آن روز دخترک را میبردند.
کجا? _ خانه بخت! شاید بهتر میبود نامش را میگذاشتند خانه یِ بدِ بخت!
زنان فامیل مسرور و پایکوبان، کِل میکشیدند و دراین بین، کمی هم میرقصیدند و قر و قوس کمرشان را تخلیه میکردند! مردان اما خودسرانه، آکنده از غرور، روی صندلیهای حیاط نشسته بودند و شیرینی کشمشی میخوردند. ریسهها و چراغهای رنگی آویزان بود و هندوانه در حوض حیاط شناور.
انگار همه خوشحال بودند جز دخترک. انگار تمام غم عالم ریخته باشند روی سرش. انگار که هیچکس در جهان به اندازی و معنای حزن و اندوه را متوجه نشده بود. انگار که استخوانهایش زیر تریلیِ رنج و درد لهشده بود ...
و داماد اما پسربچهای سیزدهساله محاسن تکمیلنشده ی ناقص که هنوز نرم و تر بودند را، لمس میکرد. ظاهرا که دچار بلوغ زودرس شده بود. لباس محلیاش را با تعصبی وصفناپذیر به تنِ نهچندان فَربه اش کرده بود و انتظار داشت که همه نگاههای تحسینآمیزِ مجلس را به نام خود کند.
کسی نبود بگوید که بچه جان! بهتر نیست بروی و در کوچه هفتسنگ بازی کنی؟!
داماد پسرعمویِ عروس خانم بود. آری از همان ازدواج فامیلی های زورکی و زودهنگام! از قبل رزرو شده؛ آری از قبل رزرو شده؛ همان هنگام که عروس و داماد شیرخواره بودند و طول بلندترین انگشت دستشان بهاندازه دو بند انگشت ما بود! همان موقع که نهایت هنرشان دیربهدیر کثیف کردن پوشک پارچهای شان بود! همان روزها که خودشان بیخبر از همهجا بودند اما ظاهرا والدینشان، خوبیِ تصمیمگیری برای آینده را در حقشان تمام کردهاند و این دو نوزاد را به نام هم زدند.
چیزی نگذشت که روز و شب از گردش خون در رگها سریعتر گذشت و آن دو بزرگ شدند.
بزرگ که چه عرض کنم ...
همان داماد سیزدهساله و دختر بچهی نهساله.
دختری که مادر نداشت؛ که اگر داشت عمرا میگذاشت جگرگوشهاش، پاره تنش، نور چشمش، تکه وجودش در نهسالگی آبدیده شود!
پدرِ دخترک اما از آن آدمیانِ سلطهگر بود که دیکتاتوری و سماجت و وقاحت دیکتاتوری سماجت و وقاحت از سر و رویش میبارید حرف حرف خودش بود. خودخواهی حرف اول را میزد و خدا آن روز نشانه کسی نمیداد که عصبانی شود و رگهای پیشانیاش باد کند! اصلاً مادر از هم از دست همین مَرد مُرد و در جوانی دق مرگ شد. بماند که بعدها فهمیدند سرش هوو آورده.
مادرِ طفلک و بیزبان، به سرنوشتِ دخترش دچار شده بود؛ اما در هشتسالگی ... باز جای شکرش باقی بود دستکم، دخترک یکسال قسر دررفته بود و یک روز هم یک روز بود! چه برسد به یکسال ...
برادرزادهاش تکِ خودش بود؛ لااقل خیالش راحت بود که دخترش پساز ازدواج هم و از سبک و آیین تربیتیاش خیلی دور نمیشود چرا که او را هم مثل خودش بزرگ کرده بود.
زمانیکه برادرش بهعلت قتل غیرعمد، در تصادفی که خودش راننده ماشین بود فوت شد، سرپرستی آن بچه بهعهده او بود و زن داداشش هم بیوه ماند و البته کل روستا حوالی آنها میدانستند که موضوع از چه قرار است و دورادور بهطور غیرمستقیم چه اتفاقاتی میافتد!مادر، آنقدر بیمار و ناتوان شده بود که ادامه نفسکشیدن به دشوارترین کار ممکن برایش تبدیلشده بود و همسرش او را به او طبابت نمیبرد و همین دلیل برای دخترک بس بود که شبها بالشت را با گریه خیس کند و صبحها با چشمهایی قرمز و ورم کرده بیدار شود.
حتی مادر راضی بود که بعد از پسانداز ناچیز خودش خرج بیماریاش کند. از پسانداز ناچیزی که از ارث پدر پیرش به او رسیده بود
اما مرد او را به درمان نمیبرد که نمیبرد. حتی حاضر بود پول بنزین ماشین را هم بدهد. حالا دخترک تحصیل که هیچ، بازی طناز اش را همکنار بگذاریم، عروسکهایی که با باید بازیچه خودش باشند را بعد از یکی دو سال به فرزندش میداد تا بازی کند؟؟؟
جالب میشد؛ بازیِ کودک با کودکِ کوچکتر. پس خیلی هم بد نمیشد، مطمئنا همبازیهای خوبی برای یکدیگر میشدند.
پدر هم که از سرکار بیاید این گروه تکمیل میشود. قشنگ میشود یک خالهبازی؛ خالهبازی با بازیگران اصلی. هم مادر، هم پدر، هم بچه.
دیگر لازم نبود یکی از دخترها خودش را بهجای بابای خانواده جا بزند یا با ماژیک برای خودش سبیل بکشد و صدایش را کلفت کند! یا بهجای بچه عروسک روی پاهایشان تکانتکان دهند. اینبار هم خالهبازی بود اما این بازی دیگر واقعی بود. این بچهها چه میدانند از زندگی از زندگی مشترک واقعاً یکدیگر را میخواهند همسر صدا بزنند؟ چندی بعد فرزندی آنها را مامان_ بابا صدا خواهد زد؟ اینها خودشان سالهایی که پدر و مادر خود را خطاب کردهاند به تعداد انگشتان دو دست هم نرسیده! آنوقت یک طفل معصوم و بیگناه را چگونه میخواهند وارد دنیای به این بیرحمی کنند؟
اینجا هوای شهر دلگیر است؛ از دخترهایی که زود همسر شدند و همسر نشده، مادر شدند.
باید تا آخر بمانند و بسوزند و بسازند. اندکی روزنهای از امید نمایان میشود، اما حیف و صد هزار حیف که کمی به خودشان میآیند میبینند خیر؛ نه یکدیگر را میخواهند و نه برای هم ساخته شدهاند.
پس به همان راحتی که به وصال رسیدهاند به همان راحتی هم اسم یکدیگر را از شناسنامه دستنویس خود پاک میکنند و میروند پی زندگی نداشتهشان.
دراینمیان بچهای که بیصاحب و یتیم مانده ظاهرا میهمان بهزیستی و مراکز سرپرستی میشوند.
کملطفی در حق دخترک نباشد که درعین خفگی مالامال در بهت و غم، زیباترین عروس دنیا شده بود. اصلا مگر میشود دختربچهها زیبا و دوستداشتنی نباشند؟ بهقدری دلکش، که از هر گونه آرایش اضافی مستغنی بود. لپهایش همیشه گل انداخته و لبان غنچه و مژگان سیه برافراشته و موهای گیس شده توسط مادربزرگ و ناخنهای رنگشده با حنا، ابروهای کمند و بههمپیوسته و دستنخورده و خلاصه طبیعیترین زیبایی ممکن ...
فقط یکجای کار میلنگید؛ چشمانش! آری چشمانش. چشمانی که میخواستند فریاد بزنند و بگویند:
من برای زیر بار مسئولیت رفتن کمی زیادی کوچکم.
من برای خم شدن و در حیاط جارو زدن آماده نیستم.
برای غذا بار گذاشتن برای چندین نفر.
برای تحمل سرکوفتهای اطرافیان.
برای کتکهای احتمالی و حرف زور.
برای دعواهای طبیعی زندگی.
برای اختلافنظرها.
برای شببیداری های بچهداری.
و برای زندگی!
اما آمادهام برای خاموشی خاموشی همیشگی!
درحالیکه همه سرگرم رقص و میوه و شیرینی خوردن بودند، داماد هم با آن قد کوچکش روی سر آنها با پول پدر زنش که پدر خودش هم بود روی سر مهمانها شاباش میریخت و دخترک آهی کشید.
تکهای شیشه تیز را در شکم خودش فروکرد و لباس عروس سفید به سرخی خون و به رنگ شربتهای توی لیوان درآمد.
او به آرزویش رسید و آرامآرام خوابید ...
برای همیشه؛ خوابی ابدی در کنار آرامگاه مادرش.
عروسی بهیکباره سیاهپوش و عزادار شد.
شیرینیهایی که یکبهیک تلخ شدهاند.
او برای دردهایش زیادی کوچک بود ...
شنیده بود که میگفتند با لباس سفید باید برود و با لباس سفید برگردد. و همین هم شد؛
اما با چه فاصلهای
البته لباس او سرخ و سفید شدن و باقی همه سیاه