جهنم من هم رسید، تا امروز برزخ بود و همش سوال که چرا؟؟ ولی میدونی چیه سمیرا جواب همه سوالامو گرفتم!
اون آدم بزرگترین خیانتش بهم رو یک سال و نیم پیش کرده، من چقدر غافل بودم که شک نکردم!
خونه منو فروخت و کمتر از نصف پولشو به عنوان پولی که از معامله گرفته با تبانی پدرش بهم گفتن همین بوده و تمام! حتی من فهمیدم دروغ بوده ولی باور نکردم اون میدونه ولی دیشب همه چی معلوم شد که چقدر پول این وسط جابجا شده!
اون بی احساس فقط دنبال پول بود و تمام! هیچی جز پول براش مهم نبود و از پارسال وقتی که من شروع کردم به پنهان کردن پول هایی که واسشون نقشه میکشید به سرش زد منم دور بزنه!
جهنم جای منه امروز، از دیشب سر درد و بدن درد تنمو گرفته! بدنم سر شده! حرف زدن بدترم میکنه و فکر کردن خراب ترم میکنه!
به همه چی فک کردم.. دیگه لذتی تو تصور انتقام هم نیست، میدونی جرا؟
چون قابلیت انتقام برای این مورد کار نمیکنه! انتقام یعنی خون در برابر خون نه پول در برابر پول حالا من در برابر اعتماد و احساسم چی بگیرم؟ پول؟ خون؟
امیدوارم یه روزی بتونم این روزا رو فراموش کنم که بعیده! ولی درس بدی هم بود برام چون اعتمادم و به کل به همه چی از دست دادم!
حالا جالبه در مورد موضوعی که جلسه اخر باهات حرف زدم هم کارم بیخ پیدا کرد ولی ککم نگزید..
میدونی دیگه دارم کم کم از زیادی خورده مرگ تبدیل میشم به خورده ای زندگی که تحمل زندگی نداره..
شاید بگی افسرده ترم ولی واقعا نیستم.. فقط برام پوچی و خالی بودن دنیا شده یه عادت که فکر کنم قرار نیست پر بشه..
حالمو بخوام توصیف کنم، یه دردی میپیچه تو شکمم و میزنه به دست و پاهام و حسابی کلافم میکنه و بعد سرم تیر میکشه و درد بی درمونه.
هفته پیش سینه ام درد گرفت در حدی که رفتم بیمارستان، قبلا هم اینجوری شده بودم ولی اینبار فراموشی هم دارم از شدتش برام نیم ساعت طول کشید ولی انگار سه ساعتی شده، رفتیم بیمارستان یه خاطره رو سه بار تعریف کردم برای برادرم و یادم نیست، سرم و نوار قلب و ازمایش خون و دست آخر با ارامبخش فرستادنم خونه دکتره گفت آلپرازولام برات سنگینه نخوری بهتره!
ولی اون دکتر مگه میدونه از چه مسیری کارم به اینجا کشیده که میگه نخور!
راستش دلم میخواد معتاد شم ولی حوصله معتاد بودن ندارم یعنی کی حال داره بره دنبال مواد و بساط مصرف و اعتیاد و حالا یه جا بخوری زمین یه جا یکی بفهمه یجا خوابت بره داستان داره این چیزا هم ولی دارو خوبه خودش یه جور معتاد بودنه ولی به قول پشت قرصا «پیوسته رهش» یعنی مثه مرگ تدریجی یه دوز خیلی کمی ولی همیشگی.. بدیش اینه که لذتی هم نداره مانع خواب بد دیدن هم نمیشه ولی خب تمیز فاصله داری از بد بودن.
هرچند واسه یه وقتایی مثه الان خب نه خیلی جواب نمیده ولی خب قصه روباه و شکارچی و مرغه! همیشه یه پای قضیه میلنگه..
بهت گفتم چقدر عذاب کشیدم ولی همیشه فک میکردم آزادم ولی نمیدونستم یه جور دیگه چاپیدنم.
دیشب بعد شنیدن حقیقت زندگی دروغینم صدای شکستن غرورم و شنیدم که چقدر از یه آدم فریب کار حمایت کردم ولی بالاسر قبری که گریه میکردم توش مرده ای نبوده! همش فیلم و کلاه برداری بوده! چه حیف شد کاش همون موقع که میشد کشته بودمش الان نه حال دارم برم بکشمش نه حوصله دارم فک کنم چجوری بکشمش!
اون زمان یه شب سر صبر میرفتم با چاقو سرشو میبریدم میذاشتم رو سینش و خلاص! خونوادشم خب دیه میخواستن میدادم و راحت!
ولی الان حال ندارم تا اونجا برم اصلا! مردک و بکشم هم دیگه فایده نداره باید بیهوشش کنم یا چندتا ضربه شلخته بزنم آیا ناکار بشه یا نشه!
بعدم بگم کیو کشتم؟ یه بی صفت؟ یه روانی پول پرست؟ یا چی؟ یه پوچ؟ یه خالی؟
نکنه بکشمش نمیره! ربات باشه مثلا! یا پلاستیکی باشه!
یه موجود به درد نخور تو خالی! ممکنه، ازش بعید نیست.
ولی به شعور خودم شک کردم واقعا! چطوری بازی یه همچین موجودای مسخره ای رو خوردم!
هرچند این چند ماه هم بهم ثابت شد همه چی برای همه پوله حتی اگه به زبون بگن نههه پول نیست قضیه شخصیت و احساس و فلان و بیسان عمه و ننه بابامونه ولی آدم این روزا همه چیش پوله وسلام.
پ ن : عکس های جذابی داشتم واسه این مقاله نذاشت ویرگول اپلود کنم.