روزی روزگاری کارشناس بیکاری تصمیم گرفت کشور های جهان رو رتبهبندی کنه، از بهترین برای زندگی تا بدترین و خود جهنم!
بلیت رتبه های اول که به سویس و سوئد و بقیه کشور های آروم و بی دغدغه اروپایی افتاد، بعد هم کشور های توسعه یافته اما پر مشغله ای مثل آمریکا و ژاپن.
بعد از اون هم کشور های درحال توسعه و در آخر توسعه نیافته.
برخلاف انتظار او، چیزی که بیشتر از هرچیزی این کارشناس بیکار را مشغول کرد انتخاب رتبه آخر بود.
کجا را باید انتخاب میکرد، کشور های گرسنه و بدوی آفریقایی یا کشور های درگیر جنگ آسیایی؟
در کمال تعجب انتخاب این کارشناس بیکار کشوری اروپایی، با شاخص توسعه انسانی بیش از ۷۰۰ بود.
جمهوری مولداوی، کشوری استقلال یافته از شوروی سابق.
چند عکس از این کشور فلک زده رو باهم ببینیم.
شاید خنده تون بگیره، اخه کجای اینجا شبیه جهنمه؟
دلیل این انتخاب اقتصاد، تحریم، سیاست های محدود کننده و چیزای دیگه نیست، بلکه یه کلمه ست، اعتماد!
طبق تحقیقات این کارشناس (روت وینهوون هلندی)، مردم این کشور به همدیگه اعتماد ندارن، هرکسی توی خیابون و سرویس حمل و نقل عمومی اموال باارزشش رو محکم میچسبه و از بقیه تا جای ممکن فاصله میگیره.
مردم این کشور هیچ وقت پیش پزشکی که کمتر از چهل سال داشته باشه نمیرن، معتقدن حتماً مدرکش رو با پول خریده، یا بخاطر ثروتش فرصت پزشک شدن پیدا کرده، چون رشوه به استادان و معلمان خیلی رایجه.
هیچ کس دوست نداره کاری بکنه که به دیگری سود برسونه مگر با قصدی پنهان.
در نتیجه مشارکت و همکاری در بین مردم این کشور به طور کامل محو شده، کافیه دست کمک به سمت کسی دراز کنید تا واکنشش رو ببینید.
مردم این کشور اینجور مواقع چندان خوشحال نمیشن چون میخوان هدف پنهان تون رو کشف کنن، یا بدتر از اون، با خوشحالی دستتون رو میگیرن و توی دلشون به وسیلهی جدیدی که بدست آوردن میخندن.
تحقیقات دن رایلی در دانشگاه دوک نشون میده که وقتی دیگران کسانی که دروغ، فریبکاری و تقلب رو پیشه خودشون کردن رو میبینن و اونها گرفتار نمیشن تمام اون محدوده به دروغ آلوده میشه تا جایی که فریبکاری به یک هنجار مورد قبول تبدیل میشه.
چرا؟ چون از نظر ما انسانها سه تا کار در دنیا وجود داره، درست، غلط، و همه همین کار رو میکنن.
یکی از اقوام من به یکی از دوستانش کمک کرد تا بتونه در محل کارش زیر نظر خودش استخدام بشه، اوایل خیلی رابطه شون صمیمی تر شده بود، اما یکم بعد فامیلمون هاج و واج از دفتر رئیس بیرون اومد...بعد از ۱۰۰ میلیون سرمایه گذاری توی شرکت اخراج شده بود.
دوستش زیرآب اش رو زده بود تا جای اون رو بگیره.
این آغاز تولد یک مولداوی کوچک در اون شرکت بود، یکم بعد دوست عموم هم اخراج شد، بعد جانشین اون، یکم بعد از اون هم شرکت ورشکست شد و مدیری که رویا های بسیاری داشت افتاد گوشه زندان.
این داستان براتون آشنا نیست؟
اگه هست که تبریک میگم، شما متوجه شدید که هواپیمایی که سوارشید قراره کجا به زمین بشینه!
البته هنوز فاصله زیادی داریم، اما مسیر همینه.
منبع: کتاب این راهش نیست نوشته اریک بارکر