لپتاپ رو محکم بستم و گذاشتم کنار، خسته شده بودم
از شانس من این کتابخونه همیشه خدا خطها قطع بود، بساطم رو جمع کردم و رفتم دنبال به جای دیگه بگردم، نمیشه توی جایی که اینترنت قطعه که طراحی سایت کرد آخه!
تقریباً تمام محله رو متر کردم و به چندین پانسیون زنگ زدم، همینطور که راه میرفتم بدون اینکه بفهمم جلوی یک کتابخونه قدیمی ایستادم، بعد از چندین سال دوباره میدیدمش.
وارد اونجا شدم...خیلی خلوت بود، خلوت تر از همیشه.
°°°
«بدوید بچهها، دارن به ما میرسن!»
بچه ها خسته بودن، توی گرمای تابستون خیس عرق شده بودن و دیگه نای فرار کردن نداشتن. صدای نعره نگهبان کتابخونه رو از دور شنیدم، فقط از دو تا خیابون گذشته بودیم...هنوز کافی نبود.
«آهااای، صدای سگهای که افتادن دنبالمون رو نمیشنوید؟ میخواید سگ های اقای باغبون بخورتمون؟ بدوویددددد!»
با صدای داد من بچه باز از جا پریدن و شروع به دویدن کردن، پنج دقیقه دیگه میدویدیم میرسیدیم به مغازه بابام و اونجا پناه میگرفتیم، بعدش میرفتم و میخوابیدم!
چند متر جلوتر، دو تا چشم خون گرفته رو دیدم که از کوچه کناری جلومون دراومدن، خانوم معصومی همیشه خدا عصبانی بود، اما اینبار تو یه سطح دیگه بود.
بچه ها دونه دونه وایسادن و با چشمای درست وحشت زده به اون خیره شدن، اقای باغبون از پشت بهمون نزدیک تر شد، مشخص بود نایی براش نمونده.
نگاه کنجکاوی بهش انداختم.
عجیبه، پس سگ و گرگهاش کو؟
صدای خش خش گوش خراشی توجه منو از پیرمرد سیبیل چخماقی منحرف کرد، خانوم معصومی دندون هاش رو بهم کشید و نعره کشید:
«حسیییییین!»
°°°
فکر کنم شیش ساله بودم، از اونجایی که ما بچه های مهدکودک از وضعیت صبح زود بیدار شدن ناراضی بودیم، یه فرار دست جمعی ترتیب دادیم و منم شدم سر دسته:)
یادمه چقدر نگهبان و معلم مون ترسیده بودن، چقدر منو جلوی مامانم دعوام کردن، یادش بخیر، هنوز طعم کیفی که کردم زیر زبونمه.
وارد کتابخونه شدم و چرخیدم، درست کنار مهد کودکی بود که الان خالیه، یاد وقتی افتادم که با دوستام میومدیم و کلی میون کتابای اینجا میگشتیم، عاشق کتابای علمی طنز و کتابهای مربوط به دایناسور ها بودیم.
همیشه با مسئول کتابخونه گپ میزدیم، بیشتر راجب کتابها چون کم پیش میومد با این مرد مسن حرف مشترک دیگه ای پیدا کنیم، بخاطر شباهتش به کارتون حصرت نوح بهش میگفتیم نوح، البته فقط من میگفتم، رفیقم تا آخر به اون بنده خدا میگفت نوح الله.
هرچند الان جای اون رو یه خانوم عبوس گرفته بود که برای جواب سلام دادن باید نیم ساعتی فکر میکرد.
نیم نگاهی به سالن مطالعه انداختم، یادمه اون موقع پر از دانشجو هایی بود که زیر لب و پای کتاب های بی رنگ و لعابشون وراجی میکردن، یه بار فرار کردم و اومدم بین دانشجوها تا بیینم اینا چین که به ما میگن باهاشون حرف نزنیم؟ خب ناامید شدم، اونقدرا موجودات جالبی نبودن.
یکم دیگه بین قفسه ها قدم زدم، میدونید خوشحال نبودم، ناراحت نبودم، اما حس آشنایی که داشتم فقط با یه کلمه قابل توصیف بود، نوستالژی...
پ.ن۱:حس خیلی جالب و قشنگی بود، به حدی که به سرم زده برم و یه گشتی تو خاطرات قدیمیم بزنم، فکر میکنید اگه تبدیل به یه چالش بشه کسی راجبش بنویسه؟ فک نکنم:/