S2081H
S2081H
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

داستان من یک نینجام؟؟؟؟ قسمت 9

و شروع به خنده می کند(خیالاتی شدی انتونی)انتونی درحالی که به مجسمه زل زده بود به سمت اسمیت که مقابل یک تخته سنگ نشسته بود می رود(مرا بپرستید مرا عبادت کنید مراقب هوس هایه خودتان باشید)اسمیت اینهارا بلند به سمت تمام بچه ها گفت همه فقط بهش نگاه می کردند ونگ پیش اسمیت می اید(می گم غول طبقه کجاست حوصلم تویه این اتاقک سر رفت)انتونی ناگهان فریاد می زند(همه بخوابید رویه زمین)و پر تویه نوری از چشم مجسمه بزرگ خارج می شود و به بعضی از افراد که ایستاده بودند می خورد صدایه جیغ و گریه کل سالن رو برداشته بود اما کسی جرعت نداشت حرکت کنه که ناگهان شخصی که سریع ترین بود به سمت در شروع به دو می کند که یکی از مجسمه ها حرکت می کند و سر اورا با یک حرکت قطع می کند و بعد دوباره بر می گرده سر جاش انتونی به اسمیت نگاه می کند که دست چپش را از دست داده بود(هی اون جمله ای که خوندی رو تکرار کن)اسمیت با تعجب به انتونی نگاه می کند(برایه چی اونا فقط یکم نوشته قدیمی..)انتونی شروع به داد زدن می کند(لعنتی فقط تکرارشون کن)اسمیت کمی درنگ می کند(مرا بپرستید مرا عبادت کنید مراقب هوس هایه خود باشید)انتونی شروع به فکر می کند(پرستش عبادت هوس...خودشه اون خداس و ما رو به عنوان بنده می بینه و اگه کار اشتباهی کنیم مردیم)انتونی به اطراف نگاه می اندازدتعداد افراد از نصف هم کمتر شده بود(همگی باید این مجسمه غول اسا رو عبادت کنیم نظری ندارید)همه شروع به همهمه می کنند بعضی ها در حال گریه بودند و بعضی ها از شدت شوک بیهوش شده بودند مردی دستش را بالا می برد(من دعا می کند امیدوارم جواب بده)مرد شروع به دعا خوندن می کند مجسمه بلند میشود و شروع به راه رفتن می کند و مرد را له می کند انتونی(دعا نبود مراقب باشید)مجسمه سر جایش متوقف می شود انتونی درحال فکر بود(خودشه مجسمه ها)اسمیت و ونگ با تعجب به انتونی نگاه می کنند(منظورت چیه)انتونی(تویه دنیایه من مردم خداشون رو با رقص و اواز عبادت می کردند تویه مجسمه ها مجسمه نوازنده دیده بودم)ونگ بلند می شود(همه برید زیر مجسمه هایه نوازنده)حر کسی به یک سمت حرکت می کند و مجسمه دوباره برایه له کردن ادما شروع به حرکت می کند و لبخندی وحشتناک بر صورتش نقش بسته بود تقریبا با هر یک قدم یکی رو می کشت به جزء کسانی که زیر مجسمه بودن اگه مجسمه اشتباه انتخاب می کردی می مردی می رفتی سمت در می مردی وای میستادی می مردی تعداد افراد همین طور در حال کم شدن بود و کمتر از 50 نفر می نده بود انتونی به سمت یکی از مجسمه ها می رود و زیرش قرار می گیرد انیسا از زیر یکی از مجسمه ها فریاد می زند(اون یکی نههههه)انتونی بر می گردد و به مجسمه نگاه می کند او اشتباه کرده بود اون مجسمه نوازنده نبود اون یک جلاد بود قبل از اینکه بتونه واکنش نشون بده دست راستش قطع می شود و او به زمین می افتد از شدت درد شروع به فریاد کشیدن می کنه به سختی بلند می شه و میبینه مجسمه داره به سمتش می اید با تمام سرعتی که داشت به سمت یک مجسمه زن که بنظر خواننده می اومد شروع به دو کرد در لحظه ای که به مجسمه می رسد مجسمه بغلی ان پایه چپه انتونی را با یک ضربه سرعتی قطع می کند بعد از اینکه انتونی به مجسمه می رسد ار درد شروع به فریاد کشیدن میکند مجسمه به سمت تختش می رود و رویه ان می شیند چهار ستون از زمین خارج می شود و شعله هایه قرمزی رویه هوا ظاهر می شود انیسا در کنار پایه انتونی میشیند و شروع به درمان او می کند درد انتونی به دلیل درمان ناپدید می شود ولی به خاطر استفاده زیاد از (چی)شروع به بالا اوردن خون می کند و دست از درمان بر می دارد انتونی به ونگ اشاره ای می کند و ونگ به انتونی کمک می کند که راه برود و به سمت حلقه شعله حرکت می کنند(انتونی خوبی)چشمان انتونی تار می دید و درست صداها رو نمی شنیدوقتی وارد حلقه می شوند انتونی رو رویه زمین می زارند کمی بعد که همه در وسط جمع می شن دختری که انتونی برای بار اول او را می دید با لحنی عصبی(حالا باید چی کار کنیم هممون قراره بمیریم)مجسمه ها شروع به حرکت می کنند اما به محض اینکه همه بهشون خیره می شن ثابت می شند و وقتی دوباره برمی گشتند شروع به حرکت می کردند همه پشت به انتونی ایستاده بودنداتیشا به رنگ ابی تغییر می کنند و در سالن باز می شود یکنفر بلافاصله به سمت در می دود و خارج می شود و در کمی بسته می شود کلا 20 نفر مونده بودند که همه بجزء 5 نفر از در خارج می شود انتونی که به سختی متوجه چیزی می شود جمله ای را گفت (مراقب هوس هایه خود باشید)از افرادی که مونده بودند لیوای انیسا ونگ و اسمیت لیوای به سمت در راه می افتد و خارج می شود تعداد انقدر کم بود که اگه یکی می رفت همه می مردند ناگهان انیسا بی هوش می شود و به زمین می افتد ونگ انیسا را بر میدارد و خارج می شود اسمیت مقابل انتونی زانو می زند و چیزی دم گوشش می گوید و شمشیر انتونی را بر میدارد و خارج می شود انتونی(چرا من ...خوب خوبیش اینه(سرفه سرفه)فقط من میمیرم نه)و چشمانش را می بندد و منتظر مرگش می شیند ناگهان جرغه ای در زهنش می خورد{واقا می خوای همین جا بمیری}انتونی چشمانش را باز می کند(م..معلومه که نه لعنتی)همه مجسمه ها رسیده بودند و اماده ضربه بودند(همتون رو نابود می کنم قسم می خورم)شمشیر ها پایین می اید و به بدن انتونی برخورد می کند انقدر سریع اتفاق می افتد که انتونی دردی حس نمی کند اما انگار که نمرده بود دستش هنوز اذیت می کردچشمانش که بطور غیرارادی بسته شده بود را باز می کند و پیامی رویه هوا معلق بود مواجه می شود



با سلام خدمت شما به دلیل شروع امتحانات تا 1 ماه اینده پستی گذاشته نمی شود

داستان هایی که زاده ذهن خودمه برای افرادی که مشتاقن به اشتراک می زارم. ممنون از همگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید