
چرا فرهنگیان را انتخاب کردم و چرا رشته ی امور تربیتی؟
من هم مثل تمام دختران دیگر، گفتوگو، تبادل نظر ها و مباحثه(نه مجادله) های زیادی با خانواده خصوصا پدرم درباره ی رشته ی دانشگاهی ام و به دنباله ای آن شغل آینده ام داشتم. پس از آنکه در پایه ی نهم با عشق و علاقه ی فراوان وارد رشته ی انسانی شدم، با وجود کثرت و تعدد بازار کارِ رشته های انسانی، معروف ترین و تاپ ترین آنها، شامل حقوق-روان شناسی- دبیری- و مدیریت بود.
با اینکه پدرم خودش حقوق خوانده و خدای سوالات حقوقی است، نه خودش سمت وکالت رفته، نه من به هیچ وجه راضی بودم تن به اینکار بدهم و نه راضی بودند.
توانایی مدیریت و رهبری هم در خودم تقویت کردم. اما رسته ی مدیریت هم واقعا دوست نداشتم و حس میکنم برای آقایان مناسب تر است، مثل وکالت.(این به منظور نگاه جنسیتی نیست، هرکس میتواند دنبال علایقش برود).
تکلیف یک چیز را همین اول مشخص کنیم: دوستان ببینید، درسته که زندگی، زندگی شماست و و این شمایید که قراره زحمت ها و مسیر رشته تان را متحمل بشید. اما در هر صورت و در نهایت این خانواده هستند که شما را رشد داده اند و برایتان هزینه کردند و حمایت تان نمودند. پس هرچه که شد نباید به نظرات آنها بی احترامی کنیم. هرچند ممکن است به مذاقمان خوش نیاید.اگر رضایت والدین پشت سر آدمی باشد در هر زمینه ای از تحصیل گرفته تا ازدواج و غیره، برکت دعای آنها در زندگیمان جاری میشود و دنیا و آخرتمان تامین میشود. شاید رشته ی دلخواه تان را بروید و خانواده راضی نباشند، باور کنید کم کم آن اشتیاق تان فرو میکشد اما رنجودگی احتمالی پدر و مادر تا طولانی مدت باقی میماند. البته دلیل مخالفت آنها هم باید منطقی باشد. مهارت اقناع و گفت و گو خیلی مهم هست. هرچقدر هم فاصله و یا خدایی نکرده عدم صمیمت با خانواده دارید، سعی کنید هنر مذاکره، جلب اعتماد و راضی کردن را بیاموزید و با زبان خودشان و نطق خودشان با آنها تکلم کنید. سعی کنید پشت هر کلامتان از "علت- دلیل- و برهان" استفاه کنید. البته اینها برای والدینی است که گوشی شنوا دارند، متاسفانه هستند خانواده هایی که اصلا راه گفت و گو را بسته اند و فزرند اجازه ی صحبت ندارد چه برسد به بیان خواسته ها و نیازها!
پس گزینه های پیش رو، برای من روان شناسی بود و دبیری.

من بشدت به روان شناسی علاقه داشته و دارم. و بیشترین موضوعی که بین کتابها و مقالات مطالعه کردم در حوزه روان شناسی بوده. از کلاس هشتم، و به صورت خیلی جدی دوسال آخر تحصیلم این دوراهی و تردید آغاز شد. حتی در همین ویرگول با آقا سینا که دکترای روان شناسی دارند هم مشورت کردم. با مشاور، با ای پی، با دوستان اصلحم، با کسانی که به آنها اعتماد داشتم. بسیار با خداوند درد دل کردم و خواستم مرا در همان راهی قرار دهد که برایش ساخته شده ام. راهی که قرار است در آن در مفید ترین حالت خودم واقع بشوم. بیشترین تاثیرگذاری را داشته باشم. برای مردم، خلق الله و کشور عزیزم ایران افتخار آفرین و سودمند باشم. من قرار است بعد از مراحلی که در آن تصمیم گیرنده بودم، زین پس "تصمیم سازنده" برای انسانها باشم.

اما من آدمی هستم که درد را تا آخرین سلول تنم حس میکنم. متاسفانه یا خوشبختانه قدرت درک کردنم خیلی بالاست. همذات پنداری قوی، دو گوش ژرف شنونده و دلی که هست صندوقچه راز و محرم اسرار. بطوریکه اگرهمین لحظه از مشکلات زندگیتان برایم بگویید احتمال اینکه روی قلبم خراش هایی ریز و درشت ایجاد شود هیچ بعید نیست. تا آنجایی که برای خودم متصور بودم وقتی مراجعینم نزد من بیایند اگر گریه کنند، واقعا کنار آنها می نشینم و پا به پایشان می گریستم! به گمانم جنس قلبم شیشه ای است. کوچکترین بهانه ای کافی است تا قلب من بشکند و آزرده خاطر شوم! با این حجم شدید از حساسیت و ظرافت روحیات، احتمال اینکه آرام آرام روحیه شاداب و سرزنده ی دخترانه ام را به خاطر شغلم از دست بدهم بالا بود. برخی میگفتند که شاید اوایل اینطور باشد اما کم کم عادت میکنی؛ بله معلوم است. آدمی با هر شرایطی خودش را وفق میدهد و عادت میکند. اما به چه قیمتی؟ بسیار یکی به دو کردم و هزینه فرصت ها را سنجیدم. سبک سنگین کردم و اصطلاحا دو دو تا چهارتا(بین خودمان باشد که گاهی پاسخ پنج هم می آمد!) نمودم.

قبل از هر تصمیم مهمی در زندگی ام، برگه کاغذی برمیدارم و جدولی میکشم، تعداد انتخاب هایم را ثبت میکنم و در مقابل هر کدامشان مزایا و معایب را مینویسم. کفه هر ور ترازو که سنگین تر بود و به دشواری هایش چربید، برمیگزینم.
پدرم بسیار مشتاق بود که من فرهنگی بشوم. بیشترین نگرانی روی صحبتش هم این بود که دیر یا زود، بالاخره قرار است ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدهم. باید شغلی را انتخاب کنم که به اندازه ی کافی برای زندگی شخصی، همسر و امور منزل و فرزندانم وقت اختصاص بدهم. و مشغولیت کارم به گونه ای نباشد که پس از تایم کاری زیاد، خسته و کوفته همزمان با همسرم به خانه برسم و یک شام حاضری درست کنم و بخوابم و روز از نو روزی از نو. و به هیچ کار دیگرم اقلا نه در کیفیت بالا نتوانم برسم. نکته ی دیگری که برایش مهم بود این بود که محیط کارم روحیات مردانه نداشته باشد و جو مردانه در آن حاکم نباشد. و من کمترین میزان معاشرت با نامحرم و مردان دیگر (در شرایط عدم ضرورت) داشته باشم. که البته هر مردی با هر نوع روحیاتی، ته ته دلش، میخواهد که همسرش فقط برای خودش باشد. این به معنای منع زنان از حضور در اجتماع نیست، هرگز. بلکه این برمیگردد به فطرت و نوع آفرینش و انحصار طلبی آقایان. بالاخص اگر از خانواده سنتی_مذهبی و مغلوب فرهنگ قدیم ایران بوده باشند.( نه از نوع افراطی؛ که بنده خودم مخالفش هستم، بلکه در حد متعادل).
پس از این جهت مطمئنم که همسر محترم آینده ام نیز با پدرم هم نظر خواهد بود. اگر وارد روان شناسی میشدم تازه بعد از 6 سال پیاپی درس خواندن قرار بود بروم زیر دست افراد دیگر در کلینک ها و مرکز مشاوره ها کار کنم. و بعد از ادامه تحصیل تا مقطع دکترا تازه خودم بتوانم مطب بزنم و هزینه میلیاردی کنم و سالها بگذرد تا شناخته شده و با تجربه بشوم!
پدرم کارمند است و با آنکه از نظر مالی و اقتصادی نمیشود در این دست شغل با کار حلال، حقوق نجومی و فضایی کسب کرد، برای من بسیار از مزایای بیمه شدن، بعد از بازنشستگی حقوق گرفتن و اینکه تحت هر شرایطی خیالت راحت است که سر ماه و آخر برج یک حقوق هرچند نه زیاد، اما تقریبا کافی برای امورات یک خانم که قرار نیست خرج خانه و خانواده بدهد، گفت.
همچنین تعطیلات تابستانی، سایر تعطیلات مناسبتی، عیدی ها، انواع مرخصی ها مثل مرخصی زایمان و شیردهی، استعلاجی، درمان و ...
حقوق حین تحصیل و استخدام رسمی شدن، 4 سال تحصیل جزو سنوات و سوابق کاری محسوب شدن، کار در محیط علمی، سالم و آموزشی، ساعت کاری مناسب، دور از استرس و فشار روانی و یا کار سنگین جسمی. همه و همه باعث شد که تمام سال کنکور به دانشگاه فرهنگیان فکر کنم.
و تمام استادانم هم متفق القول میگفتند که شایسته ی شغل دبیری هستم و بیشتر از هر شغلی این کار به تیپ و شخصیتم میخورد...
و بارها از فکر اینکه قرار است هزاران دانش آموز طی سی سال چه بسا بیشتر، تحت تعالیم و پرورش من درآیند اشک شوق ریخته ام و البته سنگینی وظیفه ام را از همین حالا روی شانه هایم حس میکنم.

با خودم میگفتم حالا که روان شناسی دوست دارم، پس چه بهتر که با یک تیر دو نشان بزنم و رشته ی مشاوره را در دانشگاه بخوانم. حتی در تمام لحظاتی که داخل اتاق انتخاب رشته ی مشاور بودم، بین اینکه اول مشاوره بزنم یا امور تربیتی مردد بودم.
کار تدریس را هم دوست دارم اما امور پرورشی-فرهنگی را بیشتر.
کار ما در مدرسه درست مثل آچار فرانسه است.
ما هم کار مربی و معاونت پرورشی رو انجام میدهیم. و بسته به نیاز محل خدمت مقطع مان مشخص میشود که احتمال زیاد متوسطه هستیم.
هم معاونت های دیگر مثل اجرایی، آموزشی و فناوری و غیره.
هم بعد چند سال خدمت میتوانیم مدیر بشویم.
و هم مشاور مدرسه
و یا حتی مربی مهد و پیش دبستان.(رویای کودکی من!)
و البته معلم یعنی آموزگار مقطع ابتدایی
و یا دبیر متوسطه در دروس مختلف.
که بطور پیش فرض الساعه در کنار کار پرورشی، ما ساعات تدریس هم مجزا و الزاما باید پر کنیم. دروسی مثل تفکر و سبک زندگی و مدیریت خانواده و غیره.

با احتیاط برانید، شما چون مهندس با مصالح که، چون آشپز با غذا که نه، چون پزشک با جان که نه، بلکه با "نسل" انسان طرفید.
من انسان تنوع دوستی هستم و قبل انتخاب دائما به این فکر میکردم که مبادا با شغل کارمندی و ۳۰ سال ثابت یک کار یکسان را انجام دادن فرسوده شوم.
و ایده های نوین ذهنم به قهقرا برود و دست و پایم اصطلاحا بسته شود!
اما با ورود به این رشته و فراتر از یک کلاس و فراتر از یک کتاب برای تکرار سی ساله اش بودن، اکنون فهمیدم جایی که دقیقا باید باشم و مکانی که ایده هایم را باید عملی کنم و از ریشه کار عمیق و بنیادین در ۶ ساحت نظام آ.پ انجام دهم، همینجاست و لاغیر.
مدرسه، همانجاییست که برایش ساخته شدم.
رسالتم را در شغل شریف معلمی یافتم.
که متعلم باشم و بعد معلم
که متربی باشم و بعد مربی
《 آموزش، یعنی یادگیری》
با همین اساس پیش رفتم و کد رشته های این دو رشته را یکی در میان چیدم. و تا آخرین لحظه ی اعلام نتایج نمیدانستم سرنوشتم چه خواهد شد.
البته این را اضافه کنم که این دو رشته مشابهت زیادی در دروس و واحد های دانشگاهی دارند. تا جایی که به این رشته، مشاوره و امور تربیتی( یعنی هر دو یکجا با هم نیز) گفته میشود. اما به دلیل متقاضیان زیاد و جداگانه ی هر کدام، و البته تربیت نیروی متخصص تر، سالهای اخیر این دو رشته را از هم تفکیک کرده اند.اما قبلا تازه بعد از چهار سال فارغ التحصیلی، فرد محصل مشخص میشد در حیطه مشاوره یا مربی پرورشی فعالیت کند!
خلاصه شب اعلام نتایج بعد از مدتها 31 مرداد 1403 فرا رسید آنهم 12 شب!
بله کد رشته ام، محل قبولی و دانشگاه تحصیلم و همزمان محل خدمتم را دیدم. مورد علاقه ترین رشته ی دنیا که در سر میپروراندم و فکر میکردم که برای آن ساخته شدم.
بسیار بیشتر از مشاوره...
سال گذشته دقیقا امروز کنکور دادم،
باورم نمیشود یکسان گذشت، اما انگار چندسال گذشته است.
و امسال دارم پاسخ تماس های تبریک روز معلم را پیشاپیش دریافت میکنم.
هرچه هست لطف خداست و چیزی قطعا در ما برای معلمی دیده.

در تمام طول سال کنکور دعای من نزد خداوند متعال این بود: من همه ی تلاش و عصاره ی وجودم را میگذارم، لطفا هرچه صلاحم هست و خود از آن بی خبرم را برایم رقم بزن.
و خدا را هزاران بار شکر که شد آنچه باید میشد. لحظه دیدن نتایج تمام خستگی ام شسته شد و رفت.(به خاطر این لحظه هم که شده تمام تلاشتان را کنید).
سال گذشته دقیقا امروز کنکور دادم،
باورم نمیشود یکسان گذشت، اما انگار چندسال گذشته است.
و امسال دارم پاسخ تماس های تبریک روز معلم را دریافت میکنم.

انگار نه انگار یکسال شب و روز، زخمی و خسته من بودم که جنگیدم. گریه ام گرفت و مادر و پدرم را یک به یک در آغوش گرفتم و مرا بوسیدند. نمیدانید تمامش یک طرف ... لبخند رضایت والدین هم یک طرف ... هرگز تحمل و تاب و توان شرمندگی را نزدشان نداشتم که در چشمانشان نگاه کنم و خدای نکرده بگویم: نشد.
حالا مهسای ویرگول، روان نویس ویرگول، همانکه برای هرکدام از شما یکجور شناخته شده، بعضا با ویژگی های مشترک مثل کامنت های طولانی و یا پر انرژی بودن یا ...، همانکه در روان شو هایش از مصاحبت با شما لذت میبرد. همانکه یک به یک دنبال کننده هایش را دوست میدارد و واقعا دلتنگ تان میشود، پس از یکسال غیبت کبری و ترک ویرگول، که دنج ترین کنج خلوت ذهن شلوغش است،نتیجه ی زحماتش را گرفت.
اگر خدا نمیخواست، قطعا نمیشد. حتی اگر بیشتر از اینها تلاش میکردم(که این دیگر آخرش بود و بیشتر از این شاید نمیشد!). تمامش لطف و نگاه توام پرودگار بود.

ارتباط معنوی با خداوند و توسل به اهل بیت آنقدر در این سال اهمیت دارد که هرچه بگویم کم گفته ام. به طرز عجیبی آن دسته از دوستان و آشنایانی که زندگی خدا محوری دارند، نتایج بهتری از مراحل زندگی و خصوصا کنکور و سایر آزمونها کسب میکنند. شاید همان کربلایی که شهریور ماه رفتم امضای امام حسین را پای کارم زد. پس من هم عهد میبندم که فرزندان و نسلی تربیت کنم که راه را از بیراهه تشخیص دهند.
و جز برای رضای خدا کار نکنم.
انسان دو نوع معلم دارد:
آموزگار و روزگار
هرچه با شیرینی از اولی نیاموزی، دومی با تلخی به تو می آموزد. اولی به قیمت جانش، دومی به قیمت جانت.
اول باید خودم را به بهترین نحو تربیت کنم و روح و شخصیتم را پرورش دهم. هر روز بهتر از دیروز. خواه با یک قدم کوتاه. باید محتاط و حواس جمع باشم. باید بیشتر مراقب خودم باشم. اینک وظیفه ی خطیر تری دارم. باید تا میتوانم در زمینه های مختلف توانمندسازی کنم. عصر مدرک کاغذی گذشت و اینک ره ِمهارت و جنمِ کار است که کار راه_انداز است.

از این بابت خوشحالم که مشاور نشدم که(با احترام به تمام مشاوران عزیز و کسانی که این رشته را میخوانند)، مشاور تحصیلی شدن معادل این بود که دانش آموزان را تشویق و الزام به خواندن درس هایی کنم که خودم هم میدانم عمده ی آنها کم کاربرد هستند و خیلی در زندگی عملی شان قرار نیست بدردشان بخورد. با آنکه کتاب هایم را شخصا جویده بودم اما پس از گذشت فقط چند ماه، بخش زیادی از آنها در یادم نیست. ضمن اینکه اگر مشاور مقطع متوسطه میشدم، تا عمر دارم میبایست کار کنکور انجام میدادم و هیچوقت از این فضا حداقل تا زمانیکه کنکور پابرجاست، دور نمیشدم. و هرسال که دفترچه کنکور با کلی تغییرات منتشر میشد باید تمامش را مطالعه میکردم و نکاتش را برای انتخاب رشته ی بچه ها استخراج میکردم.
چه کار خسته کننده ای! بعد هم جدا از کار تحصیلی، بچه های نسل جدید، آنقدر مشکلات حاد رفتاری-اخلاقی و اجتماعی دارند که کلنجار رفتن با آن هم، صبر ایوب با همکاری یعقوب 'ع' میخواست.
الان هم با آنها در ارتباط مستقیم هستم، اما عمده کارم پرورش است تا حل مشکل. کار مشاور درمان است و کار من پیشگیری.

در عوض، شدم خانم معاون =) که از همان شب به بعد پدر مرا با همین عنوان در خانه صدا میزند! مثل زمانی که از کربلا برگشتم و مرا کربلایی خطاب میکرد. که البته ره دراز است برای یدک کشیدن این لقب سنگین و مقدس!
قرار است تمام کار های فرهنگی- هنری- پرورشی مدرسه های مختلف، بیش از سی سال به عهده من باشد. اگر دبیر میشدم هرسال نهایتا 3 کلاس داشتم و ته تهش صد دانش آموز. باید درسم را میدادم و اگر وقت شد، لا به لایش به طور غیر مستقیم مسائلی که مهمتر از حفظ کردن اجباری شعر های بی مزه است به آنها میگفتم. و تصحیح یک عالم برگه ی امتحان، به علاوه ی طراحی آنها با نمره دهی، پای من بود.
کارم محدود بود، دستم بسته تر، تکراری، روتین و مشخص. و در دانشگاه می بایست آموزشِ آموزش دادن کتاب درسی را می آموختم! و کتب یکسان را از شدت تکرر از حفظ میشدم :(
اما حالا ...
اما حالا در یکسال حدود سی صد تا بیشتر، دانش آموز کنارم هست که میتوان با به آنها توجه کردن، صدایشان را شنیدن، استعداد هایشان را شکوفا کرد. به آنها باوراند که قرار نیست تمامشان دکتر و مهندس شوند. به کار های پژوهشی و تحقیقی مبادرت ورزید. آنها را به اردو هایی برد که به جای سه ساعت خوشگذرانی سطحی در شمال و یا پارک و سینما، مکان های آموزنده ای برد که تا سالیان سال از آن یاد کنند. برای علایقشان وقت گذاشت. استعدادشان را شکوفا کرد. معنای واقعی هنر را عملا نشان شان داد. کاری کرد که زنگ های کتاب تفکر، مغز آنها را به تکاپو بیندازد. زنگ هنرشان را هرگز به ریاضی اختصاص نداد. اجازه داد که زندگی را لمس کنند، تجربه کنند، نترسند، اعتماد کنند، قدم بگذارند، و آینده را بسازند.

مرا جزویی از خود بدانند، با دیدنم لبخند بزنند و به جای فرار کردن و یا غرولند زیر لب، به سمت من که با روی گشاده و سلامی گرم منتظر آنها هستم، دوان دوان بیایند و از روزشان بگویند، از آرزوها و اهداف زیبایشان، از ایده هایی که اهتمام ورزیدن به هر کدام از آنها میتواند به بشریت کمک کند و شاید یک روزی تحول آفرین.
آمده ام که به مدد خداوندی که تا به اینجای کار از ازل تا ابد همراهم بوده و هست، تغییر بیافرینم. به شغلم که شغل انبیاست، به پیشه ی عاشقی نگاه کنم نه صرفا اشتغال. آمده ام و آماده ام تا همچون شمع، روشنی بخش جهان اطرافم باشم. آمده ام تا سهم خودم را ایفا کنم. و به جای مقصر دانستن بغل دستی، خودم در حد توانم رفع ایراد و مشکلات کنم. به قول شهید چمران، تنها انسان های ضعیف به اندازه ی امکانات شان کار میکنند.
دوست دارم تا لذت حقیقی تحصیل و یادگیری را به شاگردانم بچشانم. انگیزه ای شوم تا هر صبح که چشمان شان را باز میکنند به جای شِکوه و شکایت با ذوق و امید به سمت مدرسه قدم بردارند.
البته که یک دست صدا ندارند اما، من به نسل جدید معلمان، سخت امیدوارم.
تو مگو همه به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نهای هزاری تو چراغ خود برافروز
تنها سيستمي که سه بازه ی مهم زندگی هر فرد را در انحصار خودش دارد، آموزش و پرورش است.
فردی که در زندگی شخصی اش شکست خورده، شاید اگر یک معلم موثر سر راهش قرار میگرفت، یک جای زندگی اش مسیرش متفاوت میشد..و بلعکس، چه بسیار انسان های بزرگ جهانی که زندگی شان را مدیون معلم های خود میدانند. البته کسی ضامن تضمین سعادت کسی نیست. کسی که خودش اراده نکند را نمیتوان تغییر داد. قرار نیست هیچ تحمیل و اجباری صورت بگیرد، تنها قرار است راه و چاه را نشان داد. این خود فرد است که در نهایت تصمیم میگیرد که کدام سمت و سو برود. به جای دادن فکر به آنها، توانایی "تولید فکر" آموخت. به جای اهدای مخلوق، آموزش شیوه ی خلق آموخت.

مثل مثال معروف: به جای دادن ماهی، آموزش دادن ماهگیری
تو پای برنه و هیچ مپرس
خود راه بگویدت که چون باید رفت
ما برای آموزش و پرورش نیامدیم که بماند غالبا شاهد آموزشِ بدون پرورش بودیم، بلکه پی: پرورشِ آموزش آمدیم.
خواهشا. عاجزا و ملتماسه میگویم لطفا اگر عاشق این شغل نیستید واردش نشوید. اذهان و قلوب فرزندان ایران به دستان شماست و این امانت بزرگیست.
کافیست عزم را جزم کرد، از خود آنها برای کمک به خودشان کمک گرفت. برخلاف تمام بازخورد های منفی از نسل امروز، خواهید دید که تنها پس از درک علایق و سلایق آنها، چقدر نسل پر انرژی، پر از ایده، باهوش، زرنگ، زیرک و زبل هستند. حیف نیست اینهمه توانایی در راه درست و مفید هدایت نشود؟
در این مسیر باید همچنان فرمولِ "آهسته و پیوسته" را پیاده سازم.
چراکه؛
رهرو آن نيست كه گهی تند و گهي خسته رود...
رهرو آنست كه آهسته و پيوسته رود
در سالهای تحصیلم نیز در هر سه مقطع، از همان دوره ابتدایی په بسا پیش دبستانی! داوطلب پایه ثابت همه برنامه ها بودم. از مجری گری بگیر تا اجرای تئاتر. از شرکت در انواع و اقسام مسابقات علمی- فرهنگی. انجام کار های گروهی و تشکیلاتی، رفتن به جلسات دانش آموزی، مسابقات احکام و قرآنی، یاوران نماز، داستان نویسی ها و شعرخوانی، و سابقه ی بیش از 7 سال شورای دانش آموزی! اینکه هرسال رای می آوردم برایم بس لذت بخش بود. اگرچه به علت محدودیت حوزه اختیاراتم نمیشد تمام وعده هایم را عملی کنم، اما باور کنید یا نه، بخش قابل توجهی را اجرا میکردم و شاید دلیل اعتماد دیگران همین بود. و سه سالی که رئیس شورا بودم...
مسابقات خوارزمی، المپیادها، طرح جابربن حیان، والیبال، کتابخوانی، مسئول کتابخونه بودن، همیار معلم و مدیر بودن، به جای معلم غایب رفتن و تدریس کردن! نقاشی کشیدن، ایده دادن و تزئینات برد و هرکاری که در مدرسه فکرش را بکنید!
من هرگز در مدرسه بیکار نبودم و همیشه خودم را در کنار درس با کارهای اینچنینی مشغول میکردم. علاوه بر اینکه باعث پیشرفت شخصی و توسعه فردی من میشد، به موجب فعالیت نو و استفاده ی مغزی، باعث بهتر شدن دروسم نیز میشد. پس اگر هنوز به دام کنکور نیفتادید حتما در کنار درس، فعالیت های مفید غیر درسی هم داشته باشید. که اگر خدایی نکرده در کنکور هم نتایج دلخواه کسب نشد، لاقل دست خالی نباشید و بتونید جایی شروع به فعالیت و کسب درآمد کنید.
چرا که ما مستقیما با روح و روان آنها در ارتباطیم.
خوب است هم خدا را داری و هم خرما. من آموختن و آموزش دادن را دوست دارم. حس خیلی خوبی دارد که بقدری رشد کنی که بتوانی دیگران را هم رشد دهی. این انگیزه، به قدر کافی باید بزرگ و تکان دهنده و مسهل مسیر برای اهداف بزرگ باشد.

باشد که ادامه دهنده ی انسان های شریف و ماندگار تاریخ باشیم. در عصر حاضر هم لازم هست نام دو فردی که برایم الگو هستند و به دنبال تغییرات نوین و اصلاح ساختار آموزشی هستند نام ببرم: "آقای مجتبی شکوری" که با این جمله شان معروفند؛ معلم، معلم، و باز هم اگر به هزار بار به عقب برگردم معلم!
و آقای پیام بهرام پور که از محتواهای آموزشی و دوره هایشان بسیار استفاده کردم.
امیدوارم همان مربی و معاون پرورشی خاص و ماندگار در ذهن هایشان باشم که تا سالیان سال از من به نیکی یاد کنند، که وقتی کسی برای اقامه ی نمازم قامت بست، با اطمینان بگوید: "اللهم انا لا نعلم منهم الا خیرا"

روز معلم رو خدمت همکاران ویرگولی فرهنگی گرامی خودم تبریک عرض میکنم.
ان شاالله با قدم ها پر صلابت، ایده های نوین و دست های متحد. تحول آفرین جامعه آموزشی ایران زمین مان شویم.
سرکار خانم دهقانی عزیز، آنیتا بانو، وافیم، غزل جان(مارشمالو)،
آقایان عزیزی، پروکسیما، علیصاد، سفیر پاکی،
و عزیزانی که دیگه نامشون قید نشده.

به امید گرفتن عکس فارغالتحصیلی :) اگرچه ما هرگز از تحصیل فارغ نمیشویم =)
اگر نیت یک ساله دارید، گندم بکارید، اگر نیت ده ساله دارید درخت بکارید و اگر نیت صد ساله دارید انسان تربیت کنید.
.
امیرکبیر
کهام؟ معلم دلتنگ و سادهای که تو را
همیشه وقت
حضور و غیاب کم دارم
_سینا عباسی_