ویرگول
ورودثبت نام
S.amirali
S.amirali
خواندن ۳ دقیقه·۳ روز پیش

اشک و گلوله - قسمت ۱۳


"شمس"

در راه برگشت از رستوران به خانه.
خسته‌ام. غذا سنگینم کرده است.
آزاده اما سرحال و مشتاق بنظر می‌رسد، نمی‌دانم مشتاق چی!
طبق معمول، بی‌مقدمه می‌پرسد:((توسعه دستگاه چطور پیش میره؟))
-آه، خوبه! سر یسری مسائل ریز به مشکل خوردیم ولی در مجموع خوب پیش میره ...
آزاده:((مشکلاتی که گفتی، چطور می‌خوای حل‌شون کنی؟))
خنده‌ام صورت جدی آزاده را تغییر نمی‌دهد.
می‌گویم:((واقعیتش ... قراره میثم مشکلاتمون رو حل کنه، سر همین خندیدم ...))
آزاده:((من رو ببر شرکت، می‌خوام وضعیت دستگاه رو ببینم.))
-الان؟!
آزاده:((الان.))

***

آزاده:((تو به این میگی پیشرفت؟! اگه موقع دزدی از اینجا گیر نیفتاده بودی چند وقت بعد به همین وضعیت فعلی اختراع می‌رسیدی اون هم فقط با دله دزدی و نه صرف هزینه‌های میلیاردی! پس این سوال پیش میاد: با این‌همه بودجه و امکانات که در اختیارت بود چه غلطی کردی عسلم؟))
-خب ... ما آزمون و خطاهای زیادی انجام دادیم که از شانس بد موثر نبودن و فهمیدیم اول و آخرش به میثم نیاز داریم. درضمن فقط مشغول ساخت این نبودم و چندتا پروژه دیگه رو
هم توسعه دادیم ...
آزاده:((آره آره، پروژه‌های جدید که جعلی و دروغین هستن؛ مثل اون درمانِ سرطانِ الکی که باهاش ملت رو سرکار می‌ذاری تا برات مفت و مجانی همه کاری بکنن ... واقعا دست مريزاد!))
-آزاده چه انتظاری داری؟ من مدیریت بلد بودم وقتی خواستی باهام ازدواج کنی و این شرکت رو بسپاری بهم؟ هرچی هم گفتم گوشِت بدهکار نبود ...
آزاده:((فکر می‌کنی من مدیریت بلد بودم؟ وقتی این شرکت بهم رسید یه دخترِ جوونِ احمق و خام بیشتر نبودم که ارث درشتی از عموی عقیمش گیر آورده بود، به خاطر اینکه زمانی سوگولی بودم بین معشوقه‌هاش. اون اتفاق که افتاد، یاد گرفتم دنیا و آدم‌هاش چطورین و من باید چطوری باشم ...))

***

آزاده:
((تازه مشغول کاغذ بازی‌های ارثیه عمو بودم و هیچ ایده‌ای نداشتم برای اداره اون قصر بیرون شهر و شرکت بزرگ با سهام ارزشمند و ماشین‌های لوکس و خدم و حشم.
هنوز واحد آپارتمانیم رو توی مرکز شهر داشتم و شوهای خونگی لباس. چند روزی مونده بود به اسباب کشی.
شبِ جمعه اکثریت ساختمون می‌رفتن دور دور.
آسانسور تنگ بود با ظرفیت نهایتا چهار نفر.
سوارش شدم تا برم پیتزایی چیزی بگیرم واسه شام.
غذاهای توی یخچالم به طرز عجیبی غیب شده بودن.
فهمیدم آسانسور مشکل داره و سه تا از مردهای متاهل از جمله مدیر ساختمون، توی آسانسور و یه پسر جوون نقاش هم توی اتاقک مربوطه، مشغول تعمیر و بررسی هستن.
سعی کردم با فاصله ازشون توی آسانسور وایسم و بریم پائین.
وسط‌های راه آسانسور متوقف و مدیر ساختمون زنگ زد به پسرک که دوباره گیر کردیم، نقاش هم پشت تلفن می‌گفت دو دقیقه صبر کن درستش می‌کنم.
دوتا از مردها پشت سرم به آینه تکیه داده بودن و مدیر ساختمون، کسی که همیشه به من می‌گفت ((دخترم)) و خونه رو بهم فروخته بود، جلوم روبروی صفحه کلید طبقات وایساده بود.
نور آسانسور به طرز زننده‌ای زرد و گرم بود. آینه‌های سه طرف آسانسور نگاه‌های سنگین مردها روی من رو نشون می‌داد.
هوا و فضا اونقدر خفه بود که انگار دیوارها دارن تنگ میشن و بهت فشار میارن.
حلقه مردها هم کم کم تنگ شد.
اول سعی کردم با چشم غره و بعدتر با هُل دادن یا داد و بیداد عقب برونم‌شون ولی فایده‌ای نداشت و دوتای عقبی دست‌هام رو گرفتن و مدیر ساختمون شلوارم رو کشید پایین.
سه تایی بهم تجاوز کردن.
وقتی آسانسور راه افتاد، رفت طبقه آخر، طبقه‌ی خونه‌ی من. در باز شد و پسرک نقاش رو دیدم که به ما خیره بود.
با اون حال بد و تاریکی طبقه، نفهمیدم چجور نگاه می‌کنه و حدس زدم اون هم شکه شده و می‌خواد کمک کنه.
سه تا متجاوز از پله های اضطراری رفتن و اون کمک کرد برگردم توی خونه ... ولی نرفت!
تا نزدیک‌های صبح هر بلایی خواست سر من توی خونه خودم آورد و تمام عقده‌هاش رو خالی کرد.
آفتاب تازه داشت طلوع می‌کرد که لباس‌هاش رو پوشید و توی سایه-روشن‌ گرگ و میش غیبش زد.
من اگه آدم سابق می‌موندم خودکشی حتمی بود، ولی همون شب عوض شدم ...))

سیدامیرعلی خطیبی

اشک و گلولهداستانداستان دنباله دارداستان ایرانیادبیات داستانی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید