همانطور که به تصاویر نگاه میکرد، قطره ای همانند بلوری درخشان از چشمان مرواریدیاش فرو ریخت. دلش تنگ معشوقهاش بود، فکر یک لحظه دیدار با او، اورا دیوانه میکرد، عکسهایش را ورق میزد، کمی که به منظره نگاه کرد بوی تربت پاک حرم به مشامش خورد.
گلدسته های طلاییاش بدجور خودنمایی میکردند، گنبد نورانی او را به وجد آورده بود، کمی بعد با خودش فکر کرد:«وای از آن روز که مجنون به لیلی برسد».
آری، او عاشق ارباب بی سرش بود
با چشمان اشکین لب برچید: "این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست "
s.elahi2008