S.amirali
S.amirali
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

کوهستان


روز پنجشنبه، یک هفته قبل، تصمیمی گرفته شد: کوهستان را در جست و جوی برف بپیماییم.
راه افتادیم.
از جایی به بعد، باید پیاده می‌رفتیم ... ماشین‌ها اجازه ورود نداشتند.
مانند کاروانی گمشده در صحرا پیش می‌رفتیم.
سوز سردی ناجوانمردانه می‌وزید.
سوز و سرما شعری را با خود نجوا می‌کرد ... شاید شعری از اخوان بود ... هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
نجواهای باد دیگر برایم قابل درک نبودند ... شاید مسیر خانه را گم کرده‌ام.
همراهانم دست در دست، آرنج به آرنج، پیش می‌رفتند و نگران از یخ زدن و ماندن ... من به چه می‌اندیشیدم؟ راز باد؟ یا سنگینی کوهستان؟
لکه‌های برف پیش چشم‌مان جان می‌گرفتند و لحظه‌ای دگر فقط پوششی مندرس بودند بر تن برهنه کوه.
شاید کوهستان سردش بود و آن باد کر کننده، ناله‌هایش!
برای دیگران اهمیتی نداشت ... حتی برای خود من ... کوه چه تنها بود و سرما چه بی‌رحم.
عاقبت به برف رسیدیم؛ مقصود و مقصدمان به هم پیوستند و یکی شدند.
روی برف، سینه کش کوه، خودمان را بالا می‌کشیدیم و نور برف کورمان می‌کرد. من کور شدم که نترسم و از آن سراشیبی مهیب سر بخورم تا آسمان و ابرهای آرام را ببینم که بی‌صدا، مرا زیر نظر دارند.
و چقدر آرام بودم وقتی از قله به دامنه سر می‌خوردم؛ جاده‌ی من برف بود و وسیله، پشت کاپشنم.
در آن لحظات که برایم تازگی داشتند، نه سوز بود، نه صدا، نه ترس و نه اضطراب از سایه مرگ ... فقط زندگی بود و آرامش.

من ۱۳مین روز از ماهِ اول سال را یک هفته زودتر تجربه کردم و همین ارمغان، برای حسن ختام تعطیلاتم کافی‌ست.


عکس و دلنوشته از
سیدامیرعلی خطیبی

کوهستاندلنوشتهمتنعکسخاطرات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید