من بودم و خدا
لحظه ها شدند ز من جدا
بیا با من برویم
میبرمت تو را به رویاهای رنگین آب شفا...
میخواستم مقاله تخصصی بنویسم
ولی یه لحظه اون بچه کوچیک درونم بهم گفت آخه تو رو چه به این کارا رضا
تو برو به گلت آب بده یک هفته اس تشنه اس
تو که گلت که کنار دستته رو نمیتونی دوست داشته باشی و سیراب کنی
چطور میخوای با نوشتن تغییر بدی یه تیکه از جهان
که متصله به کل دنیا آخه
اینهمه نوشتن و قلم زدن چی شد؟
اونی که مینویسه داره اژدهای شعله ور درونش رو خاموش میکنه
من میخوام گل ها رو آب بدم
شاید اینکه بری جلو اشتباه باشه
اینهمه ما رفتیم
همش داریم دنیا رو سیاه تر میبینیم
کاش یکی بود توی گوشمون میگفت
یه قدم برگردید عقب
منظره از دور
پر نوره
پر ستاره اس
درسته یکم تاریک تره
ولی نور بیشتر معلومه
اونجا خوشید دو تاست
یکی برای آسمون ابری
یکی برای دنیای سنگی...