«بازم؟!»
یه بار دیگه نشست و من داشتم حرص میخوردم. اتوبوس در حال انفجار بود و به نظر میرسید تنها کسی که میخواست بلند شه این پیرمرد بود. نیم ساعت بود که دم هر ایستگاه بلند میشد، یه نگاه به چپ و راست میکرد، بعد دوباره مینشست.
از همون اولین باری که بلند شد بالاسرش کمین کرده بودم، ولی چه فایده؟ نگاهی به دور و برم انداختم ولی حتی روی زمین هم جای نشستن نبود.
معمولاً اینطور عین کلاغ دور صندلی ها نمیچرخیدم، ولی این بار واقعا باید یکم استراحت میکردم. به محض پایان کلاس دانشگاه بدو بدو در حال حرکت به سمت سر کارم بودم. گرچه رئیسم آدم خوبی بود ولی خودم دوست نداشتم دیر سر کار...
_بالاخره!
پیرمرد بلند شد و به سمت در اتوبوس حرکت کرد، بالاخره نسستم و پاهام رو دراز کردم و نفسی کشیدم، یادم رفت داشتم به چی فکر میکردم. میدونی تازه میفهمم چرا آدمایی که زیاد کار میکنن یا افسرده میشن یا سطحی، خیلی سخته علارغم تمام تلاشت فرصت فکر کردن و برنامهریزی نداشته باشی.
حدود بیست روز از وقتی شروع به کار کردم گذشته بود، روز های اول حالم خوب بود اما الان، حقیقتا حس میکردم...خسته ام.
شنیدید میگید تعادل بین کار و دانشگاه کار سختیه؟ خب فکر میکنید تعادل بین دانشگاه، شغل اول، شغل دوم، رابطه، پسر بزرگ خانواده بودن، یادگیری زبان و تلاش برای رسیدن به اهداف تقریباً غیرممکنت چطور باشه؟ من بهتون میگم مثل...
سایه ای بر روم افتاده بود و نگاه تیزی رو حس میکردم، سرمو برگردوندم، همون پیرمرد پا نشو بود!
_دارم توهم میبینم.
نگاه تیزش میگفت بلند شو... بلند شو...خدا خیرت بده جوون... نگاه کن من پیرمردو...چطور دلت اومد جامو بگیری...
ده ثانیه تمام بهم خیره شد، بیست ثانیه، یک دقیقه...
_حداقل پلک بزن ببینم شبح صندلی ای چیزی نیستی!
«بفرمایید حاج آقا، من این ایستگاه پیاده میشم»
نگاهم کرد و جم نخورد، بعد بدون اینکه چیزی بگه نشست رو صندلی.
پیاده شدم و بدو بدو رفتم سمت مترو، به زور خودمو جا کردم و حتی تونستم روی یه صندلی تسخیر نشده بشینم!
وقتی سوزش عضلاتم یکم آروم میگرفت بازم وضعیت فعلی زندگیم میومد جلوی چشمم، دو تا پسر رو دیدم که با کوله روی پشت شون داشتن سر به سر هم میزاشتن
یه لحظه با خودم گفتم، چی میشد منم یه زندگی دانشجویی عادی داشتم؟ اگه مجبور نبودم برای رسیدن به چند تا ارزوی دم دستی مثل یه موتور خوب و یه لپتاپ خوب چهارده ساعت تو روز مشغول باشم چی؟
البته با افزایش قیمتش یکمم برنامه هام بهم ریخته بود، ممکن بود این مقدار از کار کافی نباشه.
نمیشد منم با دوستام، که همه شون اخیرا بخاطر اینکه به هیچ کدوم از قرارهام باهاشون نرسیده بودم ازم دلخور بودن، شوخی میکردم و تو مسیر رفتن به دانشگاه بودم؟
«ایستگاه تجریش»
از جا پریدم و سکته کردم، اگه رسیده باشم به تجریش یعنی ده ایستگاه از ایستگاهی که مال سر کارم بوده رد شدم! پریدم بیرون تا برگردم ولی...دیدم نوشته هفتم تیر؟
_چی؟ یکی مونده که!
قطار شروع کرد به حرکت کردن
_نه وایسااااا
ولی رفت و مجبور بودم صبر کنم تا بعدی بیاد.
_کاش حداقل تو بعدی هم بزارن بشینم
یه گوشه ایستادم و نفس عمیقی تو هوای پر خاک و خل ایستگاه کشیدم.
عکس های کراش این روزام رو نگاه میکردم.
_هرچقدرم سخت باشه، ولی تو مال منی!
هنوز دو ماه وقت داشتم، به هر حال این اولین هدف واقعا سخت زندگی منه، نباید که کم میاوردم، نه؟
_ولی بازم دیرم میشه نه؟
سوار قطار بعدی شدم.
_امیدوارم امروز رئیس خواب مونده باشه.