گاهی فکر میکنم اگر طبیعت زبان داشت، من صدایش بودم.
اگر چشم داشت، از نگاه من به خودش نگاه میکرد.
من، پسر طبیعت قلعهتلام.
نه برای اینکه فقط کوهها را دیدهام یا درختان را ثبت کردهام؛ بلکه چون خودم را درون آنها پیدا کردهام. طبیعت برای من آیینهایست که در هر فصل، تکهای از جانم را نشانم میدهد.
بهار، آغاز من است. فصل روییدن، نه فقط در برگها، که در قلبم. حس میکنم هر جوانهای که میزند، یک "منِ" جدید درونم متولد میشود. صدای آب و بوی خاک خیس، یادم میاندازند که هنوز هم میشود از نو شروع کرد.
تابستان، جنون من است. آفتابی که بیرحمانه میتابد، کوههایی که آتشزدهاند زیر پوست زمین. من در دل همین سوز، آرامش پیدا میکنم. انگار گرمای خورشید، خستگیهام را ذوب میکند.
عکس میگیرم از سایهی برگها، از نفس داغ دشت، و در هر فریم، تنفس میکنم.
پاییز، شاعر من است. فصل وداع و واژه. برگهایی که بیصدا میافتند، شبیه حرفهاییاند که هیچوقت گفته نشد. در پاییز، بیشتر نگاه میکنم و کمتر میگویم. چون بعضی سکوتها، از هزار فریاد صادقانهترند.
زمستان... زمستان خلوتگاه من است.
سفیدیاش، صداقتِ محض است. همهچیز را عریان میکند. برف که میبارد، انگار خاک هم دلش میخواهد از خودش فرار کند. و من؟ من درست همانجایی ایستادهام که دنیا ساکت میشود و فقط صدای درون میماند.
من طبیعت را نمیبینم؛
در آن زندگی میکنم.
در لابهلای خشخش برگها، در انعکاس نور روی برف، در چشمهای یک بز کوهی که یکلحظه نگاهم میکند و میگذرد...
من آنجایم. همیشه بودم. همیشه خواهم بود.
✍🏽پسر طبیعت قلعهتل 🌳 ✨