پوست خودمون نمیگنجیدیم.
مخصوصا من که اصلااا تو پنهون کردن احساسات واقعیم خوب نیستم، و هرکی به چشمام و حالت چهره هم نگاه کنید کاملا میفهمه من الان چه حسی دارم. انگار زیرنویس روشنه!
یادش بخیر ترم اولی که بودم، سال بالاییا بدون اینکه ازم بپرسن میگفتن ترم اولی🤣بس که ذوق ذوقی بودم.
البته خب اینکه قبلا هم منو تو محیط دانشگاه ندیده بودن و تازه ورود بودم هم بی تاثیر نیست.
من تمام شب گذشته رو بیدار بودم🥲 به خاطر امتحان، چون برای اولین بار در طول زندگیم در طول ترم درس نخونده بودم و امتحانای دانشگاه شب امتحانی پاس کردم.
البته از نتایج راضیم؛ کلی ۱۹ داشتم تو نمرات :))
از خستگی داشتم هلاک میشدم اما خب حین وقتی که با هم بودیم انقدر پر انرژی بودم که هیچی متوجه نشدم که ۲۴ ساعته که بیدارم.
بعدش که به سمت خونه راه افتادم و تنها شدم فهمیدم عمق قضیه رو😂و بعد سالها ساعت ۱۱ شب خوابم برد.
من تا ساعت ۵ مجوز موندن داشتم، که از پدرم اجازه گرفتم ۱ ساعت بیشتر بمونم. پشت گوشی فرمودن که مشکلی نداره، از اونجایی که حدود ۳ ساعت تو مسیر بودم خیلی دیر شد🥲و از دستم دلخور شدن.
خب خودشون اجازه دادن! وگرنه همون ۵ میومدم، اخه چرا تناقص :/
خب حرفامون تموم نمیشد :( و از دیدار دوست مگر سیر میتوان شد؟
من از دانشگاه هم میرسم خونه ساعت ۹ شب میشه، اصلا تقصیر زمستونه که هوا انقدر زود تاریک میشه. بهار تابستون بیاد این خستگی و بی رمقی فصلی بره تا بلکه از نو شکوفا بشیم.
الان مثل همون گیاهانی هستیم که به خواب زمستونی رفتن. و در رستاخیز خودشون هستن.
وقت اذان غروب با هم دعا کردیم.
و به سمت ایستگاه مترو شهر ری با همراهی نگین رفتیم.
ی مسافتی رو پیاده طی کردیم و من چقدر پیاده روی رو دوست دارم مخصوصا با یک همراه خوب.
همدیگرو بغل کردیم، دست همو محکم گرفتیم و خداحافظی کردیم.
منم تا ایستگاه میدون آزادی رفتم و بعدش با اتوبوس نزدیکای خونه اومدم و بعدشم پدر اومد دنبالم. طبق روال همیشگی.
یکی از قشنگترین حسها وقتی از کسی جدا میشی بعد از یه دیدار و قرار میدونید چیه؟
اینکه طرف مقالبت پیام بده و یا زنگ بزنه بگی رسیدی :)
و اینم خیلی قشنگه که بعد از سپری کرد روزت با اون شخص، بهش بگی که چقدر روزت با اون زیبا ساخته شد، و چقدر بهت خوش گذشته و خوشحالی از داشتن اون رابطه.
دوستت دارم نگین عزیزم، به امید دیدار بعدی و ساختن خاطرات بیشتر کنار هم❤🌻مرسی که هستی ^^