+انگار همین فردا امتحان فیزیک دارم و هنوز هیچی نخوندم ! هوا بارونیه ، معلم سر کلاس نیومده، بچه ها دور هم جمع شدن ، بازی شون حقیقت جرعته ! ولی من مثل همیشه سرمو گذاشتم روی میز و از پنجره به بارون نگاه میکنم. قطره هاش دونه دونه میخوره به شیشه ؛ رعد و برق برای زمین خودنمایی میکنه ! و این خاموش شدن چراغ کلاس و رفتن برقه که صدای بچه ها رو در آورده! همه کیف هاشونو برداشتن و به سمت دفتر مدیر رفتن ؛ و من نیز .
مدیر با خونسردی تمام اَزَمون خواست با چراغ گوشی ها سر کنیم تا سرویس هامون بیان و برگردیم خونه . چند تایی از بچه ها خواستار تماس با پدرومادرشون بودن تا از شرایط باخبر بشن.
منم اون گوشهی راه پله کز کردم و توی دنیای خودمم. یه لحظه از نقاب دانش آموزی بیرون اومدم. اینا کیاَن؟ من بینشون چی میخوام ؟ چه نسبتی باهم دارن که اینقدر معتمدانه رازهاشونو بهم میگن؟! خانومای میانسال ام که احتمالا دبیرهاشون باشن! پس چرا کنار بچه ها نمی ایستن؟ چرا دارن دونه دونه از مدرسه خارج میشن و میرن؟
میدونی چشم آبی؟! من روحمو اونجا جا گذاشتم! تو همون مدرسه ها ، وسط جشن ها و همایش ها ، روی میز و نیمکت ها و نمره هایی که تمام امیدم به آینده بودن !
چشم آبی تو میفهمی ؟!
- آره می فهمم ! ولی میخوای تا آخر عمر بترسی از همه چی ؟
+ دیگه نمیتونم زندگیمو کنترل کنم ! همه چی از دستم در رفته . میدونی بهم چی میگن؟ ته دلداریشون اینه :
میگن خواهر برادر نداری ؛ خوب حالا ما که داریم چیکار کردن برامون . دو دیقه بعد گوشی شون زنگ میخوره و میگن سلااامم چطوری قربونت برم منم خوبم خداروشکر چخبر چیکارا کردی ؟ کمک خواستی بگو!!!
میگن خانواده نداری ؛ خوب حالا ما که داریم چیشد؟! پدرومادر که داری برو خداروشکر کن خیلیا تو حسرت همون دوتام موندن!!
عشق ؟! اصلا و ابدا !!! بهم گفت : تو نباید عاشق بشی !
حالا انگار که من آدم نیستم ! یا اصلا به تو چه که من دلم میخواد عاشق بشه یا نشه ؟! عاشقی دلم دست مغزم نيست دست تو میخواد باشه ؟!
چشم آبی ! توان ادامه ندارم...حتی نمیخوام از سر لجبازی با این حرفشون عاشق بشم...من واقعا حس میکنم با یه جسم متحرک دیگه هیچ فرقی ندارم.
تو میدونی زندگی چیه ؟ یاد منم بده! تا حالا فقط نفس کشیدم ...
ببخشید اگه مثل قبل نیست? این روزا قلمم خشک شده و چشمم خیس...
دوستدار شما رها ۶۶