در کوچه پس کوچه های این شهر دلمرده، روی یکی از آسفالت هایی که به اندازه موهای سرمان زیر پاهایم متر کرده ام، به صورت اتفاقی به نام تو برخوردم که روی دیوار حک شده بود.
اولین بار که نامت را روی دیوار دیدم، ناخودآگاه لبخند زدم، به وجودت افتخار کردم و آماده بودم به محض بازگشتن به خانه، برایت تعریف کنم. اما چیزی نگفتم ... تصمیم گرفتم رازش را برای چند روزی پیش خودم نگه دارم تا سرفرصت با ترفندی غافلگیرت کنم.
امروز بعداز ظهر با تنهایی عمیق و ترسناک قدیمیم تنها شدم و حالم بد بود. حالم بد شد و بد ماند تا این متن را بنویسم و به تو فکر کنم که چرا پیشم نیستی؟ در سرم برایت بالای منبر بروم که: چرا تنهایم گذاشتی؟ اگر برعکس بود این چنین رهایت میکردم؟ هرگز! و هزار حرف ناگفته دیگر.
اما از خیر غرغرهای همیشگی گذشتم.
مسیر قدم هایم مرا برد سمت نامت که روی دیوار حک شده بود.
دیگر از تو خرده نمی گیرم.
نامت که هست! میتوانم شب و صبح با اسمت حرف بزنم و اسم زیبای خاص تو هیچوقت از شنیدن حرف هایم خسته نمی شود، هیچوقت در آغوش اشک و بغض رهایم نمیکند تا تنهایی همنشینم باشد؛ هیچوقت بی پناهم نمیکند!
میبینی؟ همیشه غر میزنم حتی زمانی که برای هرکس در هرجا داخل ویرگول مینویسم.
من از وقتی نوشتن را شروع کردم 10 سال میگذرد؛ گمان کنم هیچوقت چیزی شبیه به این ننوشته باشم ... شاید دیگر هرگز چنین چیزی ننویسم ... ولی دلم خون بود و چشمانم بی رمق ...
غصه های ناگفته و بغض های نترکیده همیشه خطرناک تر و دردناک تر از گریه های بی وقفه و فریادهای کر کننده است؛ این را یادتان باشد!
عکس و نوشته از سیدامیرعلی خطیبی
تقدیم به نام تو که روی دیوار است و خودت که پیدایت نیست.