ابله، اولین کتابی بود که از داستایوسکی خوندم. از همون ابتدا، داستانش برام جذاب بود. صحنهی سه نفری که توی قطار باهم ملاقات میکنن و به طرز عجیبی سرنوشتهاشون به هم گره میخوره... گمون نمیکنم کسی باشه که شخصیت پرنس مویشکین، خاکساری و تواضعش، بزرگواری و گذشت و مهربونیش و روح بلندش، تحت تاثیر قرارش نداده باشه. مرد جوانی که فقیره ولی بلندفطرته، به فکر زرق و برق نیست و حرفهاش رو کاملا مودبانه و در عین حال بدون در نظر گرفتن جایگاه اجتماعی و اقتصادی طرف مقابلش، کاملا صادقانه میزنه.
تنها مشکلی که این پسر داره، یه بیماری عصبی (احتمالا صرع) هست که باعث شده از خیلی چیزهای زندگی عقب بیفته؛ اون نتونسته تحصیلاتش رو ادامه بده و زمان زیادی رو با بیماری گذرونده و در نتیجهی ندیدن آموزشهای درست و بهموقع، بعضی چیزهای معمول در اجتماع رو یاد نگرفته و تبدیل به یه آدم صاف و ساده و به قول اطرافیانش "ابله" شده.
این کتاب شامل داستان عاشقانه هم میشه ولی نمیشه انگ "رمان عاشقانه بودن" رو بهش زد. این اثر خیلی فراتر از این حرفهاست و حتی در دل احساسات عاشقانهای که درش جریان داره هم مفاهیم عمیقی نهفته هست و این یکی از ویژگیهای قلم داستایوسکیه که من رو عاشق نوشتههاش کرده. تمام شخصیتها برای خودشون داستان و شخصیتپردازی کاملی دارن؛ طوری نوشته شده که شما میتونید نسبت به همهی شخصیتها قضاوت اولیهای به دست بیارید و در ادامه ببینید که نه... این شخصیت اونطوری که توی نگاه اول نشون میده هم نیست و خیلی راحت میشه باهاش همذاتپنداری کرد و حتی دوستش داشت!
از ویژگیهای دیگهی این رمان که ویژگی خاص بعضی آثار داستایوسکیه، میشه به این اشاره کرد که به مفاهیم مذهبی هم پرداخته شده و این چیزیه که دقیقا به درد افرادی میخوره که از خوندن یه رمان صرفا دنبال خوندن یه داستان نیستن و چیزی فراتر از این حرفها رو میخوان.
البته که سیر داستانی هم جذابه و با وجود شخصیتپردازی ریز و روانشناسانه و توصیف دقیق حالات مختلف افراد در موقعیتهای مختلف کاری میکنه که ما بتونیم خوب همه چیز رو توی ذهنمون به تصویر بکشیم و از خوندنش لذت وافر ببریم.
یه نکتهی دیگهای که وجود داره اینه که افرادی که هدفشون از خوندن رمان دنبال کردن یه خط داستانیه که اتفاقات خیلی زیادی رو در خودش جای بده و جزئیات زیادی رو توصیف نکرده باشه و مکالمههای طولانی خستهشون میکنه، احتمالا از این رمان خوششون نمیاد و یا حداقل با خوندنش خسته میشن.
همونطور که گفتم برای من، ابله اولین رمان داستایوسکی بود که خوندم و از خط داستانی و سیر اتفاقها و مکالماتش حسابی لذت بردم ولی از پایانبندی اصلا خوشم نیومده بود؛ بهقدری که با خودم گفتم این بهاصطلاح اسطورهی ادبیات روس چرا آخر داستانش رو اینطوری کرد؟؟ و حتی تصمیم گرفتم بیخیال ادبیات این کشور بشم؛ ولی وقتی چند تا کتاب دیگه ازش خوندم و با قلمش آشناتر شدم، تبدیل شد به نویسندهی موردعلاقهم و حتی پایانبندی این کتاب هم به نظرم جالب اومد. در حال حاضر به حدی تمام جزئیات این کتاب رو دوست دارم که همین الان که دارم این متن رو برای چالش مردادماه طاقچه مینویسم و اتفاقات مختلف رو توی ذهنم مرور میکنم، دلم میخواد دوباره از اول شروع به خوندنش کنم. شما هم بخونیدش و لذت ببرید :)