ویرگول
ورودثبت نام
لیلا گلگون
لیلا گلگون
خواندن ۸ دقیقه·۴ سال پیش

دوگانگی

دوگانگی قسمت سوم :

برنامه هر روزش تقربیا این بود ، صبح ها کمی زودتر از بچه ها بیدار می شد به کارهای خانه می رسید، صبحانه بچه ها را می داد و بعد برای بازی آنها را به حیاط مجتمع می برد گاهی اوقات کتابی برمی داشت و در اندک زمان ممکن بین بازی بچه ها چند خط از آن می خواند، بعد از ناهار با سعی و تلاش تمام بچه ها را می خواباند و در سکوت خانه به دنبال گمشده اش می گشت : گاهی گشت و گذار طولانی برای یافتن یک شغل پاره وقت، گاهی هرچه جزوه برای ادامه تحصیلش وجود داشت، دانلود می کرد ، گاهی سراغ ایده برای کسب و کاری خانگی ، پایان این همه جستجو نتیجه ای جز کلافگی برایش نداشت ، بچه ها که بیدار می شدند دیگر مدیریت زمان از دستش در می رفت تمام و کمال در اختیار آنها بود تا شب و هر شب سر پر از احساس کسالت و خسرانش را روی بالش می گذاشت و زیر لب آرام زمزمه می کرد ،حتما فردا اتفاق بهتری خواهد افتاد.

هربار که از روزمرگی و ساعات طولانی کار همسرش شکایت می کرد تنها این جواب را می شنید : "زندگی رو تو داری می کنی صبح تا هر ساعت که دلت بخواهد می خوابی ، مجبور نیستی هر روز قیافه نحس یک سری آدم های احمق کار نابلد رو ببینی، مجبور نیستی به کسی جواب پس بدی تا بوق سگ کار کنی ، با صدای خنده بچه ها کیف می کنی،می تونی دستشون رو بگیری باهم برید خرید، مهمونی ، پارک "

شاید حق با همسرش بود! شاید اگر برای حمیده و حمیده ها هم شرایط ازدواج پیش می آمد ، میز مدیریت را رها می کردند ، ازدواج می کردند بچه دار می شدند ، هر روز با لذت پیش بند آشپزخانه به کمر می بستند و برای بچه هایشان کوکی فندق و شکلات می پختند و عکس خوشبختیشان را استوری می کردند.


خانم همسایه طبقه بالا به همراه دو تا بچه قد و نیم قدش همیشه همراه ساعت بازی در حیاط مجتمع بودند، هر روز با حوصله خاصی موهایش را مدل می داد، گاهی فر می کرد و گاهی لخت و ابریشمی ، آرام و خونسرد حرف میزد در کلماتش اندک هیجانی دیده نمی شد، چشمانش آرام بود ولی هیچ برقی نداشت، مثل دریایی بود بدون موج و تلاطم ،بدون صدای مرغابی،سرد و راکد .

امروز موهایش را صاف کرده بود آبشار یکنواخت موهای قهوه ای از زیر شالش بیرون ریخته بود،معمولا چیزی از خودش نمی گفت به نظر مرموز می آمد ، بیشتر اوقات گفتگوهایش درمورد مکمل ها و ویتامین ها مورد نیاز بچه ها، نحوه رسیدگی و مراقبت از بچه ها در مهدکودک های اطراف (انگار همه را امتحان کرده بود!)

و این که چطور دخترش را از پوشک گرفته؛ بود. امروز بدون مقدمه توصیه ی غیر قابل انتظاری کرد : - فلوکستین بخور! ، باعث میشه کمتر عصبی بشی و وقتی بچه ها اذیت می کنن کمتر سرشون دادبزنی!"

منظورش از این حرف چی بود؟ نکند سرو صدایی را که گاه از ناچاری از خانه بلند می شود را شنیده باشد؟ احساس شرمندگی کرد و درخودش فرو رفت، انگار زن همسایه خیلی دقیق متوجه احساس زن شد : " منم می خورم ، از وقتی بچه دار شدم هر روز می خورم ، خوبه ،آرومم می کنه"

- اما قرصهای آرام بخش خواب آورن ، ممکنه وقتی بچه ها بیدارن خوابتون بگیره ، خطرناک نیست ؟

- نه اصلا خواب آور نیست!

- اعتیاد آور چی ؟ بهش عادت می کنید و هیچ وقت نمی تونید ترکش کنید.

زن همسایه رویش را به سوی بچه ها چرخاند و آرام گفت : مامان جان مواظب باش!

- قرص خوبیه، عوارضش کمه ، مگه چاره ی دیگه ای هست؟!

در پس کلمه چاره ، سوزی بود ، مثل وقتی که هرچقدر لباس می پوشی باز تیزی سرما تمام استخوانهایت را می لرزاند ، کلمه به کلمه در ذهنش گذشت : مگه چاره ی دیگه ای هست؟!

نزدیک ظهر بود ولی آسمان نشانی از آفتاب ظهر نداشت ،انگار همه جا گرد خاکستری رنگ پاشیده بودند، با هر نفس احساس گرفتگی و سوزش در گلویش احساس می کرد: " انگار امروز هوا خیلی آلوده س بچه ها برگردیم خونه "

دخترش در حالی که سوار سه چرخه اش بود با هیجان گفت : آخ جون وقتی هوا آلوده س می تونیم روی تخت مامان ، بابا بپر بپر کنیم و با بالش ها بازی کنیم !"...

چندروزی بود که اصلا از خانه بیرون نیامده بودند، اخبار هواشناسی هشدار ناسالم بودن هوا برای کودکان ، سالمندان و بیماران قلبی و ریوی را داده بود، در تمام این چند روز فکرش یک لحظه از کتاب،موسیقی ، قهوه ، فلوکستین ، میز مدیریت رها نشده بود ، تمام این چند روز به جان خانه افتاده بود مدام شسته بود ،سابیده بود، برق انداخته بود ، اتو کشیده بود، پشت سینک خالی و براق ایستاده بود به انگشتش که از دستکش سوراخ ظرف شویی بیرون زده بود نگاه میکرد، با خودش فکر کرد ،بهتر بود یکی از تکنیک های تنفسی که مربی یوگا برای آرامش توصیه کرده بود انجام می داد، اصلا چطور بود به پشت دراز بکشم ،کف دست راست روی ناف، دست چپ روی قفسه سینه ، دست راست با دم بالا می آید و با بازدم ...

- مامان مامان نقاشی مو ببین

دستکش خیس را از دستش درآورد و دستانش را با پیش بند خشک کرد، نقاشی را در دستش گرفت ، تصویر خانواده ای چهار نفره ، همگی خندان ، دختری با موهای صورتی و مادری با موهای طلایی ، خط خنده گوش تا گوش کشیده شده بود ، روی چهره خندان مادر خیره شد.. در این چند روز کجا خنده مرا دیده ای که سخاوت مندانه روی کاغذ کشیدی؟! چشمانش گر گرفتند ، انگار در سینه اش چشمه ای می جوشید می خواست از چشمانش سرازیر شوند، پره های بینی اش می لرزید ، لبانش را دندان گرفت ، میخواست ظاهرش را مقابل چشمان درخشان دخترش حفظ کند، تمام وجودش را احساسات متناقض و دوگانه فرا گرفته بود، احساس سرزنش خود ، چرا از مادر اش لذت نمی برد، چرا ناسپاس زندگی اش است ، ناسپاس صدای خنده بچه های سالم و زیبایش ، با خودش چه کند ، با حسی که نیاز شکوفایی را در او فریاد می زد ، نیاز دیده شدن ، نیاز هویت و تعریفی غیر از مادر ، همسر ...

- ناراحت شدی ؟ نقاشیم بد بود.

- نه عزیزم خیلی قشنگ بود ، ناراحت دستکشم بودم زود پاره شد!

در دنیای مادری لحظه های تنهایی و خلوت با خود کوتاهند !

دستمال گرد گیر را برداشت و به سراغ پنجره دود گرفته رفت، نگاهی به شلوغی خیابان انداخت ، چقدر احوال این شهر دو روست ، هوایش ، آدم هایش حتی روزهای زوج و فرد ترافیکش !

پایان داستان.

روده درازی در نوشتن را دوست ندارم ، ولی در داستان بالا کنترل نوشتن از دستم خارج شده بود تا فراز و فرودی از چند روز زندگی شخصیت داستان را نمایش نمی دادم ، ول کنم نبود،من پایان های باز را دوست ندارم!ولی نه فیلسوفم که از معنای زندگی حرف بزنم و نه روحانی هستم تا از ارزش مادری بگویم و بهشت را در برابر فرصتهای پیشرفت در دنیا به زیر پاهای مادران ارزانی کنم من در این سن و مکان نمی توانم پایانی درس آموز و نکته دار برای شخصیت قصه بنویسم ،شاید گذر زمان و عمر درسهای پنهان کرده در دل زندگی را برایش روشن کند.

✍ لیلا گلگون

کارشناس ارشد مطالعات زنان و خانواده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید