سریال Arrow با تمام پستی و بلندیهاش برام به پایان رسید.
چند روزی میشد که خودم رو وقف دیدن فصل آخر (فصل ۸ که ۱۰ قسمت داره و کراس آور پنج قسمتی حماسیش) کرده بودم و با شروع دلگیری غروبهای آخر هفته منتهی به نوروز، همزمان با نوعی افسردگی خفیف، کمان و تیرهاش هم تموم شد.
قصدم نقد و بررسی این سریال نیست گرچه کمبود نقد و بررسی مفصل این سریال ۱۷۰ قسمتی به زبان فارسی رو میشه احساس کرد.
قصدم توضیح یه جور رابطهست که بین من و آثاریه که، چه خوب چه بد، جزئی از زندگی و روزمره من طی طولانی مدت بودن و شاید خیلی وقتا حرفی ازشون نزنم ولی پرونده قطوری بین پوشههای ذهنم دارن.
سریال مذکور رو چندسال پیش شروع کردیم با خانواده دیدن.
اون زمانا هرچی بود همگی باهم میدیدیم و تک خوری معنایی نداشت.
یه ويدئو کلوپ (به قول خودمون سیدی فروشی) طرفای مرکز شهر بود که اون زمان برای ما حکم سایتهای پر و پیمون برای دانلود فیلم رو داشت.
هرچی فیلم و انیمیشن بود از اونجا میگرفتیم و انصافا جنسش جور بود.
اون موقع هنوز از اینترنت دانلود فیلم و سریال برای ما حداقل جا نیفتاده بود.
حتی هنوز فیلمهامون رو روی دیویدی میگرفتیم.
خلاصه دیویدیهامون رو طرف داشت رایت میکرد که پیشنهاد داد سریال اررو که جدید اومده رو ببینیم.
من موافق بودم چون پوستر و تبلیغشو قبلا دیده بودم ولی خانواده زیاد راغب نبودن و خلاصه اون شخص که توی ذهن من، مافیای ارائه هر فیلم و سریالی بدون سانسور توی شهر بود، پیشنهاد داد چند قسمت اولش رو رایگان ببریم و ببینیم، به عنوان نمونه یا چنین چیزی.
حتی خاطرم هست دیویدی رو که میذاشتیم یه منو میومد که بکگراندی از شخصیتها یا پوستر فیلم داشت و میتونستیم یکی از سه (شایدم پنج یا عددی دیگه) قسمت رو بریم روش و پخش رو بزنیم.
سریال شروع مهیجی داشت و با دویدن الیور کوئین (شخصیت اصلی با بازی استیفن (استیون) امل) لای شاخ و برگ درختان انبوه لیان یو و به آتیش کشیدن تودهای از هیزم برای جلب توجه ماهیگیران محلی، داستان من و این سریال با عمر حدود یک دهه، شروع شد.
ما پیگیرانه سریال رو میدیدیم، فصل اول، فصل دوم، فصل سوم.
و فصل چهارم بود که اولین تیرهای زهرآگین رو میزد.
میشد سریال فصل سوم تموم بشه و همه چیز بنظر خوب میرسید ولی خب اینطور نشد.
فصل چهارم رمق رو از ما و بقیه طرفدارای سریال گرفت ولی فصل پنج با شخصیتهای منفی مرموز، پیچش داستانی، اسارت الیور و پایان شوکه برانگیزش هیجان رو جوری به رگهامون تزریق کرد که بلافاصله بعد از قسمت آخر فصل پنج، همگی به جون نت افتادیم تا ببینیم فصل شیش کی میاد.
اما اینهمه انتظار و فصل شیش فاجعهترین فصل سریال.
فصل شیش پایان بهتری نسبت به شروعش داشت ولی علاقهای که ازمون رفته بود دیگه بدست نمیومد.
گذشت و من به تریلر فصل هفتم برخوردم: الیور در زندان.
واقعا تریلر خوبی بود و هفت، هفت-هشت قسمت اول فصل هفت، بخشهایی که توی زندان میگذشت بخصوص قسمت اول سریال، نفسگیر و جذاب بود.
حتی اون قسمت مستند گونه فصل هفت هم حسابی منو به وجد آورد. (نمیدونم فکر کنم قسمت دوازده-سیزده اینا بود.)
فصل هفت به سراشیبی افتاد و تیر خلاص رو به همراهی خانوادهام با من برای دیدن سریال کماندار (یا پیکان) زد.
من پیگیرانه فصل هفت رو دنبال کردم و از پایانش لذت بردم.
اما فصل هشت که تریلرش دلگیر و جذاب بود و تعداد قسمتهایی که کم شده بود، منو مشتاق کرد.
حتی قسمت اولش رو دیدم و فهمیدم فصل آخر سریال قراره تجدید خاطره جذابی باشه با میراث این یک دهه.
شاید یکی، دو سال گذشت تا دوباره به فصل هشت و سریال اررو برگشتم و حدود یک هفته علی رغم مشغلههایی که از در و دیوار میریخت، فصل آخر رو دیدم.
و امروز گرین اررو و شهر پرجنایتش برای من به آخر رسید.
زدن این حرف کلیشهایه ولی واقعا از چیزایی بود که باهاش بزرگ شدم و منو از ابتدای نوجوانی به جایی که هستم رسوند.
یادم هست شبهایی که موقع خواب به این فکر میکردم که الیور از رفتنش به جزیره تا این فصل سریال چندسال میگذره و هرسال با چه رویدادهایی روبرو میشده.
و وقتایی میشد که اتفاقات گذشته و فلش بکها رو عمیقا بیشتر از داستان اصلی سریال دوست داشتم. (لیان یو، یائو فی، شادو، دث استروک، پاخان، چین، روسیه و ...)
چیزی که توی فصل هفت و هشت (درباره هشت گفتنش سخته) به فلش فوروارد تبدیل شد که بازم تا حدودی جذاب بود.
همینطور یادمه وقتی تریلر فصل هفت و زندان رفتن الیور رو میدیدم، با کچل کردن و بلند کردن ریش و شنا رفتن با رکابی، احساس مشابهی داشتم!
و حتی همین روزها با دیدن فصل نهایی و تراژدی آخر سریال، مو و ریش بلندی مثل اون دارم و توی لبخندم اثری از مرگ میبینم و وداع با عزیزانم. انگار مسیر سفرم به آخر رسیده و فقط قراره میراثی ازم بمونه.
وقتی از جوگیر شدن حرف میزنم منظورم چنین چیزیه، چیزی که از بچگی باهام بوده و خوشحالم میبینم هنوز همراهم هست.
من با دیدن این سریال درس بزرگی یاد نگرفتم، احساسات خاصی نسبت به مرگ و میرها یا حتی خوشحالیها ندارم ولی سعی داشتم هم سریال رو رصد کنم هم خودم رو حین دیدن سریال.
من با بالاتر رفتن شماره فصلها و پیرشدن الیور و سر به راه شدنش، دلگیر میشدم از اینکه دیگه شیطنت نمیکنه، سیکس پکهاش رو نشون نمیده (تمرینات ورزشی سنگینش توی زندان اول فصل هفت رو استثنا بدونید) خون و خونریزی راه نمیاندازه و اینقدر ملایم شده. ولی فکر کنم باید انتظار چنین چیزی میرفت، این روند شخصیتش بود و از دور که بهش نگاه کنی طبیعی و درسته.
سریال اررو برام همون چیزیه و همون نقشی رو داره که مثلا سری فیلمهای هری پاتر دارن، سریال لاک پشتهای نینجا (سری ۲۰۰۳) داره، سریال مرد هزار چهره و دو هزار چهره داره، مجموعه بازی متال گیر و بازی بتمن آغاز میکند داره و ...
چیزایی که دوستشون دارم، برام نوستالژین و گرچه شب و روز توی فکرم چرخ نمیخورن و با دیدنشون احساساتی نمیشم، پاش که بیفته با تموم جزئیات به یادشون میارم و ازشون دفاع میکنم.
من هنوز همون پسریم که منتظر شنیدن نریشن اولیه همیشگی سریال بود (اسم من الیور کوئینه و بعد از پنج سال موندن در جهنم ...) و دوست داشت عیدی، ماسک دث استروک اولیه (زرد و مشکی پارچهای) رو بگیره، چون هنوز با دیدن آخرین سکانس اکشن آخرین قسمت آخرین فصل این سریال به وجد میام و بعد از تموم شدن سریال باز برمیگردم عقب تا آخرین چیزی که ازش دیدم یکی از بهترین سکانسهای اکشنی باشه که ازش بخاطر میسپرم.
آسوده بخواب Green Arrow - Oliver Queen
سیدامیرعلی خطیبی