تموم شد، ۲۰ سال زندگی کردن گذشت و رفت.

مهسایِ ۲۰ ساله که وقتی کلاس نهمی بود و ۱۵ سال بیشتر نداشت، پاش رو توی دهکده ی ویرگول گذاشت و مهمترین اتفاقات زندگیش(بنا به آنچه ناگفتنی ست) توسط همین بستر و آدماش رقم خورد.
راستش گاهی انقدر از نوشتن و اینجا فاصله میگیرم که دوباره نوشتن برام سخت میشه. نه که حرفی نداشته باشم! نه! اتفاقا گاهی انقدر حرف برای گفتن دارم که در نهایت تصمیم میگیرم هیچی نگم!
انقدر موضوع برای گفتن و صحبت کردن و نوشتن ازش دارم که شاید یه روز عمر من به پایان برسه ولی اونا نه!
وقتی میام بگم سال، سالِ عجیبی بود، به این نتیجه میرسم که بهتره اینو نگم! چون هرسال، عجیب تر از سال قبلش میشه و زندگی هر لحظه پیشبینی ناپذیر تر از چیزی که فکرش رو میکنی، همیشه برای سورپرایز کردنت توشه ای در چنته داره... خب... حالا با این مفاد،
ولی واقعا باورم نمیشه یدک کشیدن سن ۲۰، این دهگان سنگینِ 2، بمدت ده سال کنار شمع تولدم، هضمش برام سخته.
من به اندازه ی کافی زندگی کردم، از این به بعد فقط سنم بالا میره.
میتونم به خودم ادعای اینو کنم که روزایی که زنده بودم، آره زندگی کردم، حسش کردم، غمش رو تا انتها سر کشیدم و خوشی هاش رو نوش جان کردم.
تجربیات جدید هم به اندازه ی خودم کم و بیش داشتم. میدونم اونجا اون دنیای مخوف و شگفت انگیز بیرون منتظر منه، واسه کشف شدن، واسه يادگيري، واسه آموزه های جدید، ولی حتی اگر همین لحظه عمرم پایان بگیره، از هیچکدوم از لحظه های زندگیم پشیمون نیستم و برگردم عقب همین راهی رو میرم که تا الان اومدم. اگرچه گاهی با اشتباه و خبط و خطا.
و فکر میکنم دقیقا جایی هستم که باید باشم، هیچوقت آرزو نکردم جای کسی باشم، من همینی هستم که هستم و عاشق چیزی هستم که هستم! و البته کسی که هر روز دارم بهش تبدیل میشم! واسه شخصیت و زندگی ای که دارم خون دلها خوردم! به معنی واقعی کلمه رنج و زحمت کشیدم، درد تراش خوردن رو چشیدم واسه صیقل داده شدن روحم، واسه رشد کردن، واسه قد کشیدن، واسه الگو گرفتن برای الگو شدن.
بخوام دعای خوبی در حقتون کنم، همیناست که من تجربه اش کردم:
۱. پشیمون نبودن از هیچ لحظه زندگی و حسرت و افسوس گذشته رو نخوردن و به آینده همچنان امیدوار بودن
[در من امیدیست میآید و میرود، اما هرگز بدرودش نمیگویم]
۲. غبطه و رشک نورزیدن و آرزوی جای کسی بودن رو نداشتن
و خودیاری و خود دوستی در حد اعلی!
هنوزم میگم ۴۰۳ سخت ترین و بدترین سال زندگی من بود، هم بخاطر کنکوری بودن هم به خاطر اتفاقات تلخ و بدی که واسم رخ داد.
ولی تا به اینجای سال بخوام ۴۰۴ که مصادف با پایان ۲۰ سالگی من هم بود بگم، میگم پر تجربه ترین سال زندگیم.
منِ دانشجومعلم، که یادم میاد واسه جایی که هستم چه اشکها که نریختم و چه دعاها که نکردم، گاهی وقتها از شدت و میزان حجم مسئولیتی که به عهده ام هست احساس ترس و نگرانی میکنم! نه که نتونم، بلکه راه بسیار سخت و پیچیده ای در پیش دارم.
سالِ اول دانشگاهم تموم شد! حالا دانشجوی سال دومم! تقریبا ۲ سال دیگه مونده درسم تموم بشه و من سال ۴۰۷ باید رسما وارد مدرسه بشم. راستی اولین لباس فرمم رو برای کارورزی رفتن از دو ترم آینده خریدم :)) خیلی ابزار و سلاح ها هست که باید خودم رو بهشون مجهز کنم، وگرنه مثل نابینایی میشم که عصا نداره، باید بتونم در قبال نسل آلفا کم نیارم و هر پرسش آینده ی اونها انگیزه ی قوی برای مطالعه و تحقیق من باشه.
امسال روی گسترش دایره اجتماعیم کار کردم.
سازگار تر شدم و البته منعطف تر. احتمالا خوابگاه خیلی تاثیر گذاشته.
اصلا خاصیت زندگی همینه، همیشه شمارو در وضعیت و موقعیتی قرار میده که یه روز تصورش هم نمیکردید!
عاشق شدم! بعدشم به جبر زمانه فارغ شدم! مهاجرت هم کردم، البته از غمی به غم دیگه!
یکی از عمیق ترین، و صمیمانه ترین رابطه ی دوستیم رو به پایان رسوندم.
دوستای خوب و جدیدی رو به جاش پیدا کردم.
کلی کارگاه های دانشگاهی و دوره های آموزشی شرکت کردم. مهارت های جدید کسب کردم.
طبق روال هر سال بسیآر گریستم.
یه بازه ای بازم با افسردگی دوره ای، شایدم احوالات مزخرف و پوچی و انزوا و بی حالی سر کردم.
هنوزم هست، یعنی میاد و میره! آخرش نفهميدم واسه چی و اسمش چیه، ولی خب یوقتایی من اونو کنترل میکنم یوقتایی هم اون منو!
میدونید چیه، زندگی با تموم ارزشمند بودنش و داشتن لحظه های زیباش، واسه من اینطوریه که در گوش کودکی که مرده به دنیا اومده خم میشم و آهسته میگم چیزی رو از دست نداده.
و اگر اومدن یا نیومدن به این دنیا، دست من بود، با وجودِ داشتن بهترین زندگی، احتمال خیلی زیاد نیومدن رو انتخاب میکردم. چون گاهی حس میکنم غمِ این دنیا به خوشی هاش نمی ارزه.
نمیدونم چرا خوشی ها زودگذرن ولی غم موندگار!
به هرحال من یه انسان غمگین ولی خوشحالم.
بسیار شادم ولی دلیل شادیم، نابلدیم در مواجه با غمه، یعنی چون نمیدونم چیکارش کنم، ایگنورش میکنم و میگم ببین من اینطوری شادم، حالا هرکاری میخوای کنی کن، تو باعث میشی من برای فرار از تو خودم رو به کارایی وادار کنم که تو ازم دور بشی...
اسکار بهترین تصمیم ۴۰۴ من میرسه به شروع باشگاه رفتن که از تابستون شروع شد. و البته لیزر رفتن!
رشته ی فیتنس میرم، من چاق نبودم و اسکینی هم نیستم، یه اندام رو فرم تر و ایده آلِ ورزشکاری مدنظرم بود که دارم خیلی بهش نزدیک میشم :)
و هم در کنارش پیاده روی مستمر و طولانی دارم، هم هفته ای یکبار سالن ورزش دانشگاه والیبال کار میکنم( با اختلاف مورد علاقه ترین رشته ی ورزشی من)
هم به شکل حرفه ای و زیاد همیشه تو خونه در حال رقصم و برام مثل تراپیه =)
یه عالمه سفر رفتم که دلم میخواد از همش براتون بگم.
به طرز وحشتناکی دلم برای کربلا و مشهد تنگ شده، متأسفانه امسال اربعین توفیق نداشتم برم.
شاید مهمترین تغییر بیرونی زندگیم طی امسال، اثاث کشیمون به خونه ی جدید بود، محیط جدید، همسایه های جدید، وسایل های جدید، خاطرات جدید...
طی این اسباب کشی هم کلی درسای مهم گرفتم.
و اینکه نزدیک ترین تجربیات به ازدواج رو هم همین امسال گذروندم، از مشاوره ی قبل از ازدواج بگیر، تا صحبت و خونه اومدن خواستگارها، و مداومت من توی مطالعه و دوره و کارگاه های مربوط به ازدواج خوندن و رفتن و دیدن...
هنوز آدمِ مطلوبِ مورد علاقه ی زندگیم رو ملاقات نکردم. شاید اصلا نیست، شاید من خیلی سختگیرم، شاید قراره تا آخر تنها بمونم، نمیدونم... شما واسه ما جوونا و عاقبتمون دعا کنید.
تو نقاشی و طراحی حرفه ای تر شدم، تکنیک های جدید کار میکنم.
دسر و شیرینی و غذای جدید و متنوع کلی به آموخته های قبلیم اضافه کردم.
سلامت روانم رو با چنگ و دندون بهبود دادم. از حجم اورتینکم کاسته شده، تقریبا توی زیستن در لحظه حال موفق تر عمل میکنم.
تمرکز اصلیم روی ارتقای سلامت جسمانیم هست، از وقتی ورزش رو حرفه ای شروع کردم، ساعت خوابم خیلیی بهتر شده، منی که زودتر ساعت ۳،۴ شب نمیخوابیدم الان ۱۱،۱۲ خوابم معمولا و صبحها سحرخیز شدم و ۸،۹ اگر تعطیل باشه، اگر کلاس باشه ۶،۷ بیدارم.
روی سالم خوری و تغذیه ی سالم تاکیدم بیشتر شده.
خیلی دلم میخواست موسیقی رو شروع کنم ولی فعلا که نشده.
میخواستم گواهینامه رو هم امسال حتما برم ولی خب با وجود جنگ و اثاث کشی و مسافرت رفتن اونم امسال نشد و مجبورم تا تابستون به شرط حیات صبر کنم.
از کتابایی که خوندم راضیم ولی کمیت و مقدارش نه، البته همیشه جا داره بیشتر خوند ولی خب میتونستم بیشتر و بهتر از تایم های مرده استفاده کنم.
احساس میکنم مهارت کنترل خشمم افزوده شده یعنی خویشتن دار تر شدم و صبورتر.
قبلا خیلی روی غیبت نکردن حساس بودم و توی هرجمعی بودم با صراحت میگفتم که غیبت نکنید، ولی الان از این بابت ناراحتم که فضای خوابگاهی و گعده های دوستانه مون خیلی بستر غیبت و بدگویی پشت سر استادها و دوستامون رو فراهم میکنه گاهی بدون اینکه خودمم حواسم باشه میبینم منم جزو یکی از اونام! میدونید، کارما یا کائنات یا هرچی شما اسمش رو بذارید، شما رو تو موقعیتی قرار میده که قبلا به خودتون میگفتید من "عمرا" و" هیچوقت " همچین کاری نمیکنم. اصلا به خودتون اطمینان نداشته باشید و اینو بدونید گاهی لغزیدن یا نلغزیدن فاصله اش از یک تار مو باریک تره.
و تا میتونید، تا میتونید فقط و فقط از قضاوت دوری کنید وسلام. من یکی هروقت چنین کاری کردم عین همون شرایط یا بدترش سَرم اومد... پس از غضب خدا بترسید و باشد که تعقل و اندیشه کنید.
اوایل امسال یه عادت قشنگی ایجاد کرده بودم هر روز یک صفحه قرآن میخوندم از درون حس شعف و سبکی داشتم که متأسفانه ادامه دار نشد و اکنون محزونم! نمیدونم چرا توی برنامه چیدن و حتی شروع کردن کارای خوب استادم، ولی توی استمرار و ادامه دادن اینهمه کم میذاریم.
و بدترین اتفاق ۴۰۴ هم بدون مکث، جنگ ۱۲ روزه بود
که البته خیلی حقایق رو آشکار کرد و از من کسی ساخت که قبل جنگ نبودم و روزگاری رو تجربه کردم که مثلش رو فقط توی کتابها و فیلمها دیده بودم. و امیدوارم هرگز تکرار نشه، چه دسته گل هایی که پر پر شدن ... چه داغ ها که بر دل نشست ...
فیلم های زیادی ندیدم طبق معمول، ولی همون چندتایی که دیدم خوش ساخت و جالب بودن.
شعر بسیار زیاد خوندم.
با قومیت های جدید آشنا شدم نسبتا.
روی شکوفایی ظرافت ها و لطافت دخترانه و انرژی زنانه ام کار میکنم و به صدای درونیم(شهود غنی) خوب گوش میدم و راهنمایی میگیرم.
برای بار چندم به اینکه که هستم، چه هستم، از کجا آمدم و آمدنم بهر چه ها بود عمیقا نگریستم و به جوابهایی رسیدم که گاهی قانعم میکنند و گاهی خیر.
چندین بار فکر شروع کسب و کار شخصی به سرم زد و باز منصرف شدم.
به واسطه ی محیط های تازه ای که درونشون قرار گرفتم خدا چندتا آدم خیلی خوب سر راهم قرار داد.
به نظرم هیچ سرمایه ای بالا تر از اطرافیان ارزشمند نیست. گاهی خدا حضورش رو اینطوری اثبات میکنه.
لپ تاپم حافظش پره و نیاز به آپدیت داره ولی همینطوری مونده به امون خدا! دلم میخواد یکی بیاد نجاتش بده، دستی به سر و روش بکشه احیاش کنه بعد بهم بده!
آبجی محدثه امسال کلاس نهمه، و من در قبال انتخاب رشته اش خیلی احساس مسئولیت میکنم، هم به عنوان خواهر بزرگتر، هم اینکه راهیه که خودم پشت سر گذاشتم و رشته ام مشابه مشاوره اس ...
با آبجی ماهلین ۴ ساله هم سِیر می کنیم و روز به روز وابستگیمون به هم بیشتر میشه، هنوزم هرجا دوتایی میریم همه فکر میکنن دخترمه. و من خوشحالم برای مامانِ واقعی و دوم ماهلین بودن. ولی خب دمار از روزگارمون درآورده انقدر که به هیچ چیز رحم نمیکنه و همه چیز رو با شیطنتش خراب میکنه و بلا استثنا همه میگن که کپی بچگی خودته :)))) هم قیافتا و هم شلوغ کاریاش. منکه هنوز این شخصیت همراهم مونده امیدوارم این بشر اصلاح بشه ==))
هنوز نتونستم با وابستگی عاطفیم با خانواده کنار بیام.
به نظرم بهترین و بدترین چیزی که درباره من توی شخصیتم وجود داره به طور همزمان احساساتم هستش. اینکه خداوند اینهمه به من احساس عطا کرده همزمان به من قدرتی میده که میتونم سنگ رو نرم کنم و در عین حال باعث ضعف من در برخی صحنه های زندگیم میشه.
شما که غریبه نیستید با اینکه فقط جمعه تا دوشنبه خوابگاه هستم، هنوزم که هنوزه وقتی میخوام فضای دنج خونه و آغوش گرم خانواده رو ترک کنم و برم بغضم میگیره و حس رها شدگی و پرت شدن میون غریبه ها بهم دست میده. البته بخشیش بهhsp بودن منم برمیگرده.
بعد با مرور اینکه آدمایی هستن که ماه ها و سالها خانواده شون رو نمیبینن یا حتی مهاجرت میکنن، یا اینکه قراره زودی برگردی خونه، به خودم تسکین و دل آرامی میدم.
هیچوقت شبیه سنی که درونش بودم، نبودم. هیچوقت تو هیچ سنی مثل همسالانم نبودم. همیشه هرکس چهره ام رو ندیده بود از حرفام چندسال بزرگتر حدس میزد. و هرکس منو نمیشناخت و فقط چهره ام رو میدید، کوچیکتر حدس میزد.
هرچی جلوتر میره بیشتر و بیشتر و بیشتر ارزش خانواده ام رو درک میکنم.
و چقدر میفهمم آدمایی که باهاشون مواجه میشم چیزی نیستن جز انعکاس تربیت و شعور خانوادگیشون!
دلم نمیخواد لحظه های با خانواده بودنم تموم بشه.
به نظرم سخت ترین قسمت ازدواج، ترک کردن خونه است. اینکه دیگه اون اتاقی که شب تا صبح توش خوابیدی و زندگی کردی رو نداری، دیگه هروقت اراده کردی بغل مامان رو نداری، دیگه نمیتونی برای بابا چای ببری، جوراباش رو دربیاری و خسته نباشید بگی.
دیگه نمیتونی هر روز شاهد بزرگ شدن و درس خوندن خواهرات باشی. کنارشون هستی و دیگه پیششون نیستی. دیگه خودت خونه داری، زندگی داری، یه خانواده ی جدید تشکیل دادی...!
توی ایاب ذهاب کاملا مستقل شدم، رسما هرجا نیاز باشه با مترو میتونم برم. اولین پس انداز مالیم رو داشتم. در کنارش بدهی های دانشگاه رو تسویه میکنم، چندتا حساب بانکی دارم، پول قرض دادن رو تجربه کردم. خرید و فروش داشتم. چندبار کافه رفتم، دو تا جوجه رنگی خریدیم و بعد سه روز مرد!
بازی آنلاین رو تجربه کردم، با خانواده منطقه آزاد رفتیم، ماه محرم کلی هیئت و روضه شرکت کردیم، تو چندتا مسابقه ی دانشگاه مقام آوردم، خادم اجلاسیه شهدای دانشجومعلم بودم، دوره ی چمران قم رو شرکت کردم، نمایشگاه بین المللی نوآوری و فناوری رفتم، کتابخونه ی اتاق جدیدم رو دیزاین کردم، موزه دفاع مقدس رفتم، شعر گفتم، باغ گیاه شناسی رفتم، باغ کتاب، ایرانمال، پارک ارم، موزه فرش، موزه ساعت، باغ فردوس، کاخ گلستان، کاخ سعد آباد. خونه عمه ام موندم. عکاسیم حرفه ای تر شده، تو یوتیوب ویدیو آموزشی میبینم، از کست باکس پادکست گوش میدم، از تلگرام هم کتاب صوتی و الکترونيکی میخونم. عاشق بازار تجریش شدم، چندتا تولد دعوت شدم، دوتا عروسی. توی تجمع دانشجویی مشارکت داشتم و راهپیمائی. برای عزیزانم هدیه گرفتم، مدلِ میکاپ شدم، به تماشای ماه خونین نشستم، نماز آیات خوندم، نی نی بغل کردم، از خطاط مورد علاقم امضا گرفتم، میوه چیدم، تدریس کردم، ارائه داشتم، راجع مقاله نویسی خوندم، کنفرانس دادم.
چو تخته پاره بر موج، رها رها رها من...
این خلاصه ی اندک، موجز، مختصر از آنچه قابل بیان بود، و آنچه در یاد ماندگار بود، در این یکسال زیستن ...
پشت هر انسان بلندپرواز و ادامه دهندهای، کوهی از شکست خوردنها، از هم پاشیدنها، دوباره پیوند خوردنها و به میدانِ پیکار بازگشتنهاست. 🫂🫀
در من کسی در پیِ من میگردد.

امیدوارم به قدر اعجاز فرصت حیات، تا نوشتن پست بعدی تولد ۲۱ سالگیم، سالی پربار تر، مفید تر و پرکارتر داشته باشم.دعای خیر شما بدرقه ی راهِ این منِ مهسایِ بیست ساله.
پ.ن:دیشب، شب تولدم، تو خوابگاه بودم، یه کیک سفارش دادم نمیدونید با چه بدبختی تحویل گرفتم! مثل اینکه چند روزه تصویب شده بعد از ساعت ۱۰ شب سفارش تحویل نمیشه گرفت. با وجود اینکه منو هم اتاقی هام، پارسال کلی از اُکالا خوراکی سفارش میدادیم یا با اسنپ فود غذا میگرفتیم یا آیس پک میگرفتیم و غیره. اصلا از این قضایا نبود! خلاصه انقد از دم در نگهبانی تا اتاق سرپرست رفتم و تماس گرفتم که راضی شدن، قد سوزن باقی مونده بود اشکم سرازیر بشه، بنده خدا شیرینی فروش خودش با ماشین خودش کیک و فشفشه رو آورده بود و حدود نیم ساعت معطل بود، خدا خیرش بده؛ هرکس دیگه جای ایشون بود قطعا میرفت. و البته هیچوقت نگهبان رو بابت یسری رفتار زشتی که داشت نمیبخشم. خلاصه بعد از هزارتوی ماراتن، و اندکی زدن و رقصیدن با بچها و فوتیدن شمع و بریدن کیک، وقت روشن کردن فشفشه ها رسید.
چشمتون روز بد نبینه، یه فاجعه میخواست رقم بخوره. یه آتیش بازی کوچولو تو اتاق داشتیم، انقدری کوچولو که هیچ بعید نبود کل اتاق بسوزه و بیچاره بشیم. یه تیکه فشفشه ریخت رو فرش و اون رو سوزوند، بعد یه دستمال کاغذی اون بغل بود، کاملا آتیش گرفت، ما هم فقط جیغ و داد، منکه دو دستی داشتم میزدم تو سرم😭😂 فیلمش هست منتها فروشیه. آخرش کوله کوبوندیم تو سر دستمال تا خاموش شد، تازه جنس همچی اونجا پلاستیک بود و فوق العاده مشتعل. خلاصه خدا رحم کرد برای چندمین بار.
اما کلیییی خاطره شد و به یاد موندنی و هر بار مرورش می کنیم غش غش میخندیم و ریسه میریم.

پست پارسال تولدم