ویرگول
ورودثبت نام
Mary
Mary
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

نامه به سمیرا ۴۰

یک ماهی هست مریض شدم، توی خونم عفونت بود، اول شبیه سرماخوردگی بود، تب و لرز و ضعف، بعد یک هفته مشخص شد سرما خوردگی نیست، یک چیز عجیب بود پروسه ی فهمیدن علت مریضی، سه چهار بار دکتر رفتم و سرم و تست انتی بیوتیک تزریقی..و و و

اتفاقی در این میانه افتاد، خیلی عجیب است که به زبان بیاورمش، حقیقتا از مرگ ترسیده ام!



بیماری کشنده ای بود ولی نه در این دوره زمانی اگر ۵۰ سال پیش بود و من در یک روستای دور افتاده بودم قطعا میمردم ولی فقط مریضی سختی بود اما باز در من ترسی از مرگ بیدار شده..

چند ماهی میشود که این ترس را دارم اما همیشه انکارش میکردم، بعد از پیمایش امروز صبح که از چند قسمت با لبه های ترسناک گذشتیم بیشتر در من ترس را بالا آورد، میدانی من ترس از ارتفاع دارم این را در کلاس سنگنوردی در ارتفاع بیست متری فهمیدم، وقتی بدنم با نگاه کردن به پایین قفل میشد و نمیتوانستم ادامه دهم، امروز دوباره این را تجربه کردم، حتی سرم گیج رفت، ترسیدم بیوفتم!


میدانی من قبلا خیلی فکر میکردم ترس از مرگ برایم بی معناست و خود را اگزیستانسیالیم میپنداشتم ولی یک سال گذشته به من اضطراب زندگی نکردن، اضطراب تنهایی تا آخر عمر، اضطراب مرگ، اضطراب هرگز بچه نداشتن، اضطراب ترد شدن و و و خیلی چیزها به من داده که حس میکنم زندگی نکردم.

چند روز پیش ناگهان فکر کردم چیزهای آزاردهنده از بین رفته، یک دوربین گذاشتم و از مراحل پخت غذاها فیلم گرفتم، از گربه فیلم گرفتم، از طلوع فیلم گرفتم، مثل همان آدم قبل که پر از زندگی بود شدم.. نمیدانم شیدایی قبل از افسردگیست یا واقعا بهبود پیدا کردم..


اما حال خوبیست دوتا کلاس ثبت نام کردم برای نویسندگی و داستان نویسی، فکر میکنم این کار برایم نیاز به آموزش دارد.

این آخرین نامه باید باشد به نظرم در مورد این مشکلات و از فردا با عنوان دیگری باید بنویسم نگرانم نباش، خوبم سعی میکنم هفته دیگر جلسه ای داشته باشیم، ممنون از این همه توجه و پیگیری.

اضطراب مرگداستان نویسی
این صفحه جهت نوشتن نامه هاییست که ارسال نمیکنم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید