موری مرد کوتاهقدیه که قدمهای کوتاه برمیداره و وزش یه باد شدید میتونه از زمین جداش کنه و ببردش بین ابرها. چشمهای درخشان سبزآبی، موهای کمپشت نقرهای و متمایل به سمت پیشانی، گوشهای بزرگ، بینی سهگوش و دو دسته ابروی خاکستری و دندونهای نامرتب داره؛ خندهش طوریه که انگار اولین لطیفهی روی کرهی زمین رو براش تعریف کردی. دستخطش هم بهقدری خرچنگقورباغهست که هیچکسی جز خودش قادر به خوندنش نیست.
موری از اون آدم باحالهاست که تا دوران پیری همیشه با هر آهنگی میرقصن و حسابی شاد و شنگولن و هیچ اهمیتی به ظاهرشون یا فکری که دیگران میکنن نمیدن. با این که یه استاد معروف جامعهشناسیه، مردم فکر میکنن فقط یه پیرمرد کمعقله.
روزی که فهمید اتفاق عجیبی در حال رخ دادنه، برای همیشه رقص رو کنار گذاشت.
موری در سختترین روزهای زندگیش، زمانی که با بیماری لاعلاجی دست و پنجه نرم میکنه که بهتدریج اون رو به سمت ناتوانی و مرگ میکشونه بزرگترین درسها رو به ما میده؛ این درسها از طریق یه شاگرد قدیمی که بعد از شانزده سال دوباره به سراغ استاد قدیمیش میره و آخرین ترمش که کلاسهاش هر سهشنبه برگزار میشن رو باهاش شروع میکنه، به دست ما رسیده و با چنان مهارت و جذابیتی بیان شدن که خواننده نمیتونه دلبستهشون نشه.
نکتهای که باید در این نقطه بهش اشاره کنم اینه که سهشنبهها با موری بر اساس واقعیته، موری واقعا یه استاد جامعهشناسی مبتلا به ایالاس بوده و میچ آلبوم هم دانشجوی کم سن و سالش بود که اون زمان برای بزرگ نشون دادن خودش لباس خاکستری میپوشید و سیگار کنج لبهاش میذاشت و با موری رابطهی نزدیکی داشت.
میچ آلبوم ما رو در جلسات هفتگیش با موری همراه میکنه و این همراهی صرفا به این دلیل نیست که صحبتها رو مکتوب کرده، با توصیفات ظریف و ماهرانهای که از وضعیت موری و حرکاتش و محیط اتاق و خیلی جزئیات دیگه میکنه، ما میتونیم بهراحتی چشمهامون رو ببندیم و خودمون رو واقعا کنار موری تصور کنیم که داره حین صحبت کردن به گیاه بامیهاش لبخند میزنه.
این که بحث بیماری لاعلاج و مرگ در میونه، باعث نمیشه که این کتاب، یه کتاب غمگین و افسرده کننده باشه و اتفاقا خلافش صدق میکنه؛ طوری که موری با سختترین و دردناکترین چیزهایی که براش پیش اومدن کنار میاد و حتی باهاشون شوخی میکنه، طوری که روز به روز آرامش بیشتری بهدست میاره، باعث میشه این کتاب تماما امید و خوشبینی باشه. موری در ماههای آخر عمرش به جهانبینیای رسید که به گفتهی خودش فقط بخاطر نزدیک بودنش به مرگ تونسته به دستش بیاره، و خوندن این کتاب باعث میشه ما هم بتونیم از این تجربیات ارزشمند استفاده کنیم.
دفعهی اولی که خوندمش (یا بهتر بگم، شنیدمش) زمانی بود که بهخاطر بیماری جسمی بیشتر روزها رو توی تخت میگذروندم و هیچ کاری جز شنیدن کتاب صوتی از دستم بر نمیومد؛ در اون روزهای سختی که حسابی خودم رو باخته بودم، شنیدن حرفها و تجربیات موری امید و روحیهی تازهای بهم میداد. وقتی تموم شد گفتم این از اون کتابهاست که یه بار خوندنش اصلا کافی نیست و فرصت دوباره خوندنش وقتی برام پیش اومد که طاقچه چالش کتابخوانی فروردین ۱۴۰۲ رو اعلام کرد و در لیست کتابها چشمم به سهشنبهها با موری افتاد و چی بهتر از این! (این پست هم بخاطر همین چالش نوشته شده)
بار دوم شنیدن سهشنبهها با موری بهم ثابت کرد که این کتاب، باید توی کتابخونهی همهی خونهها باشه تا موقع هجوم حال بد، خونده بشه و امید جوونه بزنه از دل هرچی انرژی منفیه.