
دیگر برایش جای هیچ شک و تردیدی نمانده؛ این یک تکه کوچک دستمال کاغذی است که روی سرخی لوزی شکل فرش افتاده. اول فکر کرد اشتباه دیده است؛ فکر کرد این هم یکی از آن چیزهایی است که برای لحظات یا نیملحظاتی میبیند و بعد ناپدید میشود، یکی از همان توهمات ریز صوتی بصری بیآزار و زود گذر. اما سفیدی قناس که ترکیبی از مثلث و ذوزنقه بود همچنان روی فرش و در تاریک-روشنای ته مانده نوری که از آشپزخانه میرسید، خودنمایی میکرد. بیشتر فکر کرد. با وجود اینکه زمان اهمیت حیاتی داشت و باد کولر که حالا روی بیست و یک تنظیم شده بود او بدون هیچ پتو یا بالاپوش اضافی را واقعا میلرزاند و چیرگی خواب هرلحظه بیشتر میشد، بیشتر فکر کرد. شاید تکهای از دستنویسهایی بود که بعد از ظهر پاره کرده بود ... نه، چنین چیزی امکان نداشت. با دقت و وسواس او در پاره کردن و دور ریختن دستنویسهای کهنهاش، مبادا چشمان دیگری بر کلامی از آنها بیفتد، ممکن نبود تکهای به این بزرگی جا بماند. در حد نیم ناخن کوتاه شده شست دست شاید ولی این اندازه بزرگ، به قدر دو بند انگشت و نصفی، هرگز! حاضر نبود خم شود تا با لمسی مختصر غائله را ختم کند؛ دستشوییهایش را رفته و دستهایش را با مرطوب کننده که بوی مطبوع پرتقال میداد چرب کرده بود. دست زدن به چیزی ناشناخته روی زمین شستن مجدد دست و چرب کردن دوباره آن را در پی داشت و اینجور مواقع میشد به نفوذ و قدرت تربیت مادر به خصوص در زمینه بهداشت پی برد. شست زمخت پای چپ را به نرمی هدایت کرد و گرچه قدرت لامسه پاهایش به مراتب از دستهایش، و دستهایش از نوک دماغش، کمتر بود اما مشخص شد که با دستمال کاغذی یا به قول بعضی کلینکس سر و کار دارد.
حالا باید فکر کند که این دستمال از کجا آمده است. زور باد کولر به نظرش بیشتر شده اما تحقیقات همچنان ادامه دارد. گرچه خودش همیشه دستمال کاغذی حمل میکند، حداقل یکی در جیب راست، اما با توجه و بررسی مداومی که روی آن دارد بعید است تکهای با این ابعاد از دستمالش جدا شود و به زمین بیفتد و خودش متوجه نشود! به خاطر آورد از حوالی ظهر پدر به اصطلاح فِر فِر میکرد و احتمالا دستمال از او باشد. پس قطعا چه بهتر که دستانش هیچ تماسی با دستمال نداشت وگرنه شستن و چرب کردن مجدد ... اما نمیشود از آن چشمپوشی کرد. دستمال آنجا افتاده و باید کاری کرد. باد با نهایت توان طوفان به راه انداخته است و خواب در باد میدمد. باید برود؟ پتوی گرم، بالش نرم ... صدای جارو برقی که صبح برادرش کشیده بود در گوشش طنین میاندازد. نه، نمیشود از آن گذشت. دستمال باید برود و از هیچ دستی نمیتوان استفاده کرد. حتی راهکار استفاده از دو اتصال بند انگشت اول_دوم انگشتهای اول-دوم یکی از دستان برای آلوده نشدن نوک انگشتان منتفی است چرا که اگر واقعا دستمال برای پدر باشد با یک پلیدی آلوده جدی رو به رو است.
تنها چاره باقیمانده، که امید چندانی هم به عملی شدنش نیست، استفاده از انگشتان پا است. انگشتان پا برای از پائین به بالا بردن یا مسافتهای کوتاه کارساز است اما سه پلهای که اتاق نشیمن را به راهرو وصل میکنند، تک پله کوتاه آشپزخانه و سه راه طولانی پخش شده بین دو اختلاف سطح یاد شده از این کار مأموریتی غیرممکن میسازد. اینبار پای راست را جلو میکشد. درست مثل دستانش قدرت در سمت چپ و ظرافت در راست ماجرا قرار دارد و برای برداشتن دستمال در وهله اول، به ظرافت بیشتر از قدرت نیاز است. برخلاف انتظارش در نخستین تلاش موفق میشود دستمال را بین شست و انگشت دوم پای راست نگه دارد و پا را روی پاشنه بیاورد تا به محموله کمی ارتفاع بدهد. شگفت زده از نتیجه، شروع به پیشروی مثل یک دزد دریایی تک پا، تک چوب-پا، میکند و سعی دارد همیشه پای راست را به اندازه عرض شانه جلوتر از خودش نگه دارد تا به مقصد نزدیکتر باشد. نگران سقوط دستمال است اما به سلامت به پلهها میرسد. سنگ سرد پله اول میترساندش. دست چپ روی نرده خود را روی سمت چپ میاندازد و با فشاری که روی استیل مات و مچ نازکش میآید اینبار مثل دزد دریایی بدون تک پای چوبی پیش میرود و همواره بین لِی لِی کردنهایش سعی دارد پای راست را بالا و در ارتفاع معینی از پلهها نگه دارد. راهرو. آسان به ورودی آشپزخانه میرسد. دو دست دو طرف ورودی روی سکوهای سنگی، حالا انگار دزد دریایی هر دو پا را خوراک کوسه کرده باشد. جهشی بلند و سخت و اکنون آشپزخانه. نفس نفسی میزند؛ همینقدر کوتاه. ادامه میدهد.
بالاخره کابینت را میبیند، دستگیره آن را لمس میکند و شکلی که لبه سطل زباله به سیاهی کیسه پلاستیکی سیاه خود داده است هویدا میشود. بلندترین ارتفاعی است که باید پایش را بلند کند و به پوشش پائین تنه فکر میکند که بهترین برای این کار نیست. با این حال کل مسیر را در یک نفس آمده است و حیف میشود وقتی کار به سرانجام نزدیک است تسلیم شود. باز به جارو برقی زدن برادر فکر میکند، به زحمت و خم و راستی که شد تا فرشهای چند ساله خانه حداقل برای مدت کوتاهی قبل از اینکه زیاد پا بخورند بدرخشند. سطل زیر سینک جا دارد و لبه سینک لب کابینتی است که سخت اما به اندازه یک کف دست فضا میدهد. دست چپ روی لب کابینت، استفاده از نیروی ذاتی سمت چپ بدنش تا اهرمی باشد برای بالا آوردن پای راست تا منتهی الیه خودش. دستمال سطح سطل را رد میکند و کمی فشار تا پا جلوتر برود و انگشتان شست و کناری از انقباض در بیایند.
به پشت سکندری میخورد و نزدیک است که بیفتد اما دست چپی که هنوز لب کابینت را گرفته میگیردش تا نیفتد. کابینت را میبندد و خوشحال است. خوشحال است که دستمال را به سطل رساند و فرش را تمیز، حداقل به ابعاد یک تکه دستمال که دو بند و نیم انگشت میشد، نگه داشت و میداند که برادر هنوز بیدار است و خوشحال از اینکه این عمل قهرمانانه را هرگز قرار نیست به او بگوید و او هم هرگز قرار نیست آن را بداند و فقط خودش است که لبخند محوی بر لب دارد، دست کم تا وقتی خوابش ببرد چرا که صبح که بیدار شود خودش نیز دستمال و این کار سخت را فراموش کرده است.
سیدامیرعلی خطیبی / تقدیم به امیرسام