ویرگول
ورودثبت نام
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
ʀᴀᴢᴇɢʜɪرازقی‌ام! سردسته‌ی شب‌زده‌ها، مغرور و کمی پرپر...
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
خواندن ۲ دقیقه·۵ ماه پیش

بانوی استعاره‌ها

پرسش‌های هراس‌انگیز همچون پاره‌های آتش به ذهنم می‌بارند. آشفتگی در سرشت من است. مرا با خیالات پوچم تنها بگذار!

مگر چه گناهی از من سر زده که این‌چنین مستوجب ملامتم؟ مگر خطایی کرده‌ام که مرا سزاوار خاموشی و بی‌مهری‌ دانسته‌ای؟ کسی نیست پاسخ این پرسش‌های بی‌جوابم را دهد؟ تو خود بهتر می‌دانی، آن‌چه از من سر زد، نه از جنس هوس بود و نه از خودخواهی. از ساده‌لوحی هم نبود. فقط گمان بردم واژه‌ها، آینه‌اند؛ و آن‌که در آن‌ها می‌نگرد، بی‌تفاوت عبور نمی‌کند. تو شتابان به کدام خانه دویدی؟

از همان دقایقِ مترددِ نخست، در چشم من بی‌رحم می‌نمودی. بی‌رحمی‌ که خشونت درونش را در پسِ نقابِ دل‌آرای پیچیدگی پنهان می‌کرد. فهمیدنی بودی ولی دوست‌داشتنی نه. فهمَت دشوار و دوست‌داشتنت نشدنی بود. در رؤیاهای شب‌های ستاره‌ای شاید می‌شد دوست داشتنت را به شرط درک کردن متصور شد، ولی نه فراتر از آن.

ای خیال شیرین کودکی‌هایم؛ تو را در خواب دوست می‌دارم.
ای خیال شیرین کودکی‌هایم؛ تو را در خواب دوست می‌دارم.

رنج من، تنها از نرسیدن نیست؛ از بلاتکلیفی‌ است، از نمی‌دانم‌های ممتد، از ایستادن میان دوراهیِ ماندن و گذشتن، از ترس گفتن و پشیمانی از نگفتن. من آدم دوراهی‌ها نیستم. آدمی هم نیستم که خودم را به غرق شدن عادت دهم.

آری، از آن غرقابه بیرون جستم، دست‌کم گمانم این است، اما هنوز هر دیده‌ی بینا و منصفی آشفتگی را در نگاه و کلماتم می‌خواند. تو را هرگز منجی ندانستم، که در نجات، نیت و اراده زورمند است و تو چیزی جز گذرگاه نبودی؛ پلی میان ناآگاهی و دانایی. هرچند اگر آن پل رنگ شعر نداشت، شاید هنوز اسیر آن جنگلِ تارِ غفلت بودم.

اکنون که گام بر خاک فهم نهاده‌ام، سپاس‌ات می‌گویم؛ نه به زبان، بلکه به تاروپود اندیشه‌ام؛ به همین جملات حیران که معنا درشان گم‌وگور است. تو را به خالق استعاره‌هایت می‌سپارم، و به جهانی که بی واژه‌های تو بی‌ارزش است، ولی قابل تحمل. همان جهانی که روزی خودت را سازنده‌اش می‌دانستی. دنیای بی‌خورشیدی که نه از آن‌ تو بود و نه برای من. اکنون خالی است و روح مرده‌ی خاطرات قدیمی در آن پرسه می‌زنند.

تو بی‌خود نبودی ببینی چه دردی‌ست غم بی‌تو بودن
تو بی‌خود نبودی ببینی چه دردی‌ست غم بی‌تو بودن

با همه‌ی این‌ محصولات پوسیده‌ی مغزم که قلم را حرام کردند، هنوز از از افکارت پند می‌گیرم، از شعرت، پا به مرز عقل و جنون می‌گذارم و در فضای تهی چشمانت گم می‌شوم. تو را تمنا می‌کنم از هرکه صاحب توست. می‌بینی چه آشکارا حرف‌هایم را نقض کردم؟ هنوز زمانی از بیان‌شان نگذشته و آتش ندامت در من افروخت.

نفس می‌کشم، راه می‌روم، شعر می‌گویم؛ اما هر آن‌چه هست، بدون بوی طراوتی است که زمانی از تو تراوش می‌شد. خدا هم نمی‌داند با خودم چند چندم:) - همان بهتر، دیگر نمی‌نویسم!

صدای: محمدرضا کاکائی

رازقی، ۰۴/۰۴/۲۲

استعارهادبیات
۲۱
۱۲
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
ʀᴀᴢᴇɢʜɪ
رازقی‌ام! سردسته‌ی شب‌زده‌ها، مغرور و کمی پرپر...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید