
طبق معمول مثل همیشه بشقاب خود، و قاشق و چنگال را از کمد خوابگاه برداشتیم تا به سمت سلف برای صرف ناهار برویم. چراکه روال دانشگاه ما این است که خودمان ظروف شخصی داشته باشیم و آن را بشوییم. حتی اگر از ظرف های آنجا استفاده کنیم. به هرحال به خاطر ارگونومی بدشکلی که سینک ظرف شویی سلف دارد، باید تا کمر در آب و کف خم شده آن هم با چادر و آستین لباسی که به راحتی بالا نمی رود، فقط برای شستن یک ظرف. از این رو من همیشه ظرف یکبار مصرف میخرم.
( بله میدانم علاوه بر اسلام، طبیعت نیز در خطر است اما از توانم خارج است)
باری
ناهار آن روز، سبزی پلو با تن ماهی بود.(کاش صد سال سیاه نبود! در حالت عادی از ماهی متنفرم فقط تن ماهی میخوردم که آن هم تا عمر دارم غلط کنم نزدیکش بروم)
هر یک تن ماهی برای دو نفر...
همراه لیموناد و دوغ! من به خاطر اینکه میگویند ماهی با دوغ نباید خورده شود، لیموناد برداشتم. با اینکه اخیرا دارم تلاش میکنم نوشیدنی های حاوی قند و خوراکی های مضر را از برنامه غذایی ام کم کم حذف کنم. مطلقا نمیخواهم هیچ نوشابه و دلستری مصرف کنم.
قبلا هم این غذا در منوی سلف بود و اتفاقی نیفتاده بود.
ناهار را خوردیم، وارد اتاق شدیم تا درس امتحان فردا را بخوانیم.
اما نه. نمیشد. فعل و انفعالاتی از درون در حال رخ دادن بود.
لرز شدیدی به تنم افتاد ناگهان، منِ گرمایی، زیر دو تا پتو. با جوراب پشمی، سوشرت و ژاکت، همچنان مثل مرغ یخ زده کز کرده بودم. دیدم همزمان دارم تب میکنم، معده درد شدید و سوزش معده گرفتم، و پیش از تمام این علائم معده ام چنان قژ قژ سر و صدا میکرد که هم اتاقی ام با وجود اینکه هنزفری در گوشش بود(!!!!!) پرسید صدای چیه میاد؟!
همان حین دیدم چند نفر از بچهای خوابگاه که دو نفرشان اتفاقا همکلاسی هایم بودند، رفتند بیمارستان.
مسئولان سلف با کاملا عادی جلوه دادن شرایط، (که با کمی دقت، اضطراب زیر پوستی و پنهان شده شان را میشد به وضوح دید) و در حال انکار آن بودند، با ۵ فلاسک حاوی دمنوش زنجبیل و لیمو وارد سالن شدند و با بلندگوی خوابگاه پیج کردند که بیایید و بنوشید و روی دیوار دل خود بنویسید خدا هست و به روی خود نیاورید که چه شده است.
این تلاش آنها کاملا ملموس بود. بگذریم.
پیش از دمنوش آنها،
به توصیه دوستانم چای نبات+ عرق نعنا، پودر دارچین خوردم.
گفتیم شاید سردی مان شده!
اما چیزی که در حال رخ دادن بود قطعا و حتما چیزی فراتر از سردی بود.
بعد از گذشت چند دقیقه، و عدم بهبودی، چند قاشق آبلیمو خوردم.

شانس آورم تمام تجهیزات را همراه خودم در خوابگاه داشتم. بالأخره این نیز مزیتی از "دخترِ مامان" بودن و مثل او مجهز، بود.
با این حال تصمیم گرفتم از حال بدم به او هیچ نگویم. قطعا از راه دور جز نگرانی و دلشوره و اضطراب کاری از دستش برنمی آمد.
منتظر بودم بهتر بشم، اما هرچه جلوتر میرفت بدتر و بدتر میشدم.
انگار در معده ام لباسشویی کار میکرد.
که در نهایت( گلاب به رویتان) هرچه خورده و نخورده بودیم با درد وحشتاک معده بالا آمد و علنا داشتم از دست میرفتم.
یواش یواش به تعداد دانشجویان مسموم با حال خراب اضافه میشد.
آنقدر حالم بد شد که نتوانستم منتظر ماشین های اعزامی اورژانس بمانم.
با هم اتاقی و یک نفر مسموم دیگر اسنپ گرفتیم و به نزدیک ترین بیمارستان منتقل شدیم.

اول به بخش تریاژ فرستادند و علائم اولیه را ثبت کردند. بعد ی اتاق پزشک عمومی، بعد اتاق پزشک تخصصی.
من نمیدانم اینهمه اتاق و راهرو که هرکدام یکی در شرق و یکی در غرب بود با بیمار بدحال واجب بود؟!
آنهم موقعی که گروه گروه از دانشگاه، دانشجو اعزام میشود...
هرجا هم میرفتی هزار جور اطاعات میپرسیدند و امضا و اثر انگشت میگرفتند.
خودشان هم میدانستند که اوضاع خیط است.
خلاصه سرم زدند، آمپول های آرام
بخش مسکن و ویتامین و تقویتی.
چند قلم دارو دادند و گفتند بروید به سلامت. تا تمام شدن سرم جانم درآمد. فشارم افتاده بود و یخ زده بود، از طرفی بشدت چندشم میشد که پتوی بیمارستان را رویم بکشم حتی از روی چادر.
تمام مدت با قلبم میگریستم و تنها آغوش مادرم را آرزو میکردم.
من روحیه بشدت حساسی دارم و از شانس بد من، دقیقا همان حین که زیر سرم بودم یک مادر بعد از احیای ناموفق فوت کرد.
و نمیدانید نمیدانید نمیدانید چه شیون و غوغا و داد و فریاد بی اندازه ای به راه افتاد. دروغ نگفتم اگر بگویم تا به حال آن حجم از سر و صدا را یکجا با هم نشنیده بودم. دخترک بیچاره جیغ میکشید "مامان تو میخواستی بیای عروسیم" :(
و های های صدای گریه می آمد.
و من پشت پرده زیر سرم در حالیکه تنها با صداها همانند نابینایان تصویر سازی میکردم، اشک میریختم و نفس هایی سنگین به سختی بیرون میدادم.
هم اتاقی ام از آنجایی که میدانست حساسم، وقتی جهت اطمینان پرسیدم چه اتفاقی افتاده، فوت را انکار کرد و گفت حال مادرشان خوب نیست، من هم تظاهر کردم که حرفش را باور کردم!
شب گذشته اش یک نفر از هم دانشگاهي هایمان که از قضا هم رشته ای ما بود، و سال اخری، (یعنی قرار بود که مهر امسال سر کلاس درس حاضر شود)، پس از امتحان دادن در حالیکه که هفته ی گذشته ی عروسی اش بود، بر اثر گاز گرفتگی فوت میکند!!!! اعلامیه اش هم در کانال های دانشگاهی میگذارند.
خدایا، خداوندا، چقدر این زندگی مزخرف است. گرچه او را خدا خیلی دوست میداشته که راضی به رنج بیشترش روی زمین نبوده است.
دوستم میگوید تو نباید اینقدر به خاطر دیگران خودت را عذاب بدهی.
تو روح مستقلی داری، همدلی خوب است اما اینکه کاملا خود را جای دیگری بگذاری و درد بکشی، به مرور زمان تو را فرسوده میکند.
منطقا درست میگوید، اما چه کنم، دست خودم نیست، باید رویش کار کنم...
کاش من هم میتوانستم کمی شبیه این آدمهای بیخیال باشم.
خدا خیر بدهد هم اتاقی ام را، اگر نبود واقعا معلوم نبود چه بلایی سر من می آمد. هم مرا بیمارستان برد، هم برگشتنی کوله ام را از دم خوابگاه تا در نگهبانی آورد، هم داروهایم را گرفت، هم سروقت مصرف شان را یادآوری میکرد، و تمام مراقبت هایی که لازم بود را در حقم هیچ کم نگذاشت، خیلی ممنونش هستم و حتما باید به جبران اندکی از لطفش چیزی برایش بخرم. حتی وقتی به خانه آمدم مادرم با او تماس گرفت و کلی تشکر کرد.
بنده خدا خودش یک روز بعد حالش بد شده بود، گویا همه درگیر شدند فقط برخی زودتر و برخی دیرتر واکنش نشان دادند.
از بیمارستان که برگشتیم دیدم یا ابوالفضل! ۹ تا آمبولانس دم در دانشگاه صف کشیدند و داخل راهرو ها پر از امدادگر است.
کف سالن پر شده بود از زباله های عفونی های پنبه و سر سورنگ و چسب و امثالهم.
شبیه کابوس بود.

یک عالم مسئول و رئیس دانشگاه و امور آموزشی و مالی، رئیس شبکه بهداشت شهرستان، خبرنگار صدا سیما، استادان دانشگاه، پزشک و پرستار، تیم های فوریت پزشکی آنجا بودند.
مدام هم در حال تهیه فیلم و عکس و گزارش که بله ما پیگیری کردیم.
که یکوقت اگر جوان مردم طوری اش شد بدانید و آگاه باشید که ما پیگیری کردیم تقصیر خودش بود که به ملکوت اعلا پیوست.
میدانید قسمت سوزناک ماجرا کجاست؟
اینکه هیچجوره زیر بار قضیه نمیرفتند و ورد زبان کرده بودند که نه "این ویروس است"
بی سواد ترین شخص ممکن هم میداند ویروس واگیر دار است، هرچقدر هم از لحاظ سرایت و تکثیر قوی باشد، ناگهان ۱۶۰ نفر حالشان یکهو، آن هم پس از صرف ناهار بهم نمیریزد!
که تمام سالن ها و طبقات و سرویس های غیر بهداشتی را در بر بگیرد.
وضعیت طوری خراب بود که حتی آدم سالم هم آنجا مریض میشد، چه برسد به ما که نه غذای خوب داشتیم، نه جای خواب راحت و ساکت، نه هیچکدام از نیازهای بدن یک فرد مریض که افت کرده، ضعیف شده و فقط برون روی دارد و آب بدنش پیوسته در حال دفع شدن است.
آنهم با سم مهلک تن ماهی با آنهمه خطرات و مواد نگهدارنده و شیوه ی مخصوص جوشاندنی که میخواهد، یا نجوشانده دادند، و یا فقط زیر پنج دقیقه بوده،
یا تاریخ گذشته بوده، از برند متفرقه، کسانی که قوطی اش را دیده بودند میگفتند نوع ماهی اش، نیزه ماهی بوده !
یا توطئه ای در کار بوده.
عذر میخواهم اما ظروفی را جهت نمونه گیری از اسهال و استفراغ مسمومان و ارجاع به ازمایشگاه اورده بودند.
تا اینجا طبیعی است. از آنجایی غیر طبیعی میشود که درخواست داشتنند دانشجویان بی علامت نیز(!!) نمونه بدهند. چرایی اش هم دیگر با خودتان.
ضمن اینکه ما همیشه به اینکه در غذایشان کافور است شک داریم، بچها میگویند هم هورمون ها بهم میریزد و هم از صورتشان موهای بیشتری رشد میکند!
نمیدانم دانشگاه تک جنسیتی را چه به این کارها.الله اعلم.
اواخر شب بود خیلی ملایم و آرام، _مطلقا علیرغم میل باطنی _سعی کردم به مادرم بفهمانم چه شده است. اما وانمود کردم در حال بهبودی ام و خوب میشوم، این سه امتحان را میدهم و شر اش کنده میشود و خلاص میشوم و دوشنبه میروم خانه.
آمدیم کمی استراحت کنیم، به گمان خوش خودمان که تا فردا خوب میشویم، و از قضا روز شنبه امتحان روان شناسی عمومی داشتم، یکشنبه روابط انسانی در سازمانی های آموزشی و مدارس، و روز دوشنبه روانشناسی تربیتی.
سه امتحان سنگین و پر جزئیات.
اما من آن شب نتوانستم بخوابم، تا خود صبح از درد به خودم می پیچیدم.
دیگر به حذف درس، و ترجیحا حذف پزشکی واحد که منجر به معرفی استاد میشد فکر میکردم(یعنی بدون آنکه ترم را دوباره از نو پاس کنی، تنها امتحانش را بدهی)
ساعت ۳ تا ۵ شب من راه پله را مثل رژه رفتن فقط متر میکردم. آنقدر پیاده روی کردم تا بعد پیاده روی پاهایم خسته شود بلکه خوابم ببرد، یکساعت به زور و بلا هرطور شده خودم را به خواب زدم تا منتظر بمانم صبح بشود و دکتر بیاید.
چندتا از دانشجویان بستری هم شده بودند.
بندگان خدا آنهایی که از شهرستان بودند ...
بدون خانواده دکتر رفتن واقعا یک مرحله دیگر از بزرگ شدن و استقلال هست.
بالاخره اورژانس آمد، و همینکه رنگ زرد زار و بسان گچ سفید شده ی مرا دیدند، قبل از اینکه چیزی بگویم، گفتند خانم بشینید رو صندلی، و یک آمپول دیگر که نمیدانم چه بود از روی دستم نثارم کردند.
خواستم بروم سرویس غیربهداشتی(زین پس قرار است اینگونه بنامم!)
که پیش از رسیدن به مقصد روی پله ها از حال رفتم و چیز زیادی دقیقا یادم نیست، اما به گمانم همان کسی که آمپول زده بود آمد زیر بغلم را گرفت و به گوشه ای از دیوار تکیه داد و سرمی را آماده کرد.
اما هنوز صداها در گوشم میپیچد:
خانم، خانم حالتون خوبه؟ (معلوم است که خوبم فقط داشتم نقشم را به عنوان بازیگر روی صحنه ی تئاتر ایفا میکردم)
لطفا نفس عمیق بکشید
نگران نباشید
گریه نکنید(خطاب به منی که اولین واکنش دفاعی ام در قبال هر اتفاقی گریه کردن است)
فشارم را گرفتند و به دنبال رگ برای سرم میگشت.
حالا منِ بد رگِ سخت رگ _پیدا_شو مگر رگم پیدا میشود!
اگر کمی هم رگ مشهود داشته باشم، قطعا از ترس رفته بود و زیر پوست سفید ورپریده ام قایم شده بود.
حتی مادرم تعریف میکند یکبار در شش ماهی وقتی سرماخورده بودم برای سرم زدن، بعد از کنکاش ناموفق آن را به کف پایم وصل کردند!
اخی! دلم حسابی برای خودم سوخت!
خلاصه از مچ تا آرنج هر دو دستم را سوراخ سوراخ و کبود کرد تا یک رگ پیدا کند آن آقای جوان تازه کار و ناشی :((
هنوز درد فرو کردن و بیرون کشیدن سوزن های ممتد را روی سطح پوستم یادم میآید، مور مورم میشود.
خودش نیز کلافه شده بود و من نیز هم.
با آن حالِ زار گفتم آقا لطفا ولش کنید نمیخوام😭 به هر حال از من انکار و از او اصرار. بعد یکساعت تمام شدن سرم، هیچکس نبود آن را ببنند هوای خالی داشت وارد رگ هایم میشد. یاد خطر سکته قلبی به این طریق افتادم#_#
من چقدر بدبخت بودم که آخرش خدمه ی خوابگاه راضی شد آن را بببند و درآورد.
آنژیوکت به قوت خودش باقی بود.
حالا هیچکس آن را قبول نمیکرد دربیاورد.
انقدر هم جای بدی از دستم وصل شده بود که کوچکترین حرکتی باعث سوزش میشد. و دستم داشت کم کم خونریزی میکرد :/
انقدر به این و آن خواهش و تمنا کردم شما را به خدایا قسم یک نفر این سوزن را از دستم بیرون بکشد. خود مسئول اورژانس صبح درنیاورد چون گفت بماند اگر دوباره سرم لازم شد، راحت وصل کنیم
خدایاااا! اخرش هلک و هلک پاشدم به آن ساختمان دوم خوابگاه دانشگاه رفتم و محض رضای خدا یک امدادگر دیگری که آنژیوکت را بیرون بکشد یافتم و پرسید چه کسی سوزن سرم را کشیده؟ گفتم فلانی.
گفت با چه جراتی چنین کرده؟ اگر خونریزی میکرد چه میخواست کند؟(درحالیکه نمیدانست دستم خونریزی هم کرده بود)
تایم ناهار شد، باز چیزی نخوردم.
بیشتر از ۲۴ ساعت بود ناشتا بودم.
ساعت ۱۲ امتحان بود، حتی نای مشت کردن دست نداشتم چه برسد نگه داشتن خودکار و نوشتن، از آن طرف مامان و بابا بندگان خدا نگران هی زنگ زنگ.
اخرش صبرم به رسید و طاقتم طاق شد، گفتم چه امتحان باشد چه نباشد، چه مردود شوم یا نشوم، چه هرچه میشود باید برای زنده ماندن همین حالا فقط و فقط خانه باشم وسلام. بالاتر و مهمتر از سلامتی ام که چیزی وجود ندارد!
زنگ زدم پدر و گفتم در هرنقطه ی ایران است در سریعترین حالت ممکن خودش را برساند. تا برای بار سوم زیر سرم نرفتم و در آن کشتارگاه به قتل نرسیدم.
بنده خدا منتظر اشارتی از من بود و شاکی از اینکه چرا زودتر نگفتم. من چمیدانستم! فکر میکردم خوب میشوم و میروم امتحان میدهم. چقدر خوش خیال!
تا پدر برسد حدود دو ساعت طول کشید، پاشدم به زور وسایل دو هفته را جمع و جور کردم، همانطور چپاندم در کمد و لباس ها را در کیسه ریختم گره زدم و در کوله ام گذاشتم.
دلم میخواست میشد پتو هایم را بیاورم و بشورم. حالم از فضای خوابگاه بهم میخورد. از همه چیز. از چشمم افتاد دانشگاه و خوابگاهش. دیگر دلم نمیخواهد پایم به آنجا باز شود. جز غذای مادرم دلم نمیخواهد هیچ غذایی بخورم تا مدت ها عمرااا اگر رستوران بروم. یعنی نان و پنیر ساده ی خانه صد رحمت دارد به کباب بره ی بیرون از خانه.
پدرم شخصا با رئیس دانشگاه که به تازگی تغییر کرده بود صحبت کرد.
بالاخره بار و بندیلم را بستم و با دیدن گل روی پدرم حالم عوض شد.
صندلی را برایم خواباند و کاپشن اش را برایم تا زد و مثل بالشت زیر سرم گذاشت. عمده ی مسیر را خوابیدم.
خدایا او خیلی مهربان است، امیدوارم یارم مانند پدرم حامی باشد.
مرا بوسید و بغل کرد، قربان صدقه ام رفت. بعد از بیداری ام در حدی که اذیت نشوم، سوالاتی از من پرسید.
طی مسیر پیشنهاد خوردنی ها و نوشیدنیهای مختلف را میداد اما معده ی زخمی من حالا گنجایش تحمل آب هم نداشت و فقط پر از انواع قرص بود.
نزدیک های خانه کنار یک سوپر میوه تره بار نگه داشت تقریبا از هرچه میوه و سبزیجات که به چشمش خورده بود یک کیسه پر کرد تا مادرم آن ها را به خوردم بدهد🥲بعد از رسیدن کمکم کرد سوار آسانسور بشوم و بالاخره مادر و خواهرانم را دیدم.
ته ته دلم عمیقا خدا را شکر کردم که هنوز زنده ام. برای داشتن شان؛ برای بودنشان.
ای به قربانشان روم. شکر که مسمومیت واگیر دار نیست و تا میشد میتوانستم آنها را در آغوشم بفشارم و از دنیا و اتفاقاتش هیچ نترسم.
مادرم به محض دیدن رنگ زارم، بغض در چشم هایش جمع شده بود، حتی فردایش دیدم لبش آفت زده.( این هم دلیل اینکه میخواستم آنها نفهمند)
بلافاصله رفتم زیر دوش آبگرم تا بلکه بشورم این کثیفی نکبت باری که حس میکردم احاطه ام کرده.
حالا بعدا از تجربیات خوابگاهی (با وجود اینکه من ۳ روز در هفته خوابگاه هستم؛ ساکن کرجم و دانشگاهم استان تهران است) با این حال از خوب و بدی هایش خواهم نوشت اما حالا تنها چیزی که میدانم این است که نمیخواستم خوابگاهی باشم.
تا به حال شده خوابیده باشید و حس کنید هنوز خوابتان می آید؟
یا حمام کرده باشید و حس کنید هنوز آنقدر که باید و شاید تمیز نشده اید؟
حسی که من نسبت به خوابگاه دارم، حتی پیش از تمام این اتفاقات، همین است.
من وسواسی هستم( نه به درجه ی اختلال) بلکه تمیزی به طرز خیلیی زیادی برایم مهم است و کوچیکترین چیزی باعث میشود من چندشم شود، مور مورم شود و باعث حس انزجار و تعفن در من بشود.
پس متصور شوید چه تغییر دشواری را در زندگی ام پشت سر گذاشتم.
آن مهسای ناز نازی، ناز پروده چقدر همه چیز برایش سخت گذشته( از حق نگذریم خوشی ها و خوشگذرانی ها و پیشرفت های خیییییلی چشم گیری هم داشته ام در جنبه های مختلف زندگی شخصی) اما حالا که پای بیان آن آشوب درون خوابگاهی بود، به عنوان آخرین خاطره ی خوابگاه از ترم یک، اینها را مکتوب کردم.

خودم میدانم خیلی زیاد شد.
اما نوشتن مرا درمان است.
با آنکه از سوپ به عنوان غذا خوشم نمی آید، مادرم برایم سوپ و آش و هرجور مایعات و آبمیوه و میوه و چای و دمنوش و خشکبار و قص علی هذا آماده کرده بود و من بی اشتها فقط نگاهشان میکردم.
به هر طریقی که شده عین این بچها که سرگرم شان میکنند تا دو لقمه غذا بخورند، مادرم موفق شد با رعایت فواصل زمانی مناسب و تشویق من به خوردن و آگاه کردن من از عواقب این ضعف بدنی، مرا کم کم به روال عادی ام بازگرداند.
آن شب بعد از ماه ها شاید هم سال، مادرم رخت خوابش را کنار رخت خواب من انداخت. حتی روی تخت نخوابیدم.
داشتم از ذوق منفجر میشدم.
تمام خاطرات کودکی ام جلوی چشمم آمد.
شب هایی که مادرم برایم لالایی میخواند. کتاب میخواند، شعر میخواند، دستش را تا زمانی که خوابم نمیبرد از دستم رها نمیکرد.
نوازشم میکرد، هنوز بوی خمیردندان نعنایی از دهانش را هنگام داستان خواندن یادم است.
آن شب دوباره من طفل شدم، مثل جنین خودم را جمع کرده بودم، مادرم تا خود صبح به بالین من بیدار ماند.
مثل پروانه دور سرم میچرخید. کلی دعا خواند.
من شمعی بودم که فیتیله ی درونم مادرم بود.
بهترین خبری که میشد بشنوم، تعویق امتحانات بود.
چقدر اولین امتحانات دانشگاه ما پرحاشیه و ماجرا شد ...
حالا که امتحانات یک هفته تعویق افتاد، برنامه ریزی های منم به تبع آن دستخوش تغییراتی شد. اولا که تعطیلات میان ترم مان کمتر شد.
جواب پیام های(طولانی یا متعدد) ۴ تا از دوستان مجازی ام را گذاشته بودم پس از امتحانات، که تعویق خورد.
با دو تا از دوستان ویرگولی ام قرار دیدار حضوری گذاشته بودم که تاخیر خورد.
که با یکی از آنها قرار بود برویم چادر نو بخریم که آنهم تعویق افتاد.
یکی از دوستانم میخواست به خانه مان بیاید.
همکلاسی دوران راهنمایی ام را میخواهم ببینم.
قرار بود همکلاسی سال آخر دبیرستانم را از بعد تابستان که هم را ندیدیم(اخرین بار لحظه ی اعلام نتایج کنکور بود که اتفاقی کنار هم بودیم) ببینم که آنهم نشد.
میخواستم یک دوره فشرده معرفتی اعتقادی بینهایت که گزینش شده بودم و پذیرش و ثبت نامم انجام شده بود بروم قید آنهم زدم برای نخوردن غذای جای دیگر.
کمی طول میکشد این بدبینی عمقی من از بین برود.
حالا هم که خوابگاه موقتا تعطیل شده.
نخواستند خبر ها بیشتر از این درز پیدا کند.
خلاصه بعد از آنهمه تیر کشیدن معده در حدی که میزد به ستون فقرات پشت و تمام قفسه سینه،
حالت تهوع و بی اشتهایی، سردرد و سرگیجه و بدن درد
خداروشکر امروز بعد از سپری کردن دوره نقاهت و استراحت کافی
حالم بهتر شده و روبراهم. برنامه ها رو دوباره میچینم، میخواهم روی روابط انسانی و تجدید آنها بیشتر کار کنم، چند دوره آموزشی و تقویت قسمت های مختلف زندگی ام در دست کار است، حتما شما را نیز در جریان میگذارم که هم الهام بخش باشد(شاید) و هم آدم وقتی میداند چند نفر از روند برنامه اش اطلاع دارد، بیشتر مصمم میشود که عمل کند و خبر نتایج مثبتش را نشر دهد. و همینکه از خواص کتابت تا بوده گفته اند و آدمی وقتی گذشته اش را در آینده مرور میکند بسیار اثر بخش و نوید بخش از میزان پیشروی اش در مسیر است.

ان شاالله همه در صحت و تندرستی باشند و هرگز اتفاق مشابهی رخ نده
و با دقت عمل بیشتر نسبت به جان مردم عمل کنند.
که گویا عین همین اتفاق در پردیس شهدای مکه برادران فرهنگیان تهران رخ داده بود.
این غذا و سایر غذاهای کنسروی از منو خداروشکر حذف شد.
ویرگول بنده را سر نوشتن این پست دیوانه کرد، بس که نمیشد کپی کرد، با زدن اسپیس نوشته میپرید، متن جا به جا میشد و مثل همیشه ... کاش اندیشه ای میشد هعی.
به گمانم از فاصله ی بین جملاتم کاملا مشخص باشد، از ترس اینکه متن دوباره برای جند هزارم بپرد، نمیتوانم حتی فاصله ی بین جملات را حذف کنم.
با دیدن اخبار فهمیدم، آمار هیچوقت درست نیست، و همیشه تعداد بیشتر از چیزی هست که میبینید.
از آنچه میبینید نیمی را باور کنید
و از آنچه میشنوید هیچ.
همکلاسی هایم میگفتند بچها بالاخره معروف شدیم :))
