و او ناگهان پیدایش میشود
اما آنها ویرانه هایی که پشت سرش به جا گذاشته را به خاطر نمی آورد
و او ناگهان پیدایش میشود
مانند موشی که دلش برای طعم پنیر تنگ شده است
اما فقط طعم پنیر
پنیر و بس ..
چه عجیب که عشق را آسان فروختیم ..
چه عجیب که به چشمانم که به تو بی اختیار اما صادقانه دروغ می گفتند باور کردی ..
چه عجیب که مرا با خودت با خودم اما بی خودت و بی خودم در شومینه سرد خاطرات تنها گذاشتی ..
چه عجیب که تو را شناختم اما انگار که هیچکسم بودی ..
در همه کسم بودی ..
دلم برایت تنگ شود ..
شب ها کابوس می بینم
اشک هایم باز هم در انتظار قدم هایت بر گونه هایم مهمان می شوند
و من تظاهر میکنم هیچ دردی ندارم
آخر چه کسی باور می کند این دلقک غمگین ، بزرگترین عاشق دنیاست ..
چه کسی جز تو .. که ما دور انداخت ..
و چه کسی از من که تا ابد اما ابد عاشقت ماند ..
عجب دیوانه ای عزیزم
تو نبودی