روان نویس
روان نویس
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

من از حقیقت میگریستم و پیاز میخندید :)


باید حسابی فکر میکردم،

کدام غذا بود که پر پیاز بود و پیاز ماده ی اصلی آن بود؟!

هرچقدر با خودم کلنجار رفتم چیزی در لحظات اولیه به ذهنم خطور نکرد که نکرد، اما میشد غذایی پخت که به پیاز داغ نیاز داشته باشد.

باید برهانی میافتم.

این گریه ها نبایستی بی دلیل خرج میشد.

پیاز دلیل خوبی برای تخلیه حجم عظیمی از بغض فشرده شده ی پشت گلو بود.


تا توانستم پیاز های ریز را سوا کردم تا مدت زمان خرد کردن و پوست گرفتنشان طولانی تر شود.

من گریستم و پیاز میخندید.

اشک هایم با آب پیاز مخلوط شده بود.

یکریز بدون بند آمدن اشک پشت اشک از چشمانم سرازیر میشد.

هیچگاه در زندگی ام آنقدر اشک نریخته بودم.

اشک هایم ارزانی ات ، ای دنیای وحشی و رام نشده.

تا بلکه دست از سرمان برداری!

من به جای تمام لحظات دنیا که باید اشکی بدرقه ی راه میشد ،اما نشد، میگریم...

اشکی که ستیز با غرور مرد داشت...

اشک پنهانی مادر برای عاقبت فرزندش...

اشک دانش آموز برای شرمندگی اش از نمره ی کسب شده...

یا خیس شدن دور چشم پسرک در انزوایش...

با خود گفتم شاید اگر به یکباره تمام مخزن اشکم را تخیله کنم شاید برای بعد توفیقی برای دوباره گریه کردن نداشته باشم.

اما نهراسیدم و جویبارها و سطل ها بود که با آب دیدگانم پر میشد.

کم کم ساز شوق امید و امیدواری در دلم کوک شد ؛ چراکه با گریه هایم قطعا بحران کم آبی سد های کشور حل میشد!


قطرات باران چشمانم به قدری داغ بود که سوزش پوست گونه هایم برایم ملموس بود.

دیگر هاله ای تار جلوی چشانم نقش بسته بود، به گمانم خشکسالی، برای چشمانم، چُنان مَلِکُ الموت به سراغش آمده بود.

و من سالیان سال است که چشمانم را پشت ویترین گذاشته ام،

عینکی چند ضلعی که از آن روز به بعد مهمان ناخوانده که نه ،مهمانِ خوانده ی چشمم شد.

چشمانم همچنان درخشان و پر فروغ بود اما

به ظاهر، بسان اسفنجی آب گرفته شده بود.

راستش من از آن روز که آگاه شدم برق چشمانم ، کمبود برق کشور های همسایه و خاورمیانه را تامین میکند،


آهسته تر پلک میزنم تا مبادا قطعی برق، سبب رنجش آنها شود.

نگاهی به سمت بالا،

گاه نگاهی دوخته شده به زمین

گاه نگاهی چپ چپ...

گاهی هم نگاهی راست در انتظاری در لفافه ی لاف.

به انتظاری که دلیل همان گریه های آن روز بود.

بر سیل چشمانم ،سیل بند نهادند و طبیبان دیگر مرا از گریستن منع نمودند.

آخ که نمیدانی چقدر دلم پر میکشد برای نعمتی به نام گریستن.

باورش نیز برایم دشوار بود که روزی با دیدن گریه های کسی حسادت بورزم چه راحت اشک شان دم مشک شان است.

مَشک های متعددی میشد آکنده شود از دموع بنده اما... گریستن بر ما حرام است.

‏و سوگند به هرآنچه که برایش زیسته ام ،

گاهی وقت ها تمام وجودت گریه میکنند جز چشمانت!


پیاز برای خیلی ها مضحکه ای بیش نبود.اما برای من حکم لفافی سخت مناسب، برای ناپیدا نمودن گریه های بی دلیل بود.

حالا رفاقت من و پیاز ، سالیان سال است که به طول انجامیده.

این پیاز است که نمی گوید گریه نکن،

بلکه بیشتر اشکت را استخراج مینماید که گویی علاقه ای وصف ناپذیر به کزم دارد.

همان گیاهانی که کنار رودخانه می رویند اما اینبار، رود، رودِ چشم است.

گویند که گنجشک اگر گریه کند میمیرد؛ من که گنجشکگی بر قامت شاخسار های سر به فلک کشیده بودم.

از این شاخه به آن شاخه میجستم

چه شد؟

گریستم و همچنان زنده ام.

آری آن روز دخترک میخندید و می گریست... :):

شب های هجر را

گذارندیم و زنده ایم...

ما را به سخت جانی خود

این گمان نبود...!!

بگذار لاقل به رنگبندی دموع عینم نپردازم...

گاها سیاه ؛مملو از غلظت آلاینده های ناپاک و آلودگی های پلید است...برگرفته از هوای سیاه...که گویی قطرات باران تیری بر جانم میزنند.

گاه قرمز؛ به سرخی رگ های نقش بسته ی درون چشمانم.


گاه سبز؛ چون رویش دوباره ی گیاهانِ مرده پاییزی در رستاخیز بهار.

گاه سفید........

و اینبار بی رنگ ، بی صدا، بی اثر ، و نامرئی ...

و ‏گاهی آنقدر دلت را پرکرده اند که

‏تا به سخن گفتن فائق می آیی،

‏از چشمانت ميگریزد بیرون .

ما خود ندانستیم که چه شد اما،

‏کاش دوستی آدم ها مثل رفاقت چشم و دست بود.

‏وقتی دست زخم میشود، چشم گریه میکند...

‏وقتی چشم گریه میکند، دست اشک هایش را پاک میکند...

میگویند که قشنگ ترین چشم ها بیشترین اشک ها را ریخته اند.

اشک ها کلماتی هستند که قلب قادر به گفتن آنها نیست :)Tears are words the heart can’t say:)

چشم ها به اندازه صد زبان

حرف برای گفتن دارند!

و کاش میشد مترجمی بر روی چشم نصب کرد.

چشم ها حرف هایی را می گویند که زبان از گفتنشان عاجزند. و البته حرف هایی را میشنوند که گوش ها از شنیدنشان عاجزند...

پرسیدم به دنبال چه هستی؟ گفتم حقیقت!


گفت :حقیقت کو؟کجاست؟نشانش چیست؟این حقیقت که همه از دم از آن حرف می زنید کجاست؟ فرضا اگر هم چیزی وجود داشته باشد،که به آن پی ببرید،آنوقت دیگر نمیشود اسمش را حقیقت گذاشت؛

چراکه حقیقت بوجود آمده که پنهان بماند.

گفتم بهایش هرچه باشد، هرچقدر سنگین باشد، می پردازم. گفت: شباهت تو و اکثر آدمها این است که فکر می کنید با بها پرداختن الزاما به چیزی می رسید.خیر؛ همه چیز با بدست آوردن ، بدست نمی آید.

همیشه شرایط باب میلت نخواهد بود. تو مسائل را آنگونه نمی بینی که هست، بلکه آنگونه میبینی که هستی!

برای چه زندگی می کنی ؟! درحالیکه که حقیقت را در جای دیگری خارج از وجود خودت جست و جو می کنی. اگر اینگونه می پنداری، زیستن بر تو حرام است، حرام!

حقیقت چیزی نیست جز نبودِ حقیقت.حقیقت این است که حقیقتی وجود ندارد!

اصلا بگو ببینم حقیقت چیست؟ یعنی چه؟ حقیقت یعنی واقعیت: reality is the fact


و واقعیت یعنی پرده برداشتن از یکسری اسرار نهفته. از رازهایی که در تاریخ بشریت باید برای همیشه مخفی و ناپیدا بماند. باید این حقیقت به صورتت سیلی بزند . یکسری مسائل بوجود آمده اند برای ندانستن. برای نفهمیدن.برای درک نشدن. که اگر روزی به آنها به هر طریقتی پی ببری، آن روز، روز مرگ تو خواهد بود در عین نفس کشیدن!


رنجی خواهی کشید بی انتها...همراه با تجاربی بسئ دردناک و سوزناک...روان پریش خواهی شد و درد را تا عمق استخوانت احساس خواهی کرد. چه بسیار بودند آدم هایی که به تذکر ها و هشدار ها بی اعتنا شدند و اهمیت ندادند و رازی را که پی برده بودند را فاش کردند.

میخواهی بدانی سرانجام آنها چه شد؟آنها دچار خفگی مهلکی شدند.برای همیشه مهر خاموشی بر لبانشان نهادیده شد. و دیگر هیچکس صدایشان نشنید. هیچ حقیقی شیرین نیست! تمام حقیقت ها تلخ و گس و تند هستند. اما این گس بودن نتنها خبر از کالی نمی دهد، بلکه بسیار رسیده و پخته است.


پی بردن به یکسری مسائل تو را از اجتماع دور خواهد ساخت. تو خویشتن را نیازمند دوستانی از جنس واقعیت خواهی یافت اما تو هیچگاه نمی توانی با آنان همسو شوی.چراکه تو چیزهایی را می دانی که آنها نمی دادند.

درک و فهمت که بیشتر شود، تنها می شوی:بر خلاف ظاهر بیرونی اش ؛ تنهای تنهای تنها.


سخنانت برای هیچکس یا معدود کسی قابل هضم خواهد بود. آنها تنهایت می گذارند چون تو از جنس آنها نیستی. درکت نخواهد کرد چون تو ساده برای فهمیدن نیستی. آنها به دنبال موضوعات کلیشه ای و سطحی هستند و اما تو...؛حیران و سرگردان، گیج و منگ،در این آشفته بازار به دنبال چیزهای دست نیافتنی می گردی. آرامشت متزلل خواهد شد چراکه هیچ دانستنی بدون رنج نیست. به راستی که درک بیشتر با درد بیشتر همراه است. این تازه ابتدای این راه پرپیچ و خم که هرچقدر بیشتر بدانی، تازه میفهمی که چقدر کم می دانی؟! درست است که در مسیر سعادت و روشنی قدم می نهی اما این چراغ های چشمک زن و روشنایی کاذب است؛ در این مسیر هرچقدر بیشتر به جلو حرکت کنی،جاده تاریک تر میشود...


اگر میخواهی راحت باشی؛ فرمولش سهل و ساده است: کمتر بدان. دقیقا مثل مسائل دینی که تا زمانی که از حکمی مطلع نباشی،عمل نکردن به آن، بلامانع است. اما از لحظه ای که از چگونگی آن مطلع شدی، عمل نکردن به آن نتنها جایز نیست بلکه جزو گناهان هم محسوب میشود.


آمدم اینجا، حاضر شدم تا شهادت دهم ،ضمانت دهم، گواه دهم که تلخ است سخنِ راست.

به راستی که سخنان راست چنان زهر بی پاد زهر ، مانند زهرمار تلخ بودند.

برای همین خود خواسته، خویشتن را درگیر دروغ های شیرین و ساختگی کردیم .

انگار که اینگونه عادت به سرخوشی های ساختگی کردیم.

در پیرو این هزار خانِ رستم، سردرد ها و سرگیجه های پیاپی خواهی گرفت وصف ناپذیر.

قادر خواهی بود که روزها و ساعت ها تماما به یک نقطه خیره شوی و فکر کنی و فکر کنی.


ممکن است از راکت و ساکن شوی اما تو حق نداری جا بزنی.اما به عنوان انسانی که در پی رموز هستی است،گاهی حق داری که خسته شوی،شاید از خواستن و نرسیدن خسته شوی، اما بدان به حرمت رنج هایی متحمل شدی، پس نکشی!

مثل همان مثال جهنم ؛ اگر در جهنمی پس چرا باید در آن ساکن شوی؟ حرکت که کمتر بسوزی..!

فراموش نکن که از یک جایی به بعد ، زیادی منطقی بودن غیرمنطقی میشود.در عین حال که واقع گرایی و پی واقعیت میگردی، گاهی ملزوم است که بربال خیالت سفر کنی و از این دنیا و وصله هایش جدا شوی.


دنیا توهمی بیش نیس؛ دنیا یک خواب است؛نه شبیه خواب. به واسطه ی یکبار باز شدن چشم و پلک زدن، جام زندگی را سر میکشیم و سپس عزتمندانه یا حقیرانه می میریم و فراموش میشویم. فراموش خواهی شد ؛طوری که انگار هیچوقت نبوده ای. اما این باز شدن چشم برای همه میسر نمیشود. برای عده ای کثیر، همان پلک زدن و سپس مرگ است. اگر در این میان چشمت باز شود، چیزهایی را خواهی دید که نباید.

شنفتنی هایی خواهی شنید که نباید. و میفهمی تمام آنچه را که نباید........!


چشم دل باز کن که جان بینی آن‌چه نادیدنی‌ست آن بینی


شیخ مکتب رو لعنت گفتن و رفتن

مومنی ظاهر نما جای شیخ گذاشتن

گفتن حرفای تو دین و ایمان بود

چراغی روشن توی تاریکی جاده بود

گفتا علتُ و دیدی و معلول را ندیدی

ایمان را در لغزشی به باد دادی

من سوی چشمیه ناب و پاک میروم

https://www.aparat.com/v/zFdZu

مستند واقعیت


https://www.aparat.com/v/zFdZu








(INTP)جهان هر فرد، به اندازه وسعت فکر اوست." خونم جوهر خودکارمه" دانشجو معلمِ فرهنگیان| امورتربیتی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید