
بعد از ظهر است. هوا ابری به نظر میرسد. خیره به ماشین همسایه بغلیام. یه پراید فیروزهای تقریبا قراضه. فکرنکنم در جهان نمونهای داشته باشد. دو ساعت است افتاده به جانش که تعمیرش کند. صدای زنگ خوردن گوشی را میشنوم. تلفن مادر است. بادی میوزد و سرجایم میلرزم. تلاش میکنم گوش هایم را تیز کنم:
- یعنی چی مامان رو بردین بیمارستان؟ حالش خوبه؟ جان من راست بگو... سرش فقط درد میکنه؟ کدوم بیمارستان؟ الان میام.
مادر لباس می پوشد. همان حین سوال میپرسم: چی شده مامان؟
- مامان بزرگ سرش درد میکرده بردن درمانگاه. گفتن ریه هاش درگیر شده و تنگی نفس گرفته باید بره بیمارستان بستری بشه.
مادر سریع آماده میشود و از در بیرون میرود.
در تاکسی نشسته ام. دو روز گذشته و مادربزرگ در بیمارستان بستری است. همه هنوز گیجیم که چطور یک سردرد ساده به اینجا رسید. دایی میگفت دکترش گفته که وضعش ثابت است (ثابت در بد یا ثابت در خوب را نمیدانم). با بوق راننده تاکسی از جا میپرم. او کلافه و من کلافهتر. بدجور هوا سرد است. تلاش میکنم شیشه را بالا ببرم تا یخ نزنم. بدون نگاه کردن میگوید که خراب است. این موقعیت هایی که جهان جلوی پایم می گذارد حالم را بهم میزند.
- (پیام خواهرم) امین.
- جانم؟
- مامان بزرگ حالش خوب نیست. دارم مامان رو میبرم رو بیمارستان. میخوای بیام شرکت دنبالت بریم؟
- نه شما برید. اسنپ می گیرم میام.
در حیاط بیمارستان
- سلام دایی
- سلام دایی. از سرکار اومدی؟
- آره. چطوره مامان بزرگ؟
- اکسیژن خونش اومده پایین متاسفانه
- یعنی امیدی نیست؟
- امیدمون به خداست
(تلفنم زنگ میخورد. نرگس است، با رفقا بعد از ظهر کافه قرار داریم)
- نوری کجایی؟
- بیمارستانم
- چطوره مامان بزرگت؟
- فعلا خوب نیست
- میای پیشمون؟
- آره. اینجا نمیتونم تنها باشم
چند دقیقه میگذرد، سوز سرما من و زندایی و مادر را محبور کرده داخل ماشین بنشینیم. دایی را می بینم که گوشه حیاط دور از همه کز کرده. از ماشین پیاده میشوم که بروم پیشش، خداحافظی کنم تا بروم. دلش میخواهد اشکهایش را پنهان کند اما نمیتواند.
- دایی جان کاری چیزی بود حتما بهم بگید. نوکرشم هستم
- ممنون عزیزم. به سلامت. فقط قدر مادرت رو خیلی بدون
بغض لعنتی خفهام میکند... سرم را پایین می اندازم و خیلی آرام می گویم: چشم.
(به زیرزمین کافه گیم میروم)
- خواهش میکنم گوشی هاتون رو جواب بدید.
- نووووری. حالت چطوره؟ (لحن پرسیدن نرگس همیشه همینگونه است)
- بدم
- مامان بزرگت چطوره؟
- (نفسی میکشم و جای مبل، تکیه به دیوار، روی زمین می نشینم) فکر نمیکنم موندگار باشه.
- ای وای
(صدای داد و بیداد رفقا درحال فیفا بازی کردن بالا میرود)
- عقل بچه 10 ساله تو سر این 22 ساله هاست.
(لبخند میزند)
همان شب بعد از 4، 5 ساعت گشتن اطراف گوهردشت و خداحافظی از همه با رامین در ماشین چرخ میزنیم. غرهایم را میزنم و تلاش میکنم کمتر به مادربزرگ فکرکنم. ذهنم برای فرار تقلا میکند. به رامین هم دقیقا همین را می گویم. به آرامی گوش میدهد و میگوید درک میکند. ادامه میدهد که لازم است یک زمان هایی "باشیم". صرفا همین "بودن" ارزشش بی نهایت بالاست. گفت که آنجا باش و خانواده رو رها نکن. میدانم که راست میگوید، همیشه راست میگوید. سر تکان میدهم و همچنان تصمیم میگیریم بیشتر خیابان را بالا پایین کنیم.
رامین را پیاده کردم و حالا به نزدیکای خانه رسیدهام. گوشی را چک میکنم. بابا 20 دقیقه پیش زنگ زده بود و ندیده بودم. بدم میلرزد. به بابا زنگ میزنم. صدای گرفتهاش رو میشنوم. حدس میزنم همان اتفاقی که نباید، افتاده. قبل از آنکه چیزی بگوید میگویم:
- بابا، مامان بزرگ فوت کرد؟
- آره
- ای وای
- زنگ زدم همه بریم سمت خونه اش ولی جواب ندادی. برو خونه ما آخرشب میایم.
پاهایم شل است و انگار داخل ماشین مرده ام. به سختی جنازه ام را از ماشین پیاده میکنم. از پله ها بالا میروم. لباس هایم را عوض نمیکنم. روحم یخ کرده. همانطور سه ساعت مطلق روی صندلی می نشیم. در خلا به سر میبرم. آرام گریه میکنم، فکر میکنم، جرعه جرعه در تنهایی رنج میکشم. در چنین موقعیت هایی میفهمم که چقدر ذهنم کند عمل میکند... شاید هم جهان کند حرکت میکرد...از اینگونه "بودن" بیذارم.
اول صبح است و همراه و پدر و خواهرم در قبرستان داخل ماشین منتظر نشسته ایم. مادر شب را خانه مادربزرگ گذرانده بود و خانه نیامده بود. همزمان با ما، دایی در بیمارستان کارهای ترخیص را انجام میداد تا جنازه را به غسال خانه بیاورد و بعد هم ببریمش برای دفن. هوا بی نهایت سرد است. سه لایه لباس پوشیدم. بابا از خاطرات و فرشته بودن های مامان بزرگ میگوید. لازم نبود بگوید، خودمان می دانستیم. اگر او فرشته نیست پس شاید معنای فرشته را اشتباه آموخته ام. خاطرات که تمام میشود، بابا آرام زیرلب یک نوحه را زمزمه میکند. یواشکی صدایش را ضبط میکنم... آرامم میکند.
روبه روی غسال خانه مادر را می بینم. روی صندلی نشسته و میلرزد. آرام ناله میکند و از مادرش می گوید. من را که می بیند میگوید: محمد امین دیدی مادرم رفت...؟ سفت بغلش میکنم و تا میتوانم سرش را ماچ میکنم و آرام گریه میکنم... شاید بیشترین غمم آن است که رنج مادرم را تماشا میکنم درحالی که ناتوانم جهان را درست کنم...
دم در خانه مادربزرگ پارک کرده ام. به نرگس زنگ میزنم. بهم گفته بود اگر دوست داشتی با کسی حرف بزنی، زنگ بزن. چندباری بوق میخورد و بعد جواب میدهد:
- میدونی از چی میسوزم؟ از اینکه براش گل نخریدم (بغض میکنم) باید می خریدم. منِ احمق باید می خریدم. باید می فهمید دوستش دارم. باید می فهمید
- میدونه نوری... میدونه
- این کافی نیست... هیچوقت نیست...
شب سوم مادربزرگ است. از سرما درون ماشین نشستهام و خودم را جمع کردهام. بخاری را زدم و موزیکی از شجریان پلی کردم. موزیکی که تا آن موقع هم نشنیده بودم. شعری میخواند از فریدون مشیری بزرگ. نمیدانم برداشت شما از این شعر مثل منم است یا نه اما برایم گرمابخش بود... بینهایت.
ما هر دو، در اين صبح طربناك بهاري
از خلوت و خاموشي شب، پا به فراريم
ما هر دو، در آغوش پر از مهر طبيعت
با ديده ي جان، محو تماشاي بهاريم
ما، آتش افتاده به نيزار ملاليم
ما عاشق نوريم و سروريم و صفاييم
بگذار كه - سرمست و غزلخوان - من و خورشيد:
بالي بگشاييم و به سوي تو بياييم
فامیل های دور که رفتند، بلاخره توانستم از ماشین پیاده شوم و بروم داخل خانه. همه نوه ها، خاله ها، دایی ها دور هم نشسته ایم. مادر گفته بود چیپس و پفک بخریم و حالا هرکدام یکی را باز کرده بودیم و دست به دست میچرخاندیم. هرکس تکه ای بر میداشت و پاسش میداد به نفر بعدی. شاید بعد از سه روز اولین بار بود که خنده را روی چهره ها میدیدم. احساس میکنم در آن موقعیت ما ناخودآگاه بهم نزدیک شدیم، تا سرمای هیولای مرگ تنمان را نلرزاند... نزدیک شدیم تا این زخم عفونت نکند...
چایی به دست کنار پنجره اتاق نشسته ام. همسایه بغلی بعد از چندروز همچنان درگیر ماشینش است. پیچی را شل و سفت میکند و میرود پشت ماشین تا استارت بزند. یک بار... دوبار... بلاخره استارت میخورد. او خوشحال است و من به شکرانه تمام شدن سر و صداهایش چایم را سر میکشم.
یک روز مانده به سال نو. تنها میروم سرخاکش. انگار فعلا در این شرایط پناه دیگری جز "خاک" ندارم. گل هم برایش خریدم، همانی که باید مدت ها پیش می خریدم. این را هم نرگس گفته بود. بهم گفته بود که مطمئن باش میبیند. کنار مزارش نشستم. از سالی که گذشت گفتم، از دردهای جورواجورم، از زخم های عفونت کرده روحم، از سردرگمی ممتد بین عمق و سطح زندگیم. گفتم دعایم کند که محتاجم. یادم آمد شب قدر است پس اینبار خطاب به خودش گفتم: امشب فقط اگر دستت رو بالا بیاوری، کار تمام است...
آن قبر دو طبقه است، بابابزرگ هم دوسال پیش آنجا دفن شد. با اون هم حرف زدم. هربار می بینمش یاد گریه هایش برای عباس(ع) می افتم. ترکها عجیب عاشق عباساند. دو سه بیتی ترکی که چندان هم بلد نیستم آرام برایش خواندم... عباس معجزه میکند...
سال تحویل شده. ما در خانه مادربزرگ بودیم. نه تمام فامیل ولی بخشی از آنها در آن زمان، آنجا بودند. با گریه سال را تحویل کردیم، به یاد مادری که دیگر نیست... دایی قاب عکس هایشان را ماچ میکند و من تلاش میکنم به نقاشی دختردایی 7 ساله ام که روی قاب قرار گرفته نگاه کنم... تصویر بهشت است که بابابزرگ برای مامان بزرگ گل خریده...
داخل ماشین راه می افتیم برویم سرخاکش. دقیقا بعد از سال نو. برای خودم و اکثر همکارانم همان حین راه، فال گرفتم. خداروشکر دستم خوب است و عموما مشتری جمع میکنم. فال خودم اما شاید جالب ترین چیزی بود که میتوانست نصیبم شود. حافظ هم خوب میداند چگونه حالم را وصف کند:
دلِ من در هوایِ روی فَرُّخ / بُوَد آشفته همچون مویِ فَرُّخ
بجز هندویِ زلفش هیچ کس نیست / که برخوردار شد از روی فَرُّخ
سیاهی نیکبخت است آن که دایم / بُوَد همراز و هم زانوی فَرُّخ
شَوَد چون بید لرزان سروِ آزاد / اگر بیند قدِ دلجویِ فَرُّخ
بده ساقی شرابِ ارغوانی / به یادِ نرگسِ جادوی فَرُّخ
دوتا شد قامتم همچون کمانی / ز غم پیوسته چون ابروی فَرُّخ
نسیم مُشک تاتاری خِجِل کرد / شمیم زلف عَنبربوی فَرُّخ
اگر میلِ دلِ هر کس به جایست / بُوَد میلِ دلِ من سوی فَرُّخ
غلامِ همتِ آنم که باشد / چو حافظ بنده و هندوی فَرُّخ
نزدیکای افطار است. در اولین روز سال جدید. هوا آفتابی است اما باران هم میبارد. میروم بیرون خانه مادربزرگ مقداری زیر باران باشم. پشت خانه، پل هوایی وسط اتوبان را بالا میروم. آنجا انگار هوا سبک تر است. خیره شده ام به ماشین ها. با سرعت میروند و میآیند. خیلی اتفاقی ماشین همسایه بغلیمان را هم بین آن سیل ماشین ها تشخیص میدهم. خوشحالم که بلاخره رَخش او هم به جاده برگشت. برایم جالب است که بدانم هرکدام از آن ماشینها چگونه زندگی خود را به دوش میکشند. چگونه با سختی و تلخی آن کنار میآیند؟ چطور شادی را کشف می کنند یا حتی میسازند؟ در آن موقعیت من همه آن احساسات را باهم به دوش میکشیدم. سخت و تلخ و شیرین... یک پارادوکس که مختص کارخانه زندگیست.
سرم را چرخاندم سمت راست و خطاب به مادربزرگی که تصور میکردم شاید کنارم ایستاده باشد لبخند زدم و بلافاصله اشک ریختم... دیگر سردم نبود... او "بود"... در لحظه لحظهاش...