ویرگول
ورودثبت نام
S.amirali
S.amirali
S.amirali
S.amirali
خواندن ۵ دقیقه·۲ ماه پیش

عمل قهرمانانه برداشتن تکه‌ای از دستمال کاغذی استفاده شده با دو انگشت پا در نیمه‌های شب

دیگر برایش جای هیچ شک و تردیدی نمانده؛ این یک تکه کوچک دستمال کاغذی است که روی سرخی لوزی شکل فرش افتاده. اول فکر کرد اشتباه دیده است؛ فکر کرد این هم یکی از آن چیزهایی است که برای لحظات یا نیم‌لحظاتی می‌­بیند و بعد ناپدید می­‌شود، یکی از همان توهمات ریز صوتی بصری بی‌­آزار و زود گذر. اما سفیدی قناس که ترکیبی از مثلث و ذوزنقه بود همچنان روی فرش و در تاریک-روشنای ته مانده نوری که از آشپزخانه می­‌رسید، خودنمایی می­‌کرد. بیشتر فکر کرد. با وجود اینکه زمان اهمیت حیاتی داشت و باد کولر که حالا روی بیست و یک تنظیم شده بود او بدون هیچ پتو یا بالاپوش اضافی را واقعا می‌­لرزاند و چیرگی خواب هرلحظه بیشتر می­‌شد، بیشتر فکر کرد. شاید تکه­‌ای از دست­نویس­‌هایی بود که بعد از ظهر پاره کرده بود ... نه، چنین چیزی امکان نداشت. با دقت و وسواس او در پاره کردن و دور ریختن دست­نویس­‌های کهنه‌­اش، مبادا چشمان دیگری بر کلامی از آن­ها بیفتد، ممکن نبود تکه‌­ای به این بزرگی جا بماند. در حد نیم ناخن کوتاه شده شست دست شاید ولی این اندازه بزرگ، به قدر دو بند انگشت و نصفی، هرگز! حاضر نبود خم شود تا با لمسی مختصر غائله را ختم کند؛ دستشویی­‌هایش را رفته و دست­‌هایش را با مرطوب کننده که بوی مطبوع پرتقال می­‌داد چرب کرده بود. دست زدن به چیزی ناشناخته روی زمین شستن مجدد دست و چرب کردن دوباره آن را در پی داشت و اینجور مواقع می‌­شد به نفوذ و قدرت تربیت مادر به خصوص در زمینه بهداشت پی برد. شست زمخت پای چپ را به نرمی هدایت کرد و گرچه قدرت لامسه پاهایش به مراتب از دست­‌هایش، و دست­‌هایش از نوک دماغش، کمتر بود اما مشخص شد که با دستمال کاغذی یا به قول بعضی کلینکس سر و کار دارد.

حالا باید فکر کند که این دستمال از کجا آمده است. زور باد کولر به نظرش بیشتر شده اما تحقیقات همچنان ادامه دارد. گرچه خودش همیشه دستمال کاغذی حمل می‌­کند، حداقل یکی در جیب راست، اما با توجه و بررسی مداومی که روی آن دارد بعید است تکه‌­ای با این ابعاد از دستمالش جدا شود و به زمین بیفتد و خودش متوجه نشود! به خاطر آورد از حوالی ظهر پدر به اصطلاح فِر فِر می­‌کرد و احتمالا دستمال از او باشد. پس قطعا چه بهتر که دستانش هیچ تماسی با دستمال نداشت وگرنه شستن و چرب کردن مجدد ... اما نمی­‌شود از آن چشم­‌پوشی کرد. دستمال آن­جا افتاده و باید کاری کرد. باد با نهایت توان طوفان به راه انداخته است و خواب در باد می­‌دمد. باید برود؟ پتوی گرم، بالش نرم ... صدای جارو برقی که صبح برادرش کشیده بود در گوشش طنین می‌­اندازد. نه، نمی‌­شود از آن گذشت. دستمال باید برود و از هیچ دستی نمی‌­توان استفاده کرد. حتی راهکار استفاده از دو اتصال بند انگشت اول_دوم انگشت‌­های اول-دوم یکی از دستان برای آلوده نشدن نوک انگشتان منتفی است چرا که اگر واقعا دستمال برای پدر باشد با یک پلیدی آلوده جدی رو به رو است.

تنها چاره باقی‌­مانده، که امید چندانی هم به عملی شدنش نیست، استفاده از انگشتان پا است. انگشتان پا برای از پائین به بالا بردن یا مسافت­‌های کوتاه کارساز است اما سه پله­‌ای که اتاق نشیمن را به راهرو وصل می‌­کنند، تک پله کوتاه آشپزخانه و سه راه طولانی پخش شده بین دو اختلاف سطح یاد شده از این کار مأموریتی غیرممکن می­‌سازد. این­‌بار پای راست را جلو می­‌کشد. درست مثل دستانش قدرت در سمت چپ و ظرافت در راست ماجرا قرار دارد و برای برداشتن دستمال در وهله اول، به ظرافت بیشتر از قدرت نیاز است. برخلاف انتظارش در نخستین تلاش موفق می­‌شود دستمال را بین شست و انگشت دوم پای راست نگه دارد و پا را روی پاشنه بیاورد تا به محموله کمی ارتفاع بدهد. شگفت زده از نتیجه، شروع به پیش­روی مثل یک دزد دریایی تک پا، تک چوب-پا، می­‌کند و سعی دارد همیشه پای راست را به اندازه عرض شانه جلوتر از خودش نگه دارد تا به مقصد نزدیک­‌تر باشد. نگران سقوط دستمال است اما به سلامت به پله­‌ها می‌­رسد. سنگ سرد پله اول می­‌ترساندش. دست چپ روی نرده خود را روی سمت چپ می‌­اندازد و با فشاری که روی استیل مات و مچ نازکش می­‌آید این­‌بار مثل دزد دریایی بدون تک پای چوبی پیش می­‌رود و همواره بین لِی لِی کردن­‌هایش سعی دارد پای راست را بالا و در ارتفاع معینی از پله­‌ها نگه دارد. راهرو. آسان به ورودی آشپزخانه می‌­رسد. دو دست دو طرف ورودی روی سکوهای سنگی، حالا انگار دزد دریایی هر دو پا را خوراک کوسه کرده باشد. جهشی بلند و سخت و اکنون آشپزخانه. نفس نفسی می­‌زند؛ همین­‌قدر کوتاه. ادامه می­‌دهد.

بالاخره کابینت را می‌­بیند، دستگیره آن را لمس می‌­کند و شکلی که لبه سطل زباله به سیاهی کیسه پلاستیکی سیاه خود داده است هویدا می‌­شود. بلندترین ارتفاعی است که باید پایش را بلند کند و به پوشش پائین تنه فکر می­‌کند که بهترین برای این کار نیست. با این حال کل مسیر را در یک نفس آمده است و حیف می‌­شود وقتی کار به سرانجام نزدیک است تسلیم شود. باز به جارو برقی زدن برادر فکر می­‌کند، به زحمت و خم و راستی که شد تا فرش­‌های چند ساله خانه حداقل برای مدت کوتاهی قبل از اینکه زیاد پا بخورند بدرخشند. سطل زیر سینک جا دارد و لبه سینک لب کابینتی است که سخت اما به اندازه یک کف دست فضا می­‌دهد. دست چپ روی لب کابینت، استفاده از نیروی ذاتی سمت چپ بدنش تا اهرمی باشد برای بالا آوردن پای راست تا منتهی الیه خودش. دستمال سطح سطل را رد می­‌کند و کمی فشار تا پا جلوتر برود و انگشتان شست و کناری از انقباض در بیایند.

به پشت سکندری می­‌خورد و نزدیک است که بیفتد اما دست چپی که هنوز لب کابینت را گرفته می­‌گیردش تا نیفتد. کابینت را می­‌بندد و خوشحال است. خوشحال است که دستمال را به سطل رساند و فرش را تمیز، حداقل به ابعاد یک تکه دستمال که دو بند و نیم انگشت می‌­شد، نگه داشت و می‌­داند که برادر هنوز بیدار است و خوشحال از اینکه این عمل قهرمانانه را هرگز قرار نیست به او بگوید و او هم هرگز قرار نیست آن را بداند و فقط خودش است که لبخند محوی بر لب دارد، دست کم تا وقتی خوابش ببرد چرا که صبح که بیدار شود خودش نیز دستمال و این کار سخت را فراموش کرده است.

سیدامیرعلی خطیبی / تقدیم به امیرسام

داستانکداستانداستان ایرانیادبیات داستانی
۳
۰
S.amirali
S.amirali
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید