علیرضا سکاکی
علیرضا سکاکی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

عنایت امام رضا به شهید

خونه‌ش تو یه کوچه‌ی تنگ و تاریک بود. پیر شدیم تا بالاخره تونستیم پیداش کنیم.

وقتی دیدم‌ش، روی گونه‌ش خیس بود... دور چشم‌هاش پر از چین و چروک بود و دست‌هاش می‌لرزید.

بعد از اینکه خودم رو معرفی کردم و ازم پذیرایی کرد، گفتم:

-اگه قرار بود تو دنیا، یه آرزوت برآورده می‌شد، چه آرزویی می‌کردی؟

گفت:

-پسرم موقع رفتن زیر گوشم زمزمه کرد،

دلم لک زده یه بار دیگه برم پیش امام‌رضا(ع)

شک نکن می‌بردمش مشهد...

اشک تو چشم‌هام جمع شد و با شرمندگی گفتم:

-خیال کردم بزرگ‌ترین آرزوت پیدا شدن پسرته.

واسه همین این سوال رو ازت پرسیدم، تا بعدش بگم آرزوت رو امروز برآورده کردم و پیکر پسرت تو معراج شهداس؛ ولی وقتی اینجوری گفتی بند اومد زبونم...

با دست‌های لرزون چادرش رو روی صورتش کشید. می‌دیدم شونه‌هاش تکون می‌خوره و گریه می‌کنه؛ ولی صدایی نمی‌شنیدم.

انگار دیگه عادت کرده تو این همه سال دوری از پسرش چجوری باید بیصدا گریه کنه.

یکی دو ساعت بعد که بردیم‌ش معراج شهدا، خیلی مشتاق بود تا زودتر پسرش رو ببینه.

همش زیر لب می‌گفت:

-شرمنده که نشد آرزوت رو برآورده کنم،‌مادر.

من چند متر اون طرف‌تر ایستاده بودم و به حرکت‌هاش نگاه می‌کردم که یکی از قدیمی‌ها من رو کنار کشید و گفت:

-حاجی یه اشتباهی شده.

پرسیدم:

-چی شده؟

گفت:

-پیکر شهیدی که مادرش رو خبر کردید، اشتباهی رفته مشهدِ امام رضا(ع)، حالا چی جوابش رو بدیم؟

لبخند زدم و رو به مادر گفتم:

-آرزوی شما رو خود خدا برآورده کرده، ما که کاره‌ای نیستیم.

نویسنده: علیرضا سکاکی

امام رضاعلیرضاسکاکیعلیرضا سکاکیشهیدمتن علیرضا سکاکی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید