ویرگول
ورودثبت نام
Rumi
Rumi
Rumi
Rumi
خواندن ۹ دقیقه·۱۳ روز پیش

شاید هم تصادفی نباشد!

#دنده عقب با اتو ابزار

به گمانم زندگی به مثابه صحنه های تصادف است. گویی تصادفا به دنیا می آییم؛ تصادفا لب به سخن می گشاییم؛ تصادفا به مدرسه می‌رویم و دوست های جدید می یابیم؛ تصادفا انتخاب رشته می کنیم؛ تصادفا به دانشگاه می رویم؛ تصادفا ازدواج میکنیم و خانواده خود را تشکیل می دهیم و تصادفا مرگ را تجربه میکنیم؛ البته شاید سیر این تصادفات برای همه یکسان نباشد و گاها برخی تصادفات دیگری را تجربه کنند. به هر جهت این صحنه پر تصادف هر آینه برای انسان شگفتی می آفریند و نظم پیش ساخته ذهنش را به بازی میگیرد. نظم، چه واژه عمیقی! با آنکه سال ها با آن آشناییم گویی همچنان برایمان غریبه است. یک غریبه‌ی آشنا! نظم نقطه مقابل تصادف است. به خاطر وجود نظم است که هر کس با الگو های مشخص دست به عمل میزند. نظم حاکم بر زندگی هر شخص است که تعیین میکند که روزگارش چگونه باید بگذرد و به تعبیر برخی در بی نظم ترین حالت هم نظمی یافت میشود.

بر اساس وجود همین نظم در زندگی هر روز با خودرو شخصی تا محل کارم میروم اما چند روز پیش تصادفا، تصادف شدیدی رخ داد در حالی که من اصلا مقصر نبودم. اصلا نمی دانم آن ماشین چگونه سر از مسیر حرکت من در آورد، گویی از آسمان افتاد! به هر روی خودرویم چنان آسیبی دید که رنگ از رخساره اش رفت و صورتش به کل بهم ریخت و مجبور شدم آن را که نه قلبم را گرو دستان مکانیک بگذارم تا فکری برایش کند هر چند که می دانم آن ماشین دیگر آن ماشین سابق نمیشود. به دلیل رخ دادن همین تصادف ناچار شدم اول هفته با بی آر تی به محل کارم بروم. ازدحام و شلوغی بیش از حد، باعث مکدر شدن اوقاتم میشود از این رو چند ایستگاه زودتر پیاده شدم تا ادامه مسیر را پیاده بروم. حداقل در این صورت کمی آرامش خاطر پیدا میکردم و حتی میتوانستم بخشی از مسیر را میانبر بزنم. همانطور که راه میرفتم و علت آن تصادف کذایی را نزد خود بررسی میکردم تصادفا چشمم به یک نمایشگاه خودرو کلاسیک افتاد که آلفا رومئو نوک مدادی در آن رخ نمایان میکرد. دیدن آن آلفا رومئو کافی بود تا غبار نشسته بر خاطرات کودکی ام به یک باره ناپدید شده و خاطرات عروسی همسایه مادربزرگم در زمستان هفتاد و سه در نظرم زنده شود.برف و سرمای آن سال ها اصلا قابل قیاس با امروزه نیست. قیاسشان مثل یک نسیم خنک با طوفان تمام نشدنی است. آن سال ها من تازه هشت ساله شده بودم. برای ما دهه شصتی ها دهه هفتاد خاطره انگیز ترین دهه عمرمان است. بعضی هایمان در این دهه تازه به مدرسه رفتیم و بعضی دیگر فارق التحصیل شدیم. من هم تازه به کلاس دوم رفته بودم و به خاطر نوشتن نامه های ماهانه برای مادربزرگم احساس غرور میکردم. خانه مادربزرگ در مهرشهر کرج بود و ما خودمان به خاطر شغل پدرم ساکن سمنان بودیم. سمنان در زمستان سوز و سرمای کویری داشت. با آنکه زیاد برف نمی آمد اما سرما در تمام فصل حس میشد. در عوض در سمت مادربزرگ برف زیادی می بارید. دعوت مادربزرگ برای عروسی دختر خانواده مشیری همسایه قدیمی شان کافی بود که شوق برف بازی به طریق وصف ناشدنی در من بروز پیدا کند.پدرم سه روز مرخصی گرفت و ما هم بار و بندیل خویش بستیم و راهی کرج شدیم. در تمام راه فکر درست کردن یک آدم برفی بزرگ نگذاشت تا لحظه ای پلک روی هم بگذارم. عروسی روز پنج شنبه بود و ما سه شنبه رسیدیم. تمام چهارشنبه را مشغول برف بازی بودیم و روز پنج شنبه لباس پلوخوری هایمان را تن کردیم و آماده عروسی شدیم. تمام کوچه را چراغانی کرده بودند و بوی اسپند فضا را پر کرده بود. خانواده مشیری همسایه روبرویی مادربزرگ بودند. البته پدر آقا معین در بن بست کوچه پایینی ساکن بودند و در پشتی خانه مادربزرگ روبروی در اصلی آنها بود. آن روز هم عروسی نوه آقا اصغر پدر آقا معین بود. عروس مذکور نزد دایی اش آقا معین بزرگ شده بود و قرار بود عروسی در خانه آنها برگزار شود ،زیرا حیاط خانه آنها تقریبا اندازه کل خانه مادربزرگ بود. به محض ورود عروس و داماد به رسم دیرینه برایشان گوسفندی قربانی کردند و تا پاسی از شب به جشن و سرور پرداختند. اما من هر لحظه دایی نوید را می دیدم که جلوی خانه شان ماتم زده ایستاده بود و شعله به شعله سیگار میکشید. دایی نوید برادر بزرگ مادرم بود که با وجود اینکه سنش از چهل گذشته بود اما هنوز مزدوج نشده بود. وقتی عروس و داماد را راهی خانه بخت کردند برخی تصمیم گرفتند آنها را همراهی کنند. مادرم هم به پدرم اصرار کرد که آنها هم همین کار را بکنند. آنها رفتند اما من به بهانه خستگی سرشار، از برف بازی دیروز نرفتم. دایی نوید دایی مورد علاقه من است، از این رو موقع پخش شیرینی من برایش یک بهمنی بزرگ کنار گذاشتم تا کامش را شیرین کنم.تازه کوچه خلوت شده بود که با همان بهمنی در دست خود را به دایی رساندم و بهمنی را در دستانش گذاشتم. آن موقع داستان او را را نمی دانستم برای همین از ریختن اشک هایش موقع خوردن آن بهمنی تازه بهت زده بودم.

شیرینی را که خورد گویی قفل زبانش باز شد و شروع به سخن گفتن کرد و قدم های کوچکی برداشت.

_ نسترن دختر نگار بود؛ همان دختر چوب کبریتی که من در تمام سال های مدرسه در کفش بودم. من و نگار همکلاسی بودیم. اصغر آقا آن سال ها شوفر یک دکتر بود و تنها کسی بود که در محله ما گاهی با ماشین تردد میکرد. دکتر علومی فرنگ رفته و درس خوانده بود و خیرش به خیلی ها رسید. سال چهل و هشت در حالی که من تنها هفده سال داشتم دکتر علومی با خانواده به فرانسه رفت. تمام آنچه را که داشت فروخت به جز یک آلفا رومئو جولیا با کابین سفارشی که یکی از مریض هایش آن را به او هدیه داده بود. آن موقع ها آلفا رومئو در کرج حتی در تهران هم زیاد نبود. دکتر علومی آن ماشین را به راننده چند ساله اش اصغر آقا بخشید و رفت. بعد از آن انگار طبقه اجتماعی آنها صد پله بالا رفت. آنها شدند تنها کسانی که در محله ماشین خود را داشتند؛ آن هم یک ماشین خاص! آن سال ها برای اینکه به مدرسه بروم همواره از در پشتی استفاده میکردم تا در طول مسیر با نگار همراه شوم. البته نگار همیشه دیر میکرد و مسیر را با هم می دویدیم. اما آن ماشین لعنتی کار مرا خراب کرد. سال آخر نگار دیگر با ماشین پدرش به مدرسه میرفت و من از هم مسیر شدن با او محروم شدم. بعد از آن میخواستم به دانشگاه بروم اما مادربزرگت نگذاشت و مرا به اجباری فرستاد. وقتی برگشتم نگار دانشجو معماری شده بود آن هم چه دانشگاهی تهران! اما من هنوز اندر خم یک کوچه بودم. در تمام مدت اجباری که او را ندیدم ذره ای از علاقه ام به او کم نشد بلکه بیشتر هم شد. در نهایت با خاله ام موضوع را مطرح کردم و او هم خانواده را قانع کرد به خواستگاری نگار برویم آن هم چه خواستگاری ای! خواستگاری که نگار در آن حضور نداشت. اصغر آقا در تمام مدت با ترش رویی به من نگاه میکرد و در نهایت گفت که حاضر نیست دختر نجیب و تحصیل کرده اش با آدمی مثل من ازدواج کند. معیار اصغر آقا برای دامادش کسی بود که آنقدر پول داشته باشد که بتواند پیشنهادی دهد تا اصغر آقا قبول کند آن ماشین لعنتی که بسته به جانش بود را بفروشد.

دایی در همان حین از کیف پولش عکسی درآورد، یک عکس با نگار کنار همان ماشین که پشتش نوشته بود : غم زمانه خورم یا فراق یار کشم؟/ به طاقتی که ندارم کدام بار کشم؟

آن لحظه میتوانستم پایان داستان دایی را حدس بزنم. نگار با پسرک پولداری ازدواج کرد و حسرتش به دل دایی ماند.

_ سه سال شبانه روز کار کردم، درس خواندم اما به جایی نرسیدم. در تمام این مدت حتی نتوانستم به نگار بگویم که به او دل باخته ام و میخواهم هر طور شده آن ماشین را از اصغر آقا بخرم. حکایت من و آن ماشین حکایت چوب و شاگرد بود. استادی به شاگردش گفت اگر بگویی این چوب است میزنم، اگر بگویی نیست باز هم میزنم، اگر هیچ نگویی هم میزنم و در نهایت شاگرد چوب را شکست! اما من نتوانستم آن ماشین را از بین ببرم. من به آن ماشین، به ترسو بودن خود باختم. نگار ازدواج کرد و از ایران رفت. و دو سال بعد جنازه اش با دختری که خانواده شوهرش آن را نمی خواستند برگشت. بعدها خواهرش به من گفت که او هم دلش در گرو دل من بوده و شاید از غم دوری و فراق دق کرده. حال من امروز باید شاهد عروسی دختر ۱۷ ساله اش باشم!

صدای گریه های دایی بلند شد. هیچ وقت خودم را ناتوان تر از آن لحظه ای که نمی توانستم دایی را آرام کنم نیافتم. آن شب من و دایی با هم خیابان بی انتهای غمش را متر میکردیم، خیابانی که ته نداشت و سنگفرشش از خاطرات او با نگار بود. چند سال بعد دایی ازدواج کرد و طعم پدر شدن را چشید، نام دخترش را نگار گذاشت. اما حیف که دایی هنوز پنجاه سالگی را ندیده بود که از دنیا رفت آن هم دقیقا روز مرگ نگار. چیست این عشق که مانند زهر کشنده بر جان آدم رخنه میکند؟ آن روز بعد از دیدن آن ماشین در دفترچه تلفن دنبال شماره زن دایی گشتم، زن دایی که این سال شاید سه دفعه هم به او زنگ نزده باشم و احوال نگار را نپرسیده باشم. بعد از فوت دایی زن دایی نزد خانواده اش در رشت رفت و عملا ارتباط ما قطع شد. وقتی به او زنگ زدم مرا شناخت؛ گفت که نوید میگفت که تو محرم غم و کوزه دار اشک و آهش هستی، گفت که نگار چند وقت دیگر ازدواج میکند و از من خواست که در عروسی اش شرکت کنم. حال باید کمی باید خود را بتکانم و هدیه ای درخور بگیرم و تمام عروسی حتی لحظه ای از پا ننشینم و جای دایی را پر کنم. راستی نام داماد را هم گفت و فکر میکنید نامش چیست، دقیقا..‌‌.. نوید. نمیدانم یعنی تمام اتفاقات این چند وقت تصادفی است؟ شاید هم تصادفی نباشد....!

دهه هفتادماشینعروسیدنده عقب با اتو ابزار
۵
۰
Rumi
Rumi
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید