خودنویس
خودنویس
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

غمگین به عنوان مهمان تولد

خیلی ها در مورد احساس غم صاحب تولد حرف میزنن اما کمتر کسی در مورد احساس غمی که ما به عنوان مهمون تولد حس میکنیم، حرف میزنه. آخه حقیقت اینه که جشن تولد یه آدم دیگه در مورد ماها نیست. در مورد فوت کردن شمعیه که نه عددش مال ماست و نه آرزوش و نه مهموناش!

ما به عنوان یه ناظر و شریک شادی میایم، دست میزنیم، تولدت مبارک میخونیم، کادو میدیم و بعدش هم میریم.

موقعی که احساس ناراحتی میکنیم چی؟ موقعی که یاد خودمون میفتیم، موقعی که خودمون رو تو یکی از اتفاقای اون جشن پیدا میکنیم چی؟

یاد تولد خودمون افتادن

یکی از چالش برانگیزترین بخش های تولد، اون بخشیه که یاد خودمون میفتیم. یاد رفتارهایی که آدمها با ما روز تولدمون کردن. شاید هم... روز تولدی که جشن نگرفتیم ولی میخواستیم بگیریم.

شاید هم دیدن چهره ی شاد صاحب تولد و غبطه خوردن به شادیش از به دنیا اومدنش باشه. همون لحظه ای که با خودمون میگیم: واقعا انقدر از اینکه یه سال دیگه بزرگ شد خوشحاله؟ یا تاثیر ترکیب شمع روشن و «تو خونه سبد سبد گلهای سرخ و میخک» عه؟!

مقایسه ی دور و بری ها

یادمه سنم که کمتر بود، از بخش هایی که همیشه تو تولدها بهش توجه میکردم مامانه بود! اینکه چقدر تو تولد بچه ش خوشحاله. بچه ش رو چجوری به آغوش میکشه. باهاش چجوری رفتار میکنه.

سنم که بیشتر شد، به نوع رفتار دوستها و مهمون ها توجه بیشتری کردم. به مدل کادوهایی که گرفته بودن. حتی به اینکه کی ها با هم عکس میگیرن.

الان اما رفتار اون آدم با پارتنرش و البته رفتار پارتنرش با طرف بیشتر از هر چیزی به نظرم میاد. اینکه چقدر کنار هم خوشحالن. اینکه چجوری با هم میسازن. اینکه کنار هم خوشحالن یا نه.

زاد روز: قدردانی از به دنیا اومدن

امروز موقع برگشت از تولد، داشتم با خودم فکر میکردم: تولد گرفتن یعنی قدردانی از به دنیا اومدن. یعنی قدردانی از ادامه ی عمر و البته جشن گرفتن بزرگ شدن.

غمگین شدم. مثل هر بار که آخر هر جشن تولد، یه غم پنهان و یواشکی که همیشه موقع راه برگشت با خودم حملش میکردم و بعد به خودم اجازه ی بروز میدادم.

تولد برای قدردانی از بزرگ شدنه. من فکر میکنم بخش مهمی از زندگی هر کس پذیرفتن حقیقت باشه. تصمیم گرفتم بالاخره اون حقیقتی که مدت ها جلوی چشمم بود اما نمیدیدمش رو ببینم.

تنها بودن سخته اما من فکر میکنم بخش حقیقی زندگی من باشه. از سن خیلی کم دوست داشتم که دیگه تنها نباشم. الان فکر میکنم تنهایی (به معنی یار و پارتنر نداشتن) یه بخش پررنگ از زندگی منه که قرار نیست تموم شه.

گفتنش آسون نیست. گفتنش بدون توضیح جانبی اصلا آسون نیست!

(صفحه ی ویرگول من ماجراهایی مبنی بر اینکه چه ها گذروندم داره.)

یه وقتایی موضوع بقیه نیستن. موضوع خود ماییم. من فکر میکنم زندگی من اصلا جایی برای رابطه نداره. شاید مشکل منم. شاید هم اصلا مشکل نیست. صرفا هست.

عزیزان ویرگولی!

شما مسیر طولانی ای از زندگی عاطفی من رو کنار من بودین. یه چیزی رو کاملا جدی بهتون میگم:

اینجانب به طور رسمی استعفا میدم از چشم انداز آینده ی عاطفی

تولدتنهاییعشقدلنوشته
یه سری چیزها هست که همه تجربه می‌کنیم ولی کسی راجع بهش نمیگه. با چاشنی روانشناسی . ایمیل : khodnevis9583@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید