من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام...
بالا بریم...؟

آروم آروم بریم بالا؟ :)
باد در را محکم بست. بدنم یخ کرد. پرنده های تو حیاط شروع کردن به سرو صدا. مورچهای با آرامش از جلوی پام عبور کرد. تضاد جالبی بود :)
از همکف رفتم به طبقه اول. جلوی در هر دو واحد پر از کفش بود، گمانم مهمانی بود. سر و صدایشان هم میآمد. حس کردم دعواشان شده ولی مسئله خانوادگیست، نهایتش زنگ میزنند پلیس و سفارش پیتزا میدهند :)
رسیدم به پاگرد اول. خرده نان روی زمین پخش شده بود و مورچه ها مهمانی گرفته بودند. صفی تشکیل داده بودند و هرکس به اندازه تحملش تکهای بر میداشت و حرکت میکرد. این هم روزی آنها بود. صدای در آمد و همسایه طبقه دو به سرعت پایین دوید و رد شد. چشمم به مورچهها بود. همسایه لگدشان کرد. صف حمل خرده نانها حالا تبدیل به گور دسته جمعی شده بود. چه تراژدیک...
رفتم طبقه دوم. سکوت محض. هیچ کفشی جلوی درها نبود، درست برعکس طبقه اول. لامپ خانهها روشن بود ولی سکوت ترسناکی در فضا بود. انگار روح مورچههای لگد شده این طبقه را تسخیر کرده بودند. تنم یخ کرد. سریع از طبقه رد شدم، گفتم شاید من را هم تسخیر کنند...
پاگرد دوم گربهای را دیدم که گوشه دیوار کز کرده. اینجا؟ گربه؟ من را برانداز کرد، چشمانش برق زد. دورخیز کردم و دو سه قدم محکم به سمتش برداشتم. از جایش پرید و پلهها را بالاتر رفت.
طبقه سوم دو واحد متضاد را روبه روی هم قرار داده بود: واحد سمت راست مهمانی بود و سر و صدا. واحد سمت چپ مثل قبرستان آرام. بین دو در دنیایی فاصله بود...
رفتم بالاتر. رسیدم به پشت بام. خبری از گربه نبود. احتمال دادم که از در ناقص پشت بام رفته باشد بیرون. در را باز کردم و آرام آرام قدم برداشت. ماه کامل بود و ستاره ها کنارش میرقصیدند. لبه پشت بام نشستم. فکر کردم: در همین سه طبقه چه چیزی پشت سر گذاشتم؟ یه دعوای خانوادگی، نسل کشی مورچهها، قبرستان خانهها، یگ گربهی فراری، تقابل دو دنیای سکوت و هیاهو و حالا اینجا. با خودم گفتم چقدر دنیا در یک جهان وجود دارد.
صدایی پشت سرم من را از افکارم بیرون کشید. همان گربه پاگرد دوم بود. لبخند زدم اما او نگاهش فرق داشت. چشمانش برق شیطنت آمیزی زد. دورخیز کرد و دو سه گام محکم به طرفم برداشت. بیاراده خودم را عقب کشیدم و از بالا به پایین پرت شدم...
در هنگام سقوط فکر کردم من با ترساندن یک گربه این بلا به سرم آمد، آنکه مورچهها را لگد کرد چه عذابی خواهد داشت...؟
ولی قبول کنیم؛ سقوط سریعتر از صعود است :)
مطلبی دیگر از این نویسنده
حکایت نما-3
مطلبی دیگر در همین موضوع
یکی یکی دست بچه هام، جلوی چشام شکست!
بر اساس علایق شما
چگونه میتوان با اختلافافکنی، اتحاد ایجاد کرد؟!