چهار فصل سال برای من خاطره انگیز اند . پاییز بوی باران و خاک نم دیده را یادآوری میکند ؛ موسیقی و قدم زدن یا عطر قهوه و پنجرهی اتاق و تماشای باران تا صبح ...
شاید این اولین زمستانیست که لذت میبرم. برف ، سپید پوش شدن خاک وطن ، عطر چای و موسیقی ناب. قلم و کاغذ را برای باران بگذار . اینک زمستان است روی صندلی بشین و از پنجره تصویر زیبای باریدن برف را تماشا کن .
شما از بهار چه به یاد میآورید؟ باران های بهاری ، نوروز ، مهمانی و دید و بازدید ؟ راستش را بخواهید بهار برایم یادآور هزاران خاطره است از سیاه تا سفید...
تابستان ، پایان امتحانات و آغاز آزادی! واقعا بهتر از حس آزادی هیچ چیزی در دنیا وجود ندارد . تابستان ها که میشد از صبح تا شب را به تفریح میگذراندم تا اینکه تابستان ۱۳۹۸ رسید و من از آن موقع تا به حال روی خوش تابستان را ندیده ام.
آن موقع ها تابستان ها به نوای نی همبون کنار کارون ، فلافل های داغ آبادان ، شرجی هوای خوزستان و خون گرمی مردمانش میگذشت . تا اینکه تابستان ۹۸ رسید و من خود را موظف به خواندن درس برای کنکور دانستم . آن هم در رشته ای که به آن علاقه نداشتم!
یکی نبود بگوید آخر دیووانه تو که میدانی هیچ علاقه ای به این رشته نداری ؛ از چه روی چنین کاری میکنی ؟ بی تفکر و تحقیق به خواندن تجربی و خرج و هزینه های اضافی پرداختم . فکرش از مغزم خطور نمیکرد که روزی به این نقطه خواهم رسید!
البته معتقدم انسان اگر کاری را از مبتدی آغاز کند و با تلاش مستمر به پایان برساند بهتر از آن است که از شاخه ای به شاخه ی دیگر بپرد ! برای مثال به ریاضی علاقه مند باشد ، اما تجربی بخواند ، در نهایت کنکور هنر بدهد!!!!
در هر حال ، تابستان را به خواندن ها و نرسیدن ها گذراندم . شروع سال تحصیلی جدید برایم آکنده از خاطرات بود. دومین سال تحصیل در رشته تجربی مرا از شاگرد ممتاز کلاس به دعوت ولی کشاند!
معلم : ظاهری! این چه نمره ایه؟!
من : خانم من نه که نخونم ، بخدا میخونم نمیرسم!!!
معلم : پس چطور بقیه میرسن؟!
من : راستش خانم من واقعا بلد نیستم چجوری باید زیست بخونم.
معلم : پس منم دعوت ولیت میکنم تا یاد بگیری چجوری زیست بخونی !
بعد جوری که ادای مرا در میآورد زیر لب گفت : بلدم نیستم زیست بخونم . مگه بلد بودن میخواد کودن ؟!
من از این تحقیر عمیقا احساس شرمندگی داشتم . خودم را دست و پا چلفتی میدانستم که از پس هیچ چیز بر نمیآید. برگهی دعوت ولی را تا کردم و توی جیب ام گذاشتم . به سمت حیاط رفتم و غرق در فکر گوشه ای نشستم، به دیوار تکیه دادم و در ذهن تمام آن لحظات چند دقیقهی پیش را مرور کردم.
این واقعا من بودم؟! باورم نمیشد...
از فردای آن روز برای نمره ای بهتر شب ها بیدار میماندم و قهوه های پی در پی رفیق گرمابه و گلستان ام شده بود! آن چنان که خودم هم از دیدن چهره ام در آیینه وحشت میکردم ، چه برسد به دیگران !
و این اسب تازنده ی من روی تردمیل تلاش برای رسیدن به نقطهی پایان داشت!! این بهترین حالتی ست که میتوان آن موقعیت را توصیف کرد. در نهایت اسب تازندهی قصهی ما از پا ایستاد.
به دورم پیله پیچید و روحم به تسخیر در آورد ، در پسِ آن افسردگی ، جسمم نیز بیمار شد و من آن چنان مدرسه نمیرفتم که یک روز با بدترین شرایط جسمی برای امتحان عربی رفتم مدرسه و یکی از معاون ها گفت : چرا دیر اومدی ؟
من : مریض بودم خانم رفتم دکتر ، اینم نامهی پزشک .
معاون رو به همکارش : الکی الکی میگن ما مریض شدیم نیان مدرسه
از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان آن لحظه دلم میخواست با همین دستان خودم خفه اش کنم اما چه کنیم که بیماری نای نفس هم نگذاشته بود...
وارد کلاس شدم ، سر یک صندلی نشستم و آماده شدم برای امتحان . جفت دستی ام که مثلا دوست صمیمی شده بودیم کنار یکی دیگر نشسته بود و بچه مدرسه ای ها میدانند این یعنی چه!
تک و تنها روی آخرین نیمکت کلاس امتحان دادم. بعد از آن از کلاس بیرون رفتم و یک گوشه حیاط نشستم تا در سایهی گرمای آفتاب جنوب کمی گرم شوم . چه پاییزی گذشت دختر !
روز دیگر امتحان زیست داشتم و این تنفر برانگیزترین امتحان زندگی ام بود . میپرسید چرا ؟ از خواندن از آن بیزار بودم و چند فصل نخوانده داشتم. و باز هم شب زنده داری های من...
صبح روز بعد در حیاط خانه روی تخت فلزی منتظر سرویس مدرسه نشسته بودم . مادرم از خانه بیرون آمد و پرسید : سرویس هنوز نیومده ؟
گفتم : نه نیومده
گفت : درس خوندی ؟
با تنفری از این زندگی اجباری گفتم : خوندم یه فصل هم نرسیدم بخونم .
جوری که انگار از دیوار خانهی مردم بالا رفته باشم با چشمانی گرد شده و صدایی تقریبا بلند گفت : چرا نخوندی ؟
جواب ندادم . چند ثانیه بعد تصور کردم همه چیز از کار افتاده ماشین ها حرکت نمیکنند، آدم ها سرکار نمیروند ، دانش آموزان در خانه درس میخوانند و سکوت همه جای شهر را فرا گرفته.
گفتم : کاش میشد دنیارو تعطیل کرد واسه یه زمان موقت!
با صدای بوق سرویس بلند شدم و رفتم. راستش آن لحظه از گوشهی خیالم هم نمیگذشت که یک ویروس (کرونا) بتواند همچین بلایی سر مردم بیاورد. با خودم میگفتم هیچ قدری نیست که برای یک هفته کل دنیا را به استراحت وا دارد.
و دقیقا مدت کوتاهی پس از آن کرونا جان بسیاری از عزیزانمان را ستاند و جهان برای مدتی کوتاه در سکوت فرو رفت. کاش آن لحظه آرزوی خوشبختی برای همه کرده بودم...
و این راهی بود که من ناخواسته پیمودم .
برگرفته از "سکوت شهر"