ویرگول
ورودثبت نام
S2081H
S2081H
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

داستان من یک نینجام؟؟؟؟ قسمت 14


(اره خودمم)کارن انتونی را بغل می کند و شروع به گریه می کند انتونی از حرکت کارن تعجب می کند که لیوای با دست اشاره می کند که اروم باشه عادیه انتونی نگاهی به انها می کند(راستی شنیدم که جفت شدن دیگه شرط نیست داستانش چیه درست درک نکردم) لیوای اشاره ای به خودش و کارن می کند(مثلا منو کارن الان جدا کار می کنیم و جفت نیستیم پس نگران نباش تکی بودن الان یه چیز عادی شده)انتونی به اطراف نگاه می کند(راستی چی زیادی از اینا حس نمی کنم)کارن به او نگاهی می کند و به محلی اشاره می کند که مثل تخت پادشاهی چیزی خاص ساخته شده بود(اونجا جایی که بانو می شینه همه دارن انرژی خودشون رو جمع می کنند تا وقتی اون اومد به نمایش بزارن)انتونی با کارن و لیوای در باره موضوعات مختلف حرف می زند.

کمی بعد....

صدای شیپور باعث جمع شدن همه می شود و هر کدام به یک سمت می رند و توی گروه خودشون که روی بیلبوردی تایین شده می رن و در عرض چند ثانیه همه مرتب می شن و در سکوت کامل منتظر بانو می ایستند که ناگهان بانو در وسط میدون ظاهر می شود و همه شوکه می شوند و قبل از اینکه بتونن حرکتی کنند بانو شروع به صحبت می کند(مسابقه اول کنترل چی است باید با کنترل کامل چی خودتون رو در کل بدن به گردش در بیارین)پسری در کنار انتونی ایستاده بود که به نظر ترسیده بود انتونی دستش را روی شونه او می گذارد و با چهره ای ترسناک(هی بچه اگه می خوای هی بلرزی گمشو بیرون داری عصبیم می کنی)بچه از شدت ترس به زمین می افتد که دختری به سمت پسر می رود(هی حالت خوبه)پسر حرفی نمی زند و فقط به اطراف نگاه می کند که دختر با اخم به انتونی نگاه می کند و به سمت او می رود و چی خودش را ازاد می کند چی زیادی داشت و باعث شد همه عقب برن او با انگشتش به انتونی اشاره می کند(هی تو چرا اینکار رو باهاش کردی هااا)انتونی به او اهمیتی نمی دهد که دختر شمشیری می کشد و به سمت انتونی حرکت می کند که با صدای بانو او به عقب می پرد و تعظیمی به او می کند بانو به سمت انها می اید(انقدر دوست دارید مبارزه کنید شما تو مرحله سوم مبارزه می کنید که مرحله اخره)دختر با لبخندی(من مشکلی ندارم ولی این ترسو هم مشکلی نداره)انتونی نگاه به او می کند و بدون حرکتی شروع به گردش چی در بدنش می کند و رنگ بدنش به نارنجی تغییر می کند که بانو به او نگاه می کند و دستش را روی بدن او می زارد(اوکی تو قبول شدی)انتونی به سمت دیواری می رود و می شیند که کارن بعد از چند دیقه می اید(هی داستان اون موقع چی بود)انتونی به او نگاهی می کند(یه پسری خیلی رو اعصابم بود منم پاچشو گرفتم اونم ترسید و دختره به شکلی قهرمانانه اومد جلو)کارن کنار انتونی وای می ایسته(کدومشون بود)انتونی به دختری مو طلایی اشاره می کند که به او زل زده بود(اونی که بهم زل زده خیلی رو اعصابه)کارن به او نگاهی می کند و ترس وجودشو بر می داره(انتونی تو نمی دونی اون کیه؟)انتونی به کارن نگاه می کنه(نه و برام هم مهم نیست)کارن به او نگاه می کند(ببینم خانواده قهرمان ها بارون رو که می شناسی؟)انتونی با سر تایید می کند(خوب این نسل هشتم اون خانوادس که توانایی ویژه خودشونو داره و تو با اون در افتادی)انتونی بلند می شود و به سمت اون می ره که بانو مقابلش ظاهر می شود و او به عقب می پرد و ترس در چشممانش موج می زند(برگر سر جات انتونی)بعد از جمع شدن دوباره دختر در کنار انتونی می ایستد قدش کمی از انتونی بلند تر بود که بخاطر کفش پاشنه بلندش بود وگرنه با انتونی هم قد بود موهاش تا زیرکمرش بود و شمشیرش را که به صورت شوالیه ها به کمرش بسته بود و دستش را روی ان گذاشته بود در مر حله دوم باید چی خودشون رو ازاد می کردن همه رفته بودن و فقط انتونی و بارون مونده بود بارون در وسط می دون وای می ایستد و قدرتش را به صورت کامل ازاد می کند و قدرتش به شکل یک شیر در می اید و به سمت بالا می رود و منفجر می شه و تبدیل به شکوفه هایی طلایی رنگ میشود او جز 8 نفری بود که وقتی چی خودشون رو ازاد کردن تبدیل به یک حیوون شده انتونی به وسط میدون می رود و بدنش رنگی قرمز شروع به خارج شدن می کند زمین زیر پاش ترک برمی دارد و ماری بزرگ از او با سرعت خارج می شود و به سمت اسمون می رود و ابر ها شروع به قرمز شدن می کند و بعد ناپدید می شود انتونی خود نیز از این اتفاق شوکه می شود و به اطراف نگاه می کند که همه درحال نگاه کردن به او بودند و نگاهی عجیب در چشمانشان بود انها نگاهی ترکیب شده از ترس و تمسخر داشتند انتونی به کناری می رود و روی زمین می شیند که لیوای و کارن به سمت اون می رند انتونی به محض رسیدن اونا شروع به سوال می کنه(اون چی بود اون مار اون نگاه)لیوای با چهره ای عادی به او نگاه می کند(مار نشونه مرگه که مال دسته قاتلاست و همه از اونا نتنفرن چون تبدیل به بهترین قاتلای دنیا شدن)انتونی ناگهان بلند می شود و به سمت لیوای می ره(من نمیشم)که لیوای لبخندی می زند و به سمتی می رود(می دونم نمیشی)کلا 16 نفر باقی مونده بودن و انتونی جز اونها بود باید یک نفر رو شکست می دادند تا عضو اونا گروه بشن و 2 نفر هم از افرادی هستند که با توصیه نامه قبول شدن پس باید مبارزه می شد انتونی با پسری مبارزه می کند که از فن رعد و برق استفاده می کند و سلاحش هم نیزه بود در حال نگاه به او بود که ناگهان ماموریتی جدید برایش باز می شود.

داستان هایی که زاده ذهن خودمه برای افرادی که مشتاقن به اشتراک می زارم. ممنون از همگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید