آشنایی ما خیلی دور است. زمانی که پدر کاست هایت را داشت. بابا مست صدایت بود. هنوز هم صدای مرغ سحر خواندت در گوشم است که پدر با چه عشقی پخشش میکرد. البته این مفهوم برای من غریب بود که مگر این صدا چه چیزی دارد که پدر عاشقش است؟ پدر در عمق آن صدا چه لمس میکند که من نمیفهمم؟
بزرگتر شدیم، کاست ها جمع شد و صدایت رفت در پلی لیست گوشی بابا. به جز خودش کسی گوش نمیداد. خواهرمان که سلایقش تن شیطان را میلرزاند، مادرم هم که خیلی اهل موسیقی نیست مگر ترکی و قدیمی که آنها را هم معمولا برای بابابزرگ جمع میکرد. منم که خیلی اهل موسیقی نبودم، سرم پایین و مشغول نان ماست خوردمان بودیم. خلاصه بخواهم بگویم رفیق تنهایی بابا شما بودی.
باز بزرگتر شدیم، سعدی خواندیم. اینکه چرا سعدی خواندیم مربوط بود به درک حسی به نام عشق که تا آن موقع ناشناخته بود. سعدی آمد و دریچه ای داد برای دیدن. روح را از کالبد بیرون کشید و با قلمش گفت: آقا پسر، بیا بالاتر را ببین... و بله سعدی روح را به چنگ آورد و از دیوار بالا کشید. ما بین کندوکاو بین اشعارش بودیم و جهان را با او فتح میکردیم که صدایی شنیدم که فراموش نمیکنم. آن صدا... چه صدایی... از سعدی میخواند:
گفتم لب تو را که دل من تو بردهای / گفتا کدام دل؟ چه نشان؟ کی؟ کجا؟ که برد؟
تسخیر شدم. دل را بُرد. روح، اسارت را بدون اینکه بفهمد پذیرفت. شجریان دام بود و سعدی دانه آن. این صدا لبخند تلخی به زمین و زمان میزند. جهان را میبلعد و خلا میسازد. آن نوا من را بین جهان میچرخاند. گاه کنار حافظ قدم زنان از کوچه عشق میگذشتیم و از خم ابروی کسی حرف میزدیم که خونخوارترین مهربان جهان بود. حافظی که با شوق از لحظه اصابت تیر از کمان ابروی معشوق میگفت. حافظ مِی بود و شجریان پیاله آن. به قول سایه، اگر حافظ بود سرتا پای شجریان را غرق بوسه میکرد. و امان از اوجی که عالیجناب میخواند:
اگر چه مرغ زیرک بود، حافظ در هواداری / به تیر غمزه صیدش کرد، چشم آن کمان ابرو
گاهی هم بالاتر میرفتیم. به سرزمین شمس و مولوی. خانهی نور. امتداد افق... یا شاید کلبه عشق. مولوی چنان جنونی در متن دارد که بَند شدنی نیست. منطقی ندارد، قلم را تکان میدهد و دُر میریزد بر روی اوراقش.
گاهی هم به همسایه دیوار به دیوارش سر میزدیم. خانه عطار. باده فروش پیر. مسافران نازمینی. و شجریان فغان آنها بود. بیان کنندهی عشقی که نه در کلمات و نه در اشعار منظم نمیشدند:
چنان مستم چنان مستم من امروز / که از چنبر برون جستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل / برون رو کز تو وارستم من امروز
گاهی هم برای درک خط این جهان، مابین کفر و ایمان با خیام همراه میشدیم. این پیرمرد درس لحظه را میداد. همان درسی که ما مردمان این روزها فراموشش کردیم. بین خودمان باشد، ولی آقازادهتان ما را بدجور عاشق خیام کرد. خصوصا وقتی آن روز در خیابان به دختر بچهای هدیه دادم. در عمق چشمانش خیره شده بودم و همان موقع همایون در کنار گوشم زمزمه میکرد:
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست / بی بادهٔ گلرنگ نمیباید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست / تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
آری. این صدا برای تسخیر من است، وقتی تنها هستم، وقتی یخ کردهام، وقتی گریستن نمیتوانم، وقتی به منتهی زندگی رسیده ام و دنیا به من میخندد، وقتی که امیدم در عمق جهان خفه میشود. این صدا برای فتح اراضی جهان بانگ میزند. این صدا مُسکنی است برای شب هایی که از دردِ جهان بیخواب میشوم.
حالا پدر را میفهمم. برای مِی پیاله میخواست. پیاله ای که گاه بی گاه با شنیدنش میگفت:
"آقایِ شجریان، روحت شاد..."
بله آقای شجریان، روحت شاد. جایت خالیست در کنار ما. سلام ما را به جناب حافظ برسان و بگو : یک روزی که خیلی نامعلوم است ملاقاتش خواهم کرد. آن روز می و پیاله با شما، گناه مستیاش هم پای من...
گر مِی فروش حاجتِ رندان روا کند / ایزد گنه ببخشد و دفعِ بلا کند
ساقی به جامِ عدل بده باده تا گدا / غیرت نیاوَرَد، که جهان پُر بلا کند
ما را که دردِ عشق و بلای خُمار کُشت / یا وصلِ دوست یا میِ صافی دوا کند
مقداری شجریان هم اینجا میتوانید گوش دهید :)
هزینه جمع آوری شد.
دمتون هم گرم :)